دوش چشم خود ز خون درياي گوهر يافتم

دوش چشم خود ز خون درياي گوهر يافتم شاعر : عطار منبع هر گوهري درياي ديگر يافتم دوش چشم خود ز خون درياي گوهر يافتم گر کشتي بقا گرداب منکر يافتم زين چنين دريا که گرد من درآمد از سرشک خاصه از تحت الثري قعرش فروتر يافتم موج اين دريا چرا فوق‌الثريا نگذرد زانکه من اين بحر را نه پا و نه سر يافتم در چنين بحري نيارم کرد عزم آشنا هيچ عاشق را درين دريا شناگر يافتم يعلم الله گر به عمر خويش از بي قوتي چون ز بحر چشم خود را دامن‌تر يافتم شرم دارم کز...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دوش چشم خود ز خون درياي گوهر يافتم
دوش چشم خود ز خون درياي گوهر يافتم
دوش چشم خود ز خون درياي گوهر يافتم

شاعر : عطار

منبع هر گوهري درياي ديگر يافتمدوش چشم خود ز خون درياي گوهر يافتم
گر کشتي بقا گرداب منکر يافتمزين چنين دريا که گرد من درآمد از سرشک
خاصه از تحت الثري قعرش فروتر يافتمموج اين دريا چرا فوق‌الثريا نگذرد
زانکه من اين بحر را نه پا و نه سر يافتمدر چنين بحري نيارم کرد عزم آشنا
هيچ عاشق را درين دريا شناگر يافتميعلم الله گر به عمر خويش از بي قوتي
چون ز بحر چشم خود را دامن‌تر يافتمشرم دارم کز گريبان سر برآرم خشک مو
کز تر و وز خشک صد دريا ميسر يافتمبا چنين تردامني بس ايمنم از خشک‌سال
لاجرم هر هفت را هفتاد کشور يافتمهفت دريا را زکوة از بحر چشم من گشاد
سر به سر زين بحر پر خونم مصور يافتمصد بيابان را که خشکي از لب خشکم گرفت
زانکه در هر قطره صد بحر مضمر يافتمدر تعجب مانده‌ام از قطره‌هاي چشم خويش
قرب صد درياي خون در وي مجاور يافتماي عجب هر قطره اشکم که بگشادم ز هم
زانکه هر يک را مدار از بحر اخضر يافتممد و جزر و قطره و دريا به هم هر دو يک است
از کنار خويش اکنون بحر احمر يافتماز کنار بحر اخضر ديده‌ام وز خون خويش
گاه در خون غوطه گاه از آه منبر يافتممردم آبي چشمم را درين درياي اشک
روي خود چون مرد درياي مزعفر يافتمکي نمايد آب رويم در چنين دريا که من
در عوض چشمم ازو درياي گوهر يافتممنت ايزد را که اين دريا اگر آبم ببرد
هر يکي را سوي دردي نيز رهبر يافتماندرين درياي خون هر قطره‌ي خونين که هست
راه گم کردم که ره سرد صر صر يافتمخواستم تا ره برم بر روي آن درياي خون
هر نفس در وي هزار و صد دلاور يافتمدل که دارد تا بگردد گرد اين دريا که من
باد سردش بادبان و صبر لنگر يافتمگر درين دريا کسي کشتي اميد افکند
روز و شب از رشک اين بحرش پر اخگر يافتمسينه‌ي گردون که موجش آتشي زد زآفتاب
دايمش در جنب اين دريا محقر يافتمگرچه درياي فلک را گوهر بسيار هست
درد را همچون عرض، دل را چو جوهر يافتمزانکه اين دريا ز دل مي‌خيزد آن دريا ز خون
خاطر عطار را چون قرص خاور يافتمتا دلم بر روي دريا خون معني گسترد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط