سوختي جانم چه مي‌سازي مرا

بر سر افتادم چه مي‌تازي مرا سوختي جانم چه مي‌سازي مرا بوک بر گيري و بنوازي مرا در رهت افتاده‌ام بر بوي آنک بر نخيزم گر بيندازي مرا ليک مي‌ترسم که هرگز تا ابد آمدم تا چاره‌اي سازي مرا بنده‌ي بيچاره گر مي‌بايدت همچو شمعي چند بگدازي مرا چون شدم پروانه‌ي شمع رخت
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سوختي جانم چه مي‌سازي مرا
سوختي جانم چه مي‌سازي مرا
سوختي جانم چه مي‌سازي مرا
 


 

شاعر : عطار
 


 

بر سر افتادم چه مي‌تازي مرا   سوختي جانم چه مي‌سازي مرا
بوک بر گيري و بنوازي مرا   در رهت افتاده‌ام بر بوي آنک
بر نخيزم گر بيندازي مرا   ليک مي‌ترسم که هرگز تا ابد
آمدم تا چاره‌اي سازي مرا   بنده‌ي بيچاره گر مي‌بايدت
همچو شمعي چند بگدازي مرا   چون شدم پروانه‌ي شمع رخت
همچو پروانه به جانبازي مرا   گرچه با جان نيست بازي درپذير
وين نمي‌بايد به انبازي مرا   تو تمامي من نمي‌خواهم وجود
تا کي از ننگ سرافرازي مرا   سر چو شمعم بازبر يکبارگي
کرد هم خلوت به دمسازي مرا   دوش وصلت نيم شب در خواب خوش
کرد صبح آغاز غمازي مرا   تا که بر هم زد وصالت غمزه‌اي
تا دهي قرب هم آوازي مرا   چو ز تو آواز مي‌ندهد فريد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط