بي لاله رخان روي بصحرا نتوان کرد
بي لاله رخان روي بصحرا نتوان کرد
شاعر : خواجوي کرماني
بي سرو قدان ميل تماشا نتوان کرد بي لاله رخان روي بصحرا نتوان کرد زان پسته دهان هيچ تمنا نتوان کرد کام دلم آن پسته دهانست وليکن پيوسته وطن برلب دريا نتوان کرد گفتم مرو از ديدهي موج افکن ما گفت اسرار دل سوخته پيدا نتوان کرد چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما پيش تو حديث شب يلدا نتوان کرد تا در سر زلفش نکني جان گرامي دانند که انکار زليخا نتوان کرد آنها که ندانند ترنج از کف خونين دل در سر آن هندوي لالا نتوان کرد از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم بي زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد بي خط تو سر نامهي سودا نتوان خواند با هندوي کژ طبع محا کا نتوان کرد گيسوي تو گر سرکشد او را چه توان گفت بي مي طلب آب رخ از ما نتوان کرد هر لحظه پيامي دهدم ديده که خواجو کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد از دست مده جام مي و روي دلارام