من ز دست ديده و دل در بلا افتادهام شاعر : خواجوي کرماني اي عزيزان چون کنم چون مبتلا افتادهام من ز دست ديده و دل در بلا افتادهام تا چه افتادست کز چشم شما افتادهام هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه همچو بلبل در زمستان بينوا افتادهام کي بود برگ من آن نسرين بدن را کاين زمان من چو دور افتادهام از مي چرا افتادهام گر چه هر کو مي خورد از پا در افتد عاقبت بنگريد آخر که از مستي کجا افتادهام با کسي افتاد کارم کو ز کارم فارغست دست گير اکنون...