ماجرائي که دل سوخته ميپوشاند شاعر : خواجوي کرماني ديده يک يک همه چون آب فرو ميخواند ماجرائي که دل سوخته ميپوشاند که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند چون تو در چشم من آئي چکند مردم چشم يا ز رخسار تو گويم که بجائي ماند مه چه باشد که بروي تو برابر کنمش ورنه مجموع کجا حال پريشان داند حال من زلف تو تقرير کند موي بموي از چه رو زلف توام سلسله ميجنباند من ديوانه چو دل بر سر زلفت بستم که به درمان من سوخته دل در ماند مرض عشق مرا عرضه مده پيش طبيب...