کدام دل که گرفتار و پاي بند تو نيست
کدام دل که گرفتار و پاي بند تو نيست
شاعر : خواجوي کرماني
کدام صيد که در آرزوي بند تو نيست کدام دل که گرفتار و پاي بند تو نيست کسي بشهر نيامد که شهر بند تو نيست نه من به بند کمند تو پاي بندم و بس بهيچ روي خلاص از خم کمند تو نيست ترا بقيد چه حاجت که صيد وحشي را مرا که قوت بازوي زورمند تو نيست ضرورتست که پيش تو پنجه نگشايم مکن که بيشم از اين طاقت گزند تو نيست گرم گزند رساني بضرب تيغ فراق ولي شکيبم از آن قامت بلند تو نيست چو سروم از دو جهان گر چه دست کوتاهست بيا که صبرم از آنخال چون سپند تو نيست دلم برآتش عشقت بسوخت همچو سپند خموش باش که اين لحظه وقت پند تو نيست عجب ز عقل تو دارم که ميدهي پندم نصيبش از لب شيرين همچو قند تو نيست ز شور بختي خواجوست اينکه چون فرهاد