انگشت ترجمان زبان است لال را | | ده در شود گشاده، شود بسته چون دري |
زين بيش خشک لب مپسنديد جام را | | در گردش آوريد مي لعلفام را |
چون لاله بر زمين ننهادند جام را | | غافل مشو که وقت شناسان نوبهار |
رنگ برگ خويش باشد ميوههاي خام را | | دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهاي است |
آن که ميدارد دريغ از عاشقان پيغام را | | بوسه را در نامه ميپيچد براي ديگران |
دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را | | عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را |
نيست آواز درا، قافلهي شبنم را | | شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر |
که ميشناخت درين تيره خاکدان غم را؟ | | اگر تپيدن دل ترجمان نميگرديد |
که آتش طلعتان دارند نبض پيچ و تابم را | | ازان چون موي آتش ديده يک دم نيست آرامم |
همين جا پاک کن اي سنگدل با خود حسابم را | | به دامان قيامت پاک نتوان کرد خون من |
يارب تو نگه دار ز منزل سفرم را! | | بر خاطر موج است گران، ديدن ساحل |
نتوان به تيغ کرد ز دامن جدا مرا | | پاي به خواب رفتهي کوه تحملم |
نشکسته است آبله در زير پا مرا | | از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم |
سواد شهر بود آيهي عذاب مرا | | جنون به باديه پرورده چون سراب مرا |
غم ميان تو دارد به پيچ و تاب مرا | | کسي به موي نياويخته است خرمن گل |
که همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مرا | | سياه در دو جهان باد، روي موي سفيد! |
اين کشش از عالم بالاست مجذوب مرا | | نيست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن |
که انتظار نسيم سحر گداخت مرا | | درين ستمکده آن شمع تيره روزم من |
که خون ز دست تو بسيار در دل است مرا | | مکش ز دست من آن ساعد نگارين مرا |
درين ستمکده حال فلاخن است مرا | | جنون دوري من بيش ميشود از سنگ |
رهروي نيست درين راه که نشکست مرا | | گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم |
هيچ در بار به جز برگ سفر نيست مرا | | منم آن نخل خزان ديده کز اسباب جهان |
گر چه فريادرسي همچو جرس نيست مرا | | همه شب قافلهي نالهي من در راه است |
طمع روي دل از تيرهدلان نيست مرا | | زنگيان دشمن آيينهي بيزنگارند |
که بجز آبلهي دل، گهري نيست مرا | | آن نفس باخته غواص جگرسوختهام |
ميروم راه و ز منزل خبري نيست مرا | | روزگاري است که با ريگ روان همسفرم |
از جهان جز گره دل ثمري نيست مرا | | گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم |
کجا فريب دهد جلوهي بهشت مرا؟ | | به بوي پيرهن از دوست صلح نتوان کرد |
يکي شده است چو آيينه خوب و زشت مرا | | ز فيض سرمهي حيرت درين تماشاگاه |
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا | | درين بساط، من آن آدم سيهکارم |
کجاست سنگ، که دل از ثمر گرفت مرا | | چو برگ، بر سر حاصل نميتوان لرزيد |
غنچه ميگردم، گره در کار ميافتد مرا | | ميشوم گل، در گريبان خار ميافتد مرا |
نزديک ميکند به خدا، دست رد مرا | | غمگين نيم که خلق شمارند بد مرا |
آب روان حکم قضا ميبرد مرا | | چندان که پا ز کوي خرابات ميکشم |
آب گردم چون کسي از خاک بردارد مرا | | بس که دارم انفعال از بيوجوديهاي خويش |
طرفي نيست درين عالم نامرد مرا | | گر چو خورشيد به خود تيغ زنم، معذورم |
دم فسردهي اين پير، پير کرد مرا | | ز زندگاني خود، چرخ سير کرد مرا |
مدد کنيد که کافر اسير کرد مرا! | | گرفت نفس غيور اختيار از دستم |
صحبت پير خرابات جوان کرد مرا | | سبک از عقل به يک رطل گران کرد مرا |
لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا | | خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم |
چون زليخا، عشق ميترسم جوان سازد مرا | | وادي پيموده را از سر گرفتن مشکل است |
چون سبو هر کس که بار دوش ميسازد مرا | | ميکنم در جرعهي اول سبکبارش ز غم |
مرگ پيران از جوانان بيشتر سوزد مرا | | فيض صبح زندهدل بيش است از دلهاي شب |
خواب شيرين، تلخ ازين ديوار مايل شد مرا | | قامت خم برد آرام و قرار از جان من |
چون گشودم چشم بينش، بار بر دل شد مرا | | در طريقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش |
حيف ازان عمري که صرف باغباني شد مرا | | نخل اميد مرا جز بار دل حاصل نبود |
در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا | | تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار |
سرو آزادم که دايم يک قبا باشد مرا | | برنميآيم به رنگي هر زمان چون نوبهار |
خون دل چندان نمييابم که بس باشد مرا | | چون ز دنيا نعمت الوان هوس باشد مرا؟ |
به خاک با سر ناخن نوشتهاند مرا | | فناي من به نسيم بهانهاي بندست |
که از براي درودن نکشتهاند مرا | | ز من به نکتهي رنگين چون لاله قانع شو |
کو عزيزي که برون آورد از بند مرا؟ | | نيست جز پاکي دامن گنهم چون مه مصر |
برگ نشاط، برگ سفر ميشود مرا | | چون گل، درين حديقه که جاي قرار نيست |
به غير روسيهي حاصل از سجود مرا | | فغان که همچو قلم نيست از نگونبختي |
آن هم فلک به خون جگر ميدهد مرا | | مانند لاله، سوخته ناني است روزيم |
خون دل از پيالهي زر ميدهد مرا | | نيرنگ چرخ، چون گل رعنا درين چمن |
خلوتي چون غنچهي تصوير ميبايد مرا | | از نسيم گل پريشان گردد اوراق حواس |
طفل بدخويم، شکر در شير ميبايد مرا | | روي تلخ دايه نتواند مرا خاموش کرد |
ميفشاند بر زمين جامي که ميبايد مرا | | برنميدارد به رغم من، نظر از خاک راه |
به سيم قلب، چو يوسف توان خريد مرا | | گران نيم به خريدار از سبکروحي |
که صبح وصل شود ديدهي سفيد مرا | | ز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم |
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا | | بس که ديدم سردمهري از نسيم نوبهار |
افتاد چون دو قطرهي اشک از نظر مرا | | عشقم چنان ربود که دنيا و آخرت |
ميکند ساز از براي محفل ديگر مرا | | عمر شد در گوشمالم صرف، گويا روزگار |
دل خوردن است کار چو عقد گهر مرا | | تا در کمند رشتهي هستي فتادهام |
بال شکسته شد به قفس راهبر مرا | | پيري مرا به گوشهي عزلت دليل شد |
ميکشد دست حمايت شمع مغرور مرا | | پرتو منت کند دلهاي روشن را سياه |
چرخ سنگيندل زند گر بر زمين ساز مرا | | از نوازش، منت روي زمين دارد به من |
نيست جز افسوس در کف، خانهپرداز مرا | | سيل از ويرانهي من شرمساري ميبرد |
گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا | | ميکشم تهمت سجادهي تزوير از خلق |
مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا | | مرا ز کوي خرابات، پاي رفتن نيست |
که شد خرام تو سيلاب عقل و هوش مرا | | نکرده بود تماشا هنوز قامت راست |
که صبح عيد بود روي گلفروش مرا | | چنان ز تنگي اين بوستان در آزارم |
خواهي آمد عرقآلود به آغوش مرا! | | گر بداني چه قدر تشنهي ديدار توام |
ساخت بيدار دل آن صبح بناگوش مرا | | شب زلف سيه افسانهي خوابم شده بود |
بار هر کس بر زمين ماند، بود بر دل مرا | | کي سبکباري ز همراهان کند غافل مرا؟ |
مينهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا | | هر که ميبيند چو کشتي بر لب ساحل مرا |
کشد چو سرمه به خويش از هزار ميل مرا | | چه حاجت است به رهبر، که گوشهي چشمش |
آشنايي ميشود از آشنايان کم مرا | | از عزيزان جهان هر کس به دولت ميرسد |
روي دل تا برنگرديده است، بر گردان مرا | | دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است |
جز کدورت نيست حاصل از دل روشن مرا | | صورت حال جهان زنگي و من آيينهام |
چون باز، بيش شد ز نظر دوختن مرا | | حرصي که داشتم به شکار پري رخان |
از براي بوسهاي خون در جگر کردن مرا | | با چنين سامان حسن اي غنچهلب انصاف نيست |
با دو چشم بسته ميبايد سفر کردن مرا | | در بياباني که از نقش قدم بيش است چاه |
زردي نرفت چون گل رعنا ز رو مرا | | صد کاسه خون اگر چه کشيدم درين چمن |
از ديدن حناي کف پاي او مرا | | خون هزار بوسه به دل جوش ميزند |
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است | | ميداشت کاش حوصلهي يک نگاه دور |
پردهي شرم است مانع در ميان ما و دوست | | شراب خوردن ما شيشه خوردن است اينجا |
از دل خونگرم ما پيکان کشيدن مشکل است | | شمع را فانوس از پروانه ميسازد جدا |
ميکند روز سيه بيگانه ياران را ز هم | | چون توان کردن دو يکدل را ز يکديگر جدا؟ |
ميشوند از سردمهري، دوستان از هم جدا | | خضر در ظلمات ميگردد ز اسکندر جدا |
تا ترا از دور ديدم، رفت عقل و هوش من | | برگها را ميکند فصل خزان از هم جدا |
از متاع عاريت بر خود دکاني چيدهام | | ميشود نزديک منزل کاروان از هم جدا |
چون گنهکاري که هر ساعت ازو عضوي برند | | وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاري جدا |
به رنگ زرد قناعت کن از رياض جهان | | چرخ سنگيندل ز من هر دم کند ياري جدا |
ز ابر دست ساقي جسم خشکم لاله زاري شد | | که رنگ سرخ به خون جگر شود پيدا |
ز هم جدا نبود نوش و نيش اين گلشن | | که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پيدا |
چنين که همت ما را بلند ساختهاند | | که وقت چيدن گل، باغبان شود پيدا |
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم | | عجب که مطلب ما در جهان شود پيدا |
من آن وحشي غزالم دامن صحراي امکان را | | که صد درياي آتش از شراري ميشود پيدا |
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد | | که ميلرزم ز هر جانب غباري ميشود پيدا |
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نيست | | که هر شاخ گلي دامي است مرغ رشته برپا را |
کمان بيکار گردد چون هدف از پاي بنشيند | | نبسته است کسي شاهراه دلها را |
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتي دارد | | نه از رحم است اگر بر پاي دارد آسمان ما را |
نه بوي گل، نه رنگ لاله از جا ميبرد ما را | | به يوسف ميتوان بخشيد تقصير زليخا را |
مکن تکليف همراهي به ما اي سيل پا در گل | | به گلشن لذت ترک تماشا ميبرد ما را |
چون گل ز ساده لوحي، در خواب ناز بوديم | | که دست از جان خود شستن به دريا ميبرد ما را |
نخل ما را ثمري نيست بجز گرد ملال | | اشک وداع شبنم، بيدار کرد ما را |
اگر غفلت نهان در سنگ خارا ميکند ما را | | طعمهي خاک شود هر که فشاند ما را |
ز چشم بد، خدا آن چشم ميگون را نگه دارد! | | جوانمردست درد عشق، پيدا ميکند ما را |
به ماه مصر ز يک پيرهن مضايقه کرد | | که در هر گردشي مست تماشا ميکند ما را |
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش | | چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟ |
چنان به فکر تو در خويشتن فرو رفتيم | | ز باده شد غم و اندوه بيشتر ما را |
فغان کز پوچ مغزي چون جرس در وادي امکان | | که خشک شد چو سبو دست زير سر ما را |
تا ميتوان گرفتن، اي دلبران به گردن | | سرآمد عمر در فرياد بيفريادرس مارا |
که ميآيد به سر وقت دل ما جز پريشاني؟ | | در دست و پا مريزيد، خون حلال ما را |
ندارد مزرع ما حاصلي غير از تهيدستي | | که ميپرسد بغير از سيل، راه منزل ما را؟ |
نسيم صبح از تاراج گلزار که ميآيد؟ | | توان در چشم موري کرد خرمن حاصل ما را |
عشق در کار دل سرگشتهي ما عاجزست | | که مرغان کاسهي دريوزه کردند آشيانها را |
طاعت زهاد را ميبود اگر کيفيتي | | بحر نتواند گشودن عقدهي گرداب را |
اي گل که موج خندهات از سرگذشته است | | مهر ميزد بر دهن خميازهي محراب را |
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم | | آماده باش گريهي تلخ گلاب را |
چشم دلسوزي مدار از همرهان روز سياه | | مشرق ديگر بود خورشيد عالمتاب را |
ضيافتي که در آنجا توانگران باشند | | کز سکندر، خضر مينوشد نهاني آب را |
درين زمان که عقيم است جمله صحبتها | | شکنجهاي است فقيران بيبضاعت را |
به دشواري زليخا داد از کف دامن يوسف | | کنارهگير و غنيمت شمار عزلت را |
دنيا به اهل خويش ترحم نميکند | | به آساني من از کف چون دهم دامان فرصت را؟ |
دست از جهان بشوي که اطفال حادثات | | آتش امان نميدهد آتشپرست را |
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج | | افشاندهاند ميوهي اين شاخ پست را |
عنان به دست فرومايگان مده زنهار | | نتوان به گريه شست خط سرنوشت را |
طالعي کو، که گشايم در گلزار ترا؟ | | که در مصالح خود خرج ميکنند ترا |
در سر مستي گر از زانوي من بالين کني | | مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا |
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نيست | | بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا |
آنقدر همرهي از طالع خود ميخواهم | | دست گل چيدن ندارم، خار ديوارم ترا |
خنده چون ميناي مي کم کن، که چون خالي شدي | | که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا! |
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود | | ميگذارد چرخ بر طاق فراموشي ترا |
در گشاد کار خود مشکلگشايان عاجزند | | سرمه گوياتر کند چشم سخنگوي ترا |
چرخ را آرامگاه عافيت پنداشتم | | شانه نتواند گشودن طرهي شمشاد را |
يک ره اي آتش به فرياد سپند من برس | | آشيان کردم تصور، خانهي صياد را |
دريا بغل گشاده به ساحل نهاد روي | | در گره تا چند بندم ناله و فرياد را؟ |
مي زير دست خود نکند هوشمند را | | ديگر کدام سيل گسسته است بند را؟ |
يوسف ما ز تهيدستي خلق آگاه است | | پرواي سيل نيست زمين بلند را |
هوشمندي که به هنگامهي مستان افتد | | به چه اميد به بازار رساند خود را؟ |
راه خوابيده رسانيد به منزل خود را | | مصلحت نيست که هشيار نمايد خود را |
فرو خوردم ز غيرت گريهي مستانهي خود را | | نرساندي تو گرانجان به در دل خود را |
نهان از پردههاي چشم ميگريم، نه آن شمعم | | فشاندم در غبار خاطر خود، دانهي خود را |
دربهاران، پوست بر تن، پردهي بيگانگي است | | که سازم نقل مجلس، گريهي مستانهي خود را |
از همان راهي که آمد گل، مسافر ميشود | | يا بسوازن، يا به مي ده جبه و دستار را |
چشم ترا به سرمه کشيدن چه حاجت است؟ | | باغبان بيهوده ميبندد در گلزار را |
چون زندگي بکام بود مرگ مشکل است | | کوته کن اين بهانهي دنبالهدار را! |
ز دلسياهي آب حيات ميآيد | | پرواي باد نيست چراغ مزار را |
شکوه مهر خامشي ميخواست گيرد از لبم | | که تشنه سر به بيابان دهد سکندر را |
ريشهي نخل کهنسال از جوان افزونترست | | ريختم در شيشه باز اين بادهي پرزور را |
کشور ديوانگي امروز معمور از من است | | بيشتر دلبستگي باشد به دنيا پير را |
در دل آهن کند فرياد مظلومان اثر | | من بپا دارم بناي خانهي زنجير را! |
از هايهاي گريهي من، چون صداي آب | | ناله از زندانيان افزون بود زنجير را |
ديدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن | | خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را |
دوام عشق اگر خواهي، مکن با وصل آميزش | | رخنهي زندان کند دلگيرتر محبوس را |
اين زمان در زير بار کوه منت ميروم | | که آب زندگي هم ميکند خاموش آتش را |
يا خم مي، يا سبو، يا خشت، يا پيمانه کن | | من که ميدزديدم از دست نوازش دوش را |
پرواز من به بال و پر توست، زينهار | | بيش ازين در پا ميفکن خاکسار خويش را |
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن ميشدم | | مشکن مرا که ميشکني بال خويش را |
هر سر موي تو از غفلت به راهي ميرود | | تا چو ني در خاک ميبستم ميان خويش را |
دل را حيات از نفس آرميده است | | جمع کن پيش از گذشتن کاروان خويش را |
به بوي گل ز خواب بيخودي بيدار شد بلبل | | بيماري نسيم دهد جان، چراغ را |
خيرگي دارد ترا محروم، ورنه گلرخان | | زهي خجلت که معشوقش کند بيدار عاشق را |
اين زمان بيبرگ و بارم، ورنه از جوش ثمر | | همچو شبنم از هوا گيرند چشم پاک را |
کم نشد از گريهي مستانه، خواب غفلتم | | منت دست نوازش بود بر من سنگ را |
با تهيچشمان چه سازد نعمت روي زمين؟ | | سيل نتوانست کند از جاي خود اين سنگ را |
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نيست | | سيري از خرمن نباشد ديدهي غربال را |
بر جرم من ببخش که آوردهام شفيع | | پنهان ز آب و آينه کن آن جمال را |
شوقي که ميبرد به تماشاي او مرا | | اشک ندامت و عرق انفعال را |
اي عقل واگذار به سوداي او مرا | | خضر آورد برون ز سياهي گليم خويش |
نميرود دل گمره به هيچ راه مرا | | چو گردباد به سرگشتگي برآمدهام |
نکرد چشم تو ممنون به يک نگاه مرا | | هزار لطف طمع داشتم ز سادهدلي |
نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا | | آشنايي به کسي نيست درين خانه مرا |
ظاهر کند به عالميان پستي مرا | | کو عشق تا به هم شکند هستي مرا |
باور نميکنند تهيدستي مرا | | تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار |
ميدهد رطل گران از غم سبکباري مرا | | چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود |
آه اگر ميبود در خاطر تمنايي مرا | | با دل بي آرزو، بر دل گرانم يار را |
ما قافلهي ريگ روانيم جهان را | | گوشي نخراشد ز صداي جرس ما |
ز دست ما نگرفته است کس گريبان را | | اگر تو دامن خود را به دست ما ندهي |
چسان در شيشهي ساعت کنم ريگ بيابان را؟ | | غم عالم فراوان است و من يک غنچهدل دارم |
که دلپذير کند بيم قتل، زندان را | | ز جسم، جان گنهکار را ملالي نيست |
چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟ | | ز زندگي چه بر کرکس رسد جز مردار؟ |
که آزادي کند دلگير، اطفال دبستان را | | چنان شد عام در ايام ما ذوق گرفتاري |
به مرگ آشنا کن به تدريج جان را | | چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد |
که يک کاسه کن نوبهار و خزان را | | همين است پيغام گلهاي رعنا |
خوابي از بند رهانيد مه کنعان را | | کار موقت به وقت است، که چون وقت رسيد |
اگر ز ما نستانند چشم گريان را | | به ما حرارت دوزخ چه ميتواند کرد؟ |
باد مراد داند، دمسردي خزان را | | نخلي که از ثمر نيست، جز سنگ در کنارش |
که ابر از رشتهي باران به دام آورد مستان را | | به هشياران فشان اين دانهي تسبيح را زاهد |
ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را | | مکرر بود وضع روز و شب، آن ساقي جانها |
درين موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را | | بنه بر طاق نسيان زهد را چون شيشهي خالي |
که دست و دل نشود سرد، لالهکاران را | | ازان ز داغ نهان پرده برنميدارم |
مکن نوميد از درگاه خود اميدواران را | | نسيم نااميدي بد ورق گرداندني دارد |
بس است اشک ندامت سياهکاران را | | ز گريه ابر سيه ميشود سفيد آخر |
که سامان ميدهد دست از اشارت، کار لالان را | | اميد من به خاموشي، يکي ده گشت تا ديدم |
ستاره نقطهي سهوست صبح روشن را | | چه حاجت است به خال آن بياض گردن را؟ |
که هر ظرفي به رنگ خود برآرد آب روشن را | | مرا از صافي مشرب ز خود دانند هر قومي |
چو بيماري که گرداند ز تاب درد بالين را | | دلم هر لحظه از داغي به داغ ديگر آويزد |
يوسف کند چگونه فراموش چاه را؟ | | ز افتادگي به مسند عزت رسيده است |
هر تپيدن قاصدي باشد دل آگاه را | | غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است |
تا نريزي ز بغل اين زر اندوخته را | | دلت اي غنچه محال است سبکبار شود |
نيست از برق خطر مزرعهي سوخته را | | غم مردن نبود جان غم اندوخته را |
ميشناسد دل من بوي دل سوخته را | | دعوي سوختگي پيش من اي لاله مکن |
رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را | | چه قدر راه به تقليد توان پيمودن؟ |
از تب گرم است اينجا شمع بالين خسته را | | در ديار عشق، کس را دل نميسوزد به کس |
ياد دارم از صدف اين نکتهي سربسته را | | سينهها را خامشي گنجينهي گوهر کند |