بوقت صبح چو آن سرو سيمتن بنشست

بوقت صبح چو آن سرو سيمتن بنشست شاعر : خواجوي کرماني ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست بوقت صبح چو آن سرو سيمتن بنشست کشيد قامت و چون سرو در چمن بنشست فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود بريخت آب گل و باد نارون بنشست ز برگ لاله‌ي سيراب و شاخ شمشادش برفت و مشعله‌ي عمر مرد و زن بنشست نشست و مشعله از جان بيدلان برخاست چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست بگوي کان مگس عنبرين ببوي نبات کسي نديد که يکدم خروش من بنشست چه خيزدار بنشيني که تا تو خاسته‌ئي ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بوقت صبح چو آن سرو سيمتن بنشست
بوقت صبح چو آن سرو سيمتن بنشست
بوقت صبح چو آن سرو سيمتن بنشست

شاعر : خواجوي کرماني

ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشستبوقت صبح چو آن سرو سيمتن بنشست
کشيد قامت و چون سرو در چمن بنشستفشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود
بريخت آب گل و باد نارون بنشستز برگ لاله‌ي سيراب و شاخ شمشادش
برفت و مشعله‌ي عمر مرد و زن بنشستنشست و مشعله از جان بيدلان برخاست
چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشستبگوي کان مگس عنبرين ببوي نبات
کسي نديد که يکدم خروش من بنشستچه خيزدار بنشيني که تا تو خاسته‌ئي
چراغ اين دل تاريک ممتحن بنشستمگر بروي تو بينم جهان کنون که مرا
غبار هستي فرهاد کوهکن بنشستخبر بريد بخسرو که در ره شيرين
که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشستز خانه هيچ نخيزد سفر گزين خواجو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط