به يک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت شاعر : فخرالدين عراقي هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت به يک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت که هر که جان و دلي داشت در ميان انداخت فريب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟ ز آفتاب رخت سايهاي بر آن انداخت دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه که پرده از رخ تو برنميتوان انداخت رخ تو در خور چشم من است، ليک چه سود بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت حلاوت لب تو، دوش، ياد ميکردم زبان لطف توام باز در گمان انداخت...