خجلت ز عشق پاک گهر ميبريم ما شاعر : صائب تبريزي از آفتاب دامن تر ميبريم ما خجلت ز عشق پاک گهر ميبريم ما ديوانگي به جاي دگر ميبريم ما يک طفل شوخ نيست درين کشور خراب دلهاي شب ز ديدهي تر ميبريم ما فيضي که خضر يافت ز سرچشمهي حيات در وصل، انتظار خبر ميبريم ما حيرت مباد پردهي بينايي کسي! در چشم تنگ مور بسر ميبريم ما با مشربي ز ملک سليمان وسيعتر ديوان خود به آه سحر ميبريم ما هر کس به ما کند ستمي، همچو عاجزان در خانهايم و رنج...