درد دل را دوا نمي‌دانم

درد دل را دوا نمي‌دانم شاعر : عطار گم شدم سر ز پا نمي‌دانم درد دل را دوا نمي‌دانم که صواب از خطا نمي‌دانم از مي نيستي چنان مستم درد را از دوا نمي‌دانم چند از من کني سال که من در خلا و ملا نمي‌دانم حل اين مشکلم که افتادست که قبول از عطا نمي‌دانم به چه داد و ستد کنم با خلق هيچ از خود جدا نمي‌دانم هرچه از ماه تا به ماهي هست يا منم جمله يا نمي‌دانم وانچه در اصل و فرع جمله تويي که عدد را قفا نمي‌دانم گر يک است اين همه يکي بگذار...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
درد دل را دوا نمي‌دانم
درد دل را دوا نمي‌دانم
درد دل را دوا نمي‌دانم

شاعر : عطار

گم شدم سر ز پا نمي‌دانمدرد دل را دوا نمي‌دانم
که صواب از خطا نمي‌دانماز مي نيستي چنان مستم
درد را از دوا نمي‌دانمچند از من کني سال که من
در خلا و ملا نمي‌دانمحل اين مشکلم که افتادست
که قبول از عطا نمي‌دانمبه چه داد و ستد کنم با خلق
هيچ از خود جدا نمي‌دانمهرچه از ماه تا به ماهي هست
يا منم جمله يا نمي‌دانموانچه در اصل و فرع جمله تويي
که عدد را قفا نمي‌دانمگر يک است اين همه يکي بگذار
صد و يک من چرا نمي‌دانمور يکي ني و صد هزار است اين
ره به کار خدا نمي‌دانمحيرتم کشت و من درين حيرت
در جهان توتيا نمي‌دانمچشم دل را که نفس پرده‌ي اوست
اين زمان هيچ جا نمي‌دانمآنچه عطار در پي آن رفت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط