دوش ناگه آمد و در جان نشست شاعر : عطار خانه ويران کرد و در پيشان نشست دوش ناگه آمد و در جان نشست او چرا در خانهي ويران نشست عالمي بر منظر معمور بود گنج بود او در خرابي زان نشست گنج در جاي خراب اوليتر است چون دلش بگرفت در زندان نشست هيچ يوسف ديدهاي کز تخت و تاج آمد و بر جان من پنهان نشست گرچه پيدا برد دل از دست من گفت تنها بيش ازين نتوان نشست چون مرا تنها بديد آن ماه روي که توان با جان بر جانان نشست جان بده وانگه نشست ما طلب ...