لطف کن تا من دل داده به دلدار رسم | | اي سعادت مددي کن که بدان يار رسم |
من از آن دوست به ياقوت شکربار رسم | | او ز من بنده به اين ديدهي خونبار رسد |
آن زمان در سخن آيم که به گلزار رسم | | عندليبم ز چمن دور زبانم بسته است |
بزنم بر سپه آنگه به سپهدار رسم | | تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جز اوست |
جنتم ياد نيايد چو به ديدار رسم | | نخوهم ملک دو عالم چو ببينم رويش |
برسانيدن آن يار بدان يار رسم | | کس بدان يار به رفتن نتوانست رسيد |
تا نگويي که بدان دوست به رفتار رسم | | گرچه نارفته بدان دوست نخواهي پيوست |
صبر کن گرچه به سالي به تو يکبار رسم | | دوست پيغام فرستاد که در فرقت من |
من گلم وقت بهاران به سر خار رسم | | گفتمش کي بود آن بار؟ معين کن! گفت: |
گر کني شکر چو مردان به تو بسيار رسم | | نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع |
رنج زايل کنم آنگه که به بيمار رسم | | تو چو بيماري و، چون صحت راحتافزاي |
نه چنان دست درازم که به ديوار رسم | | از در باغ خودم ميوه ده اي دوست که من |
چه شود گر من درويش به دينار رسم | | از درت گرچه گدايان به درم واگردند |
ور چه در گفتن طامات به «عطار» رسم | | من به رنگين سخنان از تو نيابم بويي |
پايم از دست بهل تا به سر کار رسم | | سيف فرغاني در کار تويي مانع من |