ده در شود گشاده، شود بسته چون دري

ده در شود گشاده، شود بسته چون دري شاعر : صائب تبريزي انگشت ترجمان زبان است لال را ده در شود گشاده، شود بسته چون دري زين بيش خشک لب مپسنديد جام را در گردش آوريد مي لعل‌فام را چون لاله بر زمين ننهادند جام را غافل مشو که وقت شناسان نوبهار رنگ برگ خويش باشد ميوه‌هاي خام را دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره‌اي است آن که مي‌دارد دريغ از عاشقان پيغام را بوسه را در نامه مي‌پيچد براي ديگران دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را عشق سازد ز هوس پاک،...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ده در شود گشاده، شود بسته چون دري
ده در شود گشاده، شود بسته چون دري
ده در شود گشاده، شود بسته چون دري

شاعر : صائب تبريزي

انگشت ترجمان زبان است لال راده در شود گشاده، شود بسته چون دري
زين بيش خشک لب مپسنديد جام رادر گردش آوريد مي لعل‌فام را
چون لاله بر زمين ننهادند جام راغافل مشو که وقت شناسان نوبهار
رنگ برگ خويش باشد ميوه‌هاي خام رادل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره‌اي است
آن که مي‌دارد دريغ از عاشقان پيغام رابوسه را در نامه مي‌پيچد براي ديگران
دزد چون شحنه شود، امن کند عالم راعشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را
نيست آواز درا، قافله‌ي شبنم راشور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
که مي‌شناخت درين تيره خاکدان غم را؟اگر تپيدن دل ترجمان نمي‌گرديد
که آتش طلعتان دارند نبض پيچ و تابم راازان چون موي آتش ديده يک دم نيست آرامم
همين جا پاک کن اي سنگدل با خود حسابم رابه دامان قيامت پاک نتوان کرد خون من
يارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!بر خاطر موج است گران، ديدن ساحل
نتوان به تيغ کرد ز دامن جدا مراپاي به خواب رفته‌ي کوه تحملم
نشکسته است آبله در زير پا مرااز کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم
سواد شهر بود آيه‌ي عذاب مراجنون به باديه پرورده چون سراب مرا
غم ميان تو دارد به پيچ و تاب مراکسي به موي نياويخته است خرمن گل
که همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مراسياه در دو جهان باد، روي موي سفيد!
اين کشش از عالم بالاست مجذوب مرانيست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن
که انتظار نسيم سحر گداخت مرادرين ستمکده آن شمع تيره روزم من
که خون ز دست تو بسيار در دل است مرامکش ز دست من آن ساعد نگارين مرا
درين ستمکده حال فلاخن است مراجنون دوري من بيش مي‌شود از سنگ
رهروي نيست درين راه که نشکست مراگر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم
هيچ در بار به جز برگ سفر نيست مرامنم آن نخل خزان ديده کز اسباب جهان
گر چه فريادرسي همچو جرس نيست مراهمه شب قافله‌ي ناله‌ي من در راه است
طمع روي دل از تيره‌دلان نيست مرازنگيان دشمن آيينه‌ي بي‌زنگارند
که بجز آبله‌ي دل، گهري نيست مراآن نفس باخته غواص جگرسوخته‌ام
مي‌روم راه و ز منزل خبري نيست مراروزگاري است که با ريگ روان همسفرم
از جهان جز گره دل ثمري نيست مراگر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم
کجا فريب دهد جلوه‌ي بهشت مرا؟به بوي پيرهن از دوست صلح نتوان کرد
يکي شده است چو آيينه خوب و زشت مراز فيض سرمه‌ي حيرت درين تماشاگاه
که فکر دانه برآورد از بهشت مرادرين بساط، من آن آدم سيه‌کارم
کجاست سنگ، که دل از ثمر گرفت مراچو برگ، بر سر حاصل نمي‌توان لرزيد
غنچه مي‌گردم، گره در کار مي‌افتد مرامي‌شوم گل، در گريبان خار مي‌افتد مرا
نزديک مي‌کند به خدا، دست رد مراغمگين نيم که خلق شمارند بد مرا
آب روان حکم قضا مي‌برد مراچندان که پا ز کوي خرابات مي‌کشم
آب گردم چون کسي از خاک بردارد مرابس که دارم انفعال از بي‌وجوديهاي خويش
طرفي نيست درين عالم نامرد مراگر چو خورشيد به خود تيغ زنم، معذورم
دم فسرده‌ي اين پير، پير کرد مراز زندگاني خود، چرخ سير کرد مرا
مدد کنيد که کافر اسير کرد مرا!گرفت نفس غيور اختيار از دستم
صحبت پير خرابات جوان کرد مراسبک از عقل به يک رطل گران کرد مرا
لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مراخانه بر دوش‌تر از ابر بهاران بودم
چون زليخا، عشق مي‌ترسم جوان سازد مراوادي پيموده را از سر گرفتن مشکل است
چون سبو هر کس که بار دوش مي‌سازد مرامي‌کنم در جرعه‌ي اول سبکبارش ز غم
مرگ پيران از جوانان بيشتر سوزد مرافيض صبح زنده‌دل بيش است از دلهاي شب
خواب شيرين، تلخ ازين ديوار مايل شد مراقامت خم برد آرام و قرار از جان من
چون گشودم چشم بينش، بار بر دل شد مرادر طريقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش
حيف ازان عمري که صرف باغباني شد مرانخل اميد مرا جز بار دل حاصل نبود
در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مراتا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار
سرو آزادم که دايم يک قبا باشد مرابرنمي‌آيم به رنگي هر زمان چون نوبهار
خون دل چندان نمي‌يابم که بس باشد مراچون ز دنيا نعمت الوان هوس باشد مرا؟
به خاک با سر ناخن نوشته‌اند مرافناي من به نسيم بهانه‌اي بندست
که از براي درودن نکشته‌اند مراز من به نکته‌ي رنگين چون لاله قانع شو
کو عزيزي که برون آورد از بند مرا؟نيست جز پاکي دامن گنهم چون مه مصر
برگ نشاط، برگ سفر مي‌شود مراچون گل، درين حديقه که جاي قرار نيست
به غير روسيهي حاصل از سجود مرافغان که همچو قلم نيست از نگون‌بختي
آن هم فلک به خون جگر مي‌دهد مرامانند لاله، سوخته ناني است روزيم
خون دل از پياله‌ي زر مي‌دهد مرانيرنگ چرخ، چون گل رعنا درين چمن
خلوتي چون غنچه‌ي تصوير مي‌بايد مرااز نسيم گل پريشان گردد اوراق حواس
طفل بدخويم، شکر در شير مي‌بايد مراروي تلخ دايه نتواند مرا خاموش کرد
مي‌فشاند بر زمين جامي که مي‌بايد مرابرنمي‌دارد به رغم من، نظر از خاک راه
به سيم قلب، چو يوسف توان خريد مراگران نيم به خريدار از سبکروحي
که صبح وصل شود ديده‌ي سفيد مراز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرابس که ديدم سردمهري از نسيم نوبهار
افتاد چون دو قطره‌ي اشک از نظر مراعشقم چنان ربود که دنيا و آخرت
مي‌کند ساز از براي محفل ديگر مراعمر شد در گوشمالم صرف، گويا روزگار
دل خوردن است کار چو عقد گهر مراتا در کمند رشته‌ي هستي فتاده‌ام
بال شکسته شد به قفس راهبر مراپيري مرا به گوشه‌ي عزلت دليل شد
مي‌کشد دست حمايت شمع مغرور مراپرتو منت کند دلهاي روشن را سياه
چرخ سنگين‌دل زند گر بر زمين ساز مرااز نوازش، منت روي زمين دارد به من
نيست جز افسوس در کف، خانه‌پرداز مراسيل از ويرانه‌ي من شرمساري مي‌برد
گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرامي‌کشم تهمت سجاده‌ي تزوير از خلق
مگر به خانه برد محتسب به دوش مرامرا ز کوي خرابات، پاي رفتن نيست
که شد خرام تو سيلاب عقل و هوش مرانکرده بود تماشا هنوز قامت راست
که صبح عيد بود روي گلفروش مراچنان ز تنگي اين بوستان در آزارم
خواهي آمد عرق‌آلود به آغوش مرا!گر بداني چه قدر تشنه‌ي ديدار توام
ساخت بيدار دل آن صبح بناگوش مراشب زلف سيه افسانه‌ي خوابم شده بود
بار هر کس بر زمين ماند، بود بر دل مراکي سبکباري ز همراهان کند غافل مرا؟
مي‌نهد از دوش خود، بار گران بر دل مراهر که مي‌بيند چو کشتي بر لب ساحل مرا
کشد چو سرمه به خويش از هزار ميل مراچه حاجت است به رهبر، که گوشه‌ي چشمش
آشنايي مي‌شود از آشنايان کم مرااز عزيزان جهان هر کس به دولت مي‌رسد
روي دل تا برنگرديده است، بر گردان مرادل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است
جز کدورت نيست حاصل از دل روشن مراصورت حال جهان زنگي و من آيينه‌ام
چون باز، بيش شد ز نظر دوختن مراحرصي که داشتم به شکار پري رخان
از براي بوسه‌اي خون در جگر کردن مرابا چنين سامان حسن اي غنچه‌لب انصاف نيست
با دو چشم بسته مي‌بايد سفر کردن مرادر بياباني که از نقش قدم بيش است چاه
زردي نرفت چون گل رعنا ز رو مراصد کاسه خون اگر چه کشيدم درين چمن
از ديدن حناي کف پاي او مراخون هزار بوسه به دل جوش مي‌زند
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته استمي‌داشت کاش حوصله‌ي يک نگاه دور
پرده‌ي شرم است مانع در ميان ما و دوستشراب خوردن ما شيشه خوردن است اينجا
از دل خونگرم ما پيکان کشيدن مشکل استشمع را فانوس از پروانه مي‌سازد جدا
مي‌کند روز سيه بيگانه ياران را ز همچون توان کردن دو يکدل را ز يکديگر جدا؟
مي‌شوند از سردمهري، دوستان از هم جداخضر در ظلمات مي‌گردد ز اسکندر جدا
تا ترا از دور ديدم، رفت عقل و هوش منبرگ‌ها را مي‌کند فصل خزان از هم جدا
از متاع عاريت بر خود دکاني چيده‌اممي‌شود نزديک منزل کاروان از هم جدا
چون گنهکاري که هر ساعت ازو عضوي برندوام خود خواهد ز من هر دم طلبکاري جدا
به رنگ زرد قناعت کن از رياض جهانچرخ سنگين‌دل ز من هر دم کند ياري جدا
ز ابر دست ساقي جسم خشکم لاله زاري شدکه رنگ سرخ به خون جگر شود پيدا
ز هم جدا نبود نوش و نيش اين گلشنکه در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پيدا
چنين که همت ما را بلند ساخته‌اندکه وقت چيدن گل، باغبان شود پيدا
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستمعجب که مطلب ما در جهان شود پيدا
من آن وحشي غزالم دامن صحراي امکان راکه صد درياي آتش از شراري مي‌شود پيدا
دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده‌تر گرددکه مي‌لرزم ز هر جانب غباري مي‌شود پيدا
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نيستکه هر شاخ گلي دامي است مرغ رشته برپا را
کمان بيکار گردد چون هدف از پاي بنشيندنبسته است کسي شاهراه دلها را
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتي داردنه از رحم است اگر بر پاي دارد آسمان ما را
نه بوي گل، نه رنگ لاله از جا مي‌برد ما رابه يوسف مي‌توان بخشيد تقصير زليخا را
مکن تکليف همراهي به ما اي سيل پا در گلبه گلشن لذت ترک تماشا مي‌برد ما را
چون گل ز ساده لوحي، در خواب ناز بوديمکه دست از جان خود شستن به دريا مي‌برد ما را
نخل ما را ثمري نيست بجز گرد ملالاشک وداع شبنم، بيدار کرد ما را
اگر غفلت نهان در سنگ خارا مي‌کند ما راطعمه‌ي خاک شود هر که فشاند ما را
ز چشم بد، خدا آن چشم ميگون را نگه دارد!جوانمردست درد عشق، پيدا مي‌کند ما را
به ماه مصر ز يک پيرهن مضايقه کردکه در هر گردشي مست تماشا مي‌کند ما را
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغشچه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟
چنان به فکر تو در خويشتن فرو رفتيمز باده شد غم و اندوه بيشتر ما را
فغان کز پوچ مغزي چون جرس در وادي امکانکه خشک شد چو سبو دست زير سر ما را
تا مي‌توان گرفتن، اي دلبران به گردنسرآمد عمر در فرياد بي‌فريادرس مارا
که مي‌آيد به سر وقت دل ما جز پريشاني؟در دست و پا مريزيد، خون حلال ما را
ندارد مزرع ما حاصلي غير از تهيدستيکه مي‌پرسد بغير از سيل، راه منزل ما را؟
نسيم صبح از تاراج گلزار که مي‌آيد؟توان در چشم موري کرد خرمن حاصل ما را
عشق در کار دل سرگشته‌ي ما عاجزستکه مرغان کاسه‌ي دريوزه کردند آشيانها را
طاعت زهاد را مي‌بود اگر کيفيتيبحر نتواند گشودن عقده‌ي گرداب را
اي گل که موج خنده‌ات از سرگذشته استمهر مي‌زد بر دهن خميازه‌ي محراب را
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدمآماده باش گريه‌ي تلخ گلاب را
چشم دلسوزي مدار از همرهان روز سياهمشرق ديگر بود خورشيد عالمتاب را
ضيافتي که در آنجا توانگران باشندکز سکندر، خضر مي‌نوشد نهاني آب را
درين زمان که عقيم است جمله صحبتهاشکنجه‌اي است فقيران بي‌بضاعت را
به دشواري زليخا داد از کف دامن يوسفکناره‌گير و غنيمت شمار عزلت را
دنيا به اهل خويش ترحم نمي‌کندبه آساني من از کف چون دهم دامان فرصت را؟
دست از جهان بشوي که اطفال حادثاتآتش امان نمي‌دهد آتش‌پرست را
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاجافشانده‌اند ميوه‌ي اين شاخ پست را
عنان به دست فرومايگان مده زنهارنتوان به گريه شست خط سرنوشت را
طالعي کو، که گشايم در گلزار ترا؟که در مصالح خود خرج مي‌کنند ترا
در سر مستي گر از زانوي من بالين کنيمغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نيستبوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
آنقدر همرهي از طالع خود مي‌خواهمدست گل چيدن ندارم، خار ديوارم ترا
خنده چون ميناي مي کم کن، که چون خالي شديکه پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا!
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شودمي‌گذارد چرخ بر طاق فراموشي ترا
در گشاد کار خود مشکل‌گشايان عاجزندسرمه گوياتر کند چشم سخنگوي ترا
چرخ را آرامگاه عافيت پنداشتمشانه نتواند گشودن طره‌ي شمشاد را
يک ره اي آتش به فرياد سپند من برسآشيان کردم تصور، خانه‌ي صياد را
دريا بغل گشاده به ساحل نهاد رويدر گره تا چند بندم ناله و فرياد را؟
مي زير دست خود نکند هوشمند راديگر کدام سيل گسسته است بند را؟
يوسف ما ز تهيدستي خلق آگاه استپرواي سيل نيست زمين بلند را
هوشمندي که به هنگامه‌ي مستان افتدبه چه اميد به بازار رساند خود را؟
راه خوابيده رسانيد به منزل خود رامصلحت نيست که هشيار نمايد خود را
فرو خوردم ز غيرت گريه‌ي مستانه‌ي خود رانرساندي تو گرانجان به در دل خود را
نهان از پرده‌هاي چشم مي‌گريم، نه آن شمعمفشاندم در غبار خاطر خود، دانه‌ي خود را
دربهاران، پوست بر تن، پرده‌ي بيگانگي استکه سازم نقل مجلس، گريه‌ي مستانه‌ي خود را
از همان راهي که آمد گل، مسافر مي‌شوديا بسوازن، يا به مي ده جبه و دستار را
چشم ترا به سرمه کشيدن چه حاجت است؟باغبان بيهوده مي‌بندد در گلزار را
چون زندگي بکام بود مرگ مشکل استکوته کن اين بهانه‌ي دنباله‌دار را!
ز دلسياهي آب حيات مي‌آيدپرواي باد نيست چراغ مزار را
شکوه مهر خامشي مي‌خواست گيرد از لبمکه تشنه سر به بيابان دهد سکندر را
ريشه‌ي نخل کهنسال از جوان افزونترستريختم در شيشه باز اين باده‌ي پرزور را
کشور ديوانگي امروز معمور از من استبيشتر دلبستگي باشد به دنيا پير را
در دل آهن کند فرياد مظلومان اثرمن بپا دارم بناي خانه‌ي زنجير را!
از هايهاي گريه‌ي من، چون صداي آبناله از زندانيان افزون بود زنجير را
ديدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمنخواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
دوام عشق اگر خواهي، مکن با وصل آميزشرخنه‌ي زندان کند دلگيرتر محبوس را
اين زمان در زير بار کوه منت مي‌رومکه آب زندگي هم مي‌کند خاموش آتش را
يا خم مي، يا سبو، يا خشت، يا پيمانه کنمن که مي‌دزديدم از دست نوازش دوش را
پرواز من به بال و پر توست، زينهاربيش ازين در پا ميفکن خاکسار خويش را
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن مي‌شدممشکن مرا که مي‌شکني بال خويش را
هر سر موي تو از غفلت به راهي مي‌رودتا چو ني در خاک مي‌بستم ميان خويش را
دل را حيات از نفس آرميده استجمع کن پيش از گذشتن کاروان خويش را
به بوي گل ز خواب بيخودي بيدار شد بلبلبيماري نسيم دهد جان، چراغ را
خيرگي دارد ترا محروم، ورنه گلرخانزهي خجلت که معشوقش کند بيدار عاشق را
اين زمان بي‌برگ و بارم، ورنه از جوش ثمرهمچو شبنم از هوا گيرند چشم پاک را
کم نشد از گريه‌ي مستانه، خواب غفلتممنت دست نوازش بود بر من سنگ را
با تهي‌چشمان چه سازد نعمت روي زمين؟سيل نتوانست کند از جاي خود اين سنگ را
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نيستسيري از خرمن نباشد ديده‌ي غربال را
بر جرم من ببخش که آورده‌ام شفيعپنهان ز آب و آينه کن آن جمال را
شوقي که مي‌برد به تماشاي او مرااشک ندامت و عرق انفعال را
اي عقل واگذار به سوداي او مراخضر آورد برون ز سياهي گليم خويش
نمي‌رود دل گمره به هيچ راه مراچو گردباد به سرگشتگي برآمده‌ام
نکرد چشم تو ممنون به يک نگاه مراهزار لطف طمع داشتم ز ساده‌دلي
نظر از جمع به شمع است چو پروانه مراآشنايي به کسي نيست درين خانه مرا
ظاهر کند به عالميان پستي مراکو عشق تا به هم شکند هستي مرا
باور نمي‌کنند تهيدستي مراتا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار
مي‌دهد رطل گران از غم سبکباري مراچون فلاخن کز وصال سنگ دست‌افشان شود
آه اگر مي‌بود در خاطر تمنايي مرابا دل بي آرزو، بر دل گرانم يار را
ما قافله‌ي ريگ روانيم جهان راگوشي نخراشد ز صداي جرس ما
ز دست ما نگرفته است کس گريبان رااگر تو دامن خود را به دست ما ندهي
چسان در شيشه‌ي ساعت کنم ريگ بيابان را؟غم عالم فراوان است و من يک غنچه‌دل دارم
که دلپذير کند بيم قتل، زندان راز جسم، جان گنهکار را ملالي نيست
چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟ز زندگي چه بر کرکس رسد جز مردار؟
که آزادي کند دلگير، اطفال دبستان راچنان شد عام در ايام ما ذوق گرفتاري
به مرگ آشنا کن به تدريج جان راچو شد زهر عادت، مضرت نبخشد
که يک کاسه کن نوبهار و خزان راهمين است پيغام گلهاي رعنا
خوابي از بند رهانيد مه کنعان راکار موقت به وقت است، که چون وقت رسيد
اگر ز ما نستانند چشم گريان رابه ما حرارت دوزخ چه مي‌تواند کرد؟
باد مراد داند، دمسردي خزان رانخلي که از ثمر نيست، جز سنگ در کنارش
که ابر از رشته‌ي باران به دام آورد مستان رابه هشياران فشان اين دانه‌ي تسبيح را زاهد
ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان رامکرر بود وضع روز و شب، آن ساقي جانها
درين موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان رابنه بر طاق نسيان زهد را چون شيشه‌ي خالي
که دست و دل نشود سرد، لاله‌کاران راازان ز داغ نهان پرده برنمي‌دارم
مکن نوميد از درگاه خود اميدواران رانسيم نااميدي بد ورق گرداندني دارد
بس است اشک ندامت سياهکاران راز گريه ابر سيه مي‌شود سفيد آخر
که سامان مي‌دهد دست از اشارت، کار لالان رااميد من به خاموشي، يکي ده گشت تا ديدم
ستاره نقطه‌ي سهوست صبح روشن راچه حاجت است به خال آن بياض گردن را؟
که هر ظرفي به رنگ خود برآرد آب روشن رامرا از صافي مشرب ز خود دانند هر قومي
چو بيماري که گرداند ز تاب درد بالين رادلم هر لحظه از داغي به داغ ديگر آويزد
يوسف کند چگونه فراموش چاه را؟ز افتادگي به مسند عزت رسيده است
هر تپيدن قاصدي باشد دل آگاه راغافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است
تا نريزي ز بغل اين زر اندوخته رادلت اي غنچه محال است سبکبار شود
نيست از برق خطر مزرعه‌ي سوخته راغم مردن نبود جان غم اندوخته را
مي‌شناسد دل من بوي دل سوخته رادعوي سوختگي پيش من اي لاله مکن
رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته راچه قدر راه به تقليد توان پيمودن؟
از تب گرم است اين‌جا شمع بالين خسته رادر ديار عشق، کس را دل نمي‌سوزد به کس
ياد دارم از صدف اين نکته‌ي سربسته راسينه‌ها را خامشي گنجينه‌ي گوهر کند


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط