من ز دست ديده و دل در بلا افتاده‌ام

من ز دست ديده و دل در بلا افتاده‌ام شاعر : خواجوي کرماني اي عزيزان چون کنم چون مبتلا افتاده‌ام من ز دست ديده و دل در بلا افتاده‌ام تا چه افتادست کز چشم شما افتاده‌ام هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه همچو بلبل در زمستان بينوا افتاده‌ام کي بود برگ من آن نسرين بدن را کاين زمان من چو دور افتاده‌ام از مي چرا افتاده‌ام گر چه هر کو مي خورد از پا در افتد عاقبت بنگريد آخر که از مستي کجا افتاده‌ام با کسي افتاد کارم کو ز کارم فارغست دست گير اکنون...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
من ز دست ديده و دل در بلا افتاده‌ام
من ز دست ديده و دل در بلا افتاده‌ام
من ز دست ديده و دل در بلا افتاده‌ام

شاعر : خواجوي کرماني

اي عزيزان چون کنم چون مبتلا افتاده‌اممن ز دست ديده و دل در بلا افتاده‌ام
تا چه افتادست کز چشم شما افتاده‌امهر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه
همچو بلبل در زمستان بينوا افتاده‌امکي بود برگ من آن نسرين بدن را کاين زمان
من چو دور افتاده‌ام از مي چرا افتاده‌امگر چه هر کو مي خورد از پا در افتد عاقبت
بنگريد آخر که از مستي کجا افتاده‌امبا کسي افتاد کارم کو ز کارم فارغست
دست گير اکنون که از دستت ز پا افتاده‌امايکه گفتي گر سر اين کارداري پاي دار
گر چون ذره زير بامت از هوا افتاده‌امآتش مهرم چو در جان شعله زد گرمي مکن
از پريشاني که هستم در قفا افتاده‌اممي‌روي مجموع و من پيوسته همچون گيسويت
گو مکن آنکار کز حکم قضا افتاده‌امقاضي ار گويد که خواجو چون درين کار اوفتاد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما