گر دلم روز وداع از پي محمل ميشد شاعر : خواجوي کرماني تو مپندار که آن دلبرم از دل ميشد گر دلم روز وداع از پي محمل ميشد زانکه پيش از همه سيلاب بمنزل ميشد هيچ منزل نشود قافله از آب جدا پايم از خون دل سوخته در گل ميشد گفتم از محمل آن جان جهان برگردم همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل ميشد راستي هر که در آن سرو خرامان ميديد که قيامت نشد آنروز که محمل ميشد ساربان خيمه برون ميزد و اينم عجبست جان من نعره زنان از پي قاتل ميشد قاتلم ميشد...