بگو نظارگيان را صلاي جانبازي | | چو برقع از رخ زيباي خود براندازي |
که جان جمله جهان ز انتظار بگدازي | | ز روي خوب نقاب آنگهي براندازي |
رخ از نقاب برافگن، مرا براندازي | | نقاب روي تو، جانا، منم که چون گويم: |
که شمع روشني آنگه دهد که بگدازي | | ز رخ نقاب برانداز، گو: بسوز جهان |
به صد زبان و تو با وي هنوز دمسازي | | عجبتر آنکه جهان را ز تو برون انداخت |
زمان زمان ز رخت نقش ديگري آغاز | | ز نقش روي تو با هيچ کس نشان ندهد |
بلي، عجب نبود ز آفتاب غمازي | | رخ تو راز همه عالم آشکارا کرد |
که عاشقان تو چون ميکنند جانبازي؟ | | ز رخ نقاب برانداز و پس تماشا کن |
چو چارهي دل بيچارگان نميسازي | | به تير غمزه چرا خسته ميکني دلها؟ |
ز پاي بوس تو بر گردنان سرافرازي | | دلم، که در سر زلف تو شد، طمع دارد |
به هيچ وجه مرا نيست با تو انبازي | | اگر تن است و اگر جان، فداي توست همه |
ز پردهساز نباشد غريب دمسازي | | بساز با من مسکين، که ساز بزم توام |
بدان خوشم که تو با نالهام همآوازي | | صداي صوت توام، گرچه زار مينالم |
که هيچ دم نزنم تا توام به ننوازي | | از آن خوش است چو ني نالهام به گوش جهان |
بگويم: از همه خوبان به حسن ممتازي | | بهر چه مينگرم چون رخ تو ميبينم |
چگونه بر رخ زيبات برقع اندازي؟ | | کمال حسن تو را چون نهايتي نبود |
کسي بدو نرسد از بلند پروازي | | هماي عشق عراقي چو بال باز کند |