آههاي آتشينم پردههاي شب بسوخت شاعر : عطار بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت آههاي آتشينم پردههاي شب بسوخت در زمين آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت دوش در وقت سحر آهي برآوردم ز دل گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت جان پر خونم که مشتي خاک دامن گير اوست آه خون آلود من هر شب به يک يارب بسوخت پردهي پندار کان چون سد اسکندر قوي است پردهي ديگر به ياربهاي ديگرشب بسوخت روز ديگر پردهي ديگر برون آمد ز غيب زانکه دعوي خام شد هر کو درين مذهب...