تا تو خود را خوارتر از جملهي عالم نباشي
تا تو خود را خوارتر از جملهي عالم نباشي
شاعر : عطار
در حريم وصل جانان يک نفس محرم نباشي تا تو خود را خوارتر از جملهي عالم نباشي تا طلاق خود نگويي مرد آن عالم نباشي عشق جانان عالمي آمد که مويي در نگنجد تا تو اندر هرچه هستي اندر آن محکم نباشي گر همه جايي رسيدي کي رسي هرگز به جايي کاندرين ره تا ابد در بند موج و دم نباشي گر نشان راه ميخواهي نشان راه اينک ليکن از راه صفت از هر دو عالم کم نباشي گر تو مرد راه عشقي ذرهاي باشي به صورت ور بخوانندت به خواهش زين قبل خرم نباشي گر برانندت به خواري زين سبب غمگين نگردي هم تو از جو کمتر ارزي هم تو از آدم نباشي گر بهشت عدن بفروشي به يک گندم چون آدم مرتد دين باشي ار تو محرم آن دم نباشي يکدم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقيقت هم بماني هم نماني هم تو باشي هم نباشي ذره در سايه نباشد تا نباشي تو در آن دم تا تو زير پردهي اين غم چو زير و بم نباشي کي نوازي پردهي عشاق چون عطار عاشق