ماجرائي که دل سوخته مي‌پوشاند

ماجرائي که دل سوخته مي‌پوشاند شاعر : خواجوي کرماني ديده يک يک همه چون آب فرو مي‌خواند ماجرائي که دل سوخته مي‌پوشاند که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند چون تو در چشم من آئي چکند مردم چشم يا ز رخسار تو گويم که بجائي ماند مه چه باشد که بروي تو برابر کنمش ورنه مجموع کجا حال پريشان داند حال من زلف تو تقرير کند موي بموي از چه رو زلف توام سلسله مي‌جنباند من ديوانه چو دل بر سر زلفت بستم که به درمان من سوخته دل در ماند مرض عشق مرا عرضه مده پيش طبيب...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماجرائي که دل سوخته مي‌پوشاند
ماجرائي که دل سوخته مي‌پوشاند
ماجرائي که دل سوخته مي‌پوشاند

شاعر : خواجوي کرماني

ديده يک يک همه چون آب فرو مي‌خواندماجرائي که دل سوخته مي‌پوشاند
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاندچون تو در چشم من آئي چکند مردم چشم
يا ز رخسار تو گويم که بجائي ماندمه چه باشد که بروي تو برابر کنمش
ورنه مجموع کجا حال پريشان داندحال من زلف تو تقرير کند موي بموي
از چه رو زلف توام سلسله مي‌جنباندمن ديوانه چو دل بر سر زلفت بستم
که به درمان من سوخته دل در ماندمرض عشق مرا عرضه مده پيش طبيب
بده آن باده که از خويشتنم بستانداز چه نالم چو فغانم همه از خويشتنست
کيست کاين فتنه برخاسته را بنشاندبکجا ! مي‌رود اين فتنه که برخاسته است
مگر از چشمه‌ي نوش تو سخن مي‌راندوه که خواجو بگه نطق چه شيرين سخنست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط