بود مجنوني عجب در کوه سار شاعر : عطار با پلنگان روز و شب کرده قرار بود مجنوني عجب در کوه سار گم شدي در خود کسي کانجا شدي گاه گاهش حالتي پيدا شدي حالت او حال ديگر داشتي بيست روز آن حالتش برداشتي رقص ميکردي و برگفتي مدام بيست روز از صبح دم تا وقت شام اي همه شادي و هيچ اندوه نه هر دو تنهاييم و هيچ انبوه نه دل بدو ده دوست دارد دوست دل گر بميرد هر که را با اوست دل محو از هستي شد و آزاد گشت هرک از هستي او دلشاد گشت تا نگنجد هيچ کل...