ارسطو(1)

طبايع‌ سرزمينها و اقليمها و اقوام‌ و تيره‌ها نيز مانند انسانها، اختلاف‌ و گونه‌هاي‌ بسيار دارند، و گاه‌ ميان‌ دو اقليم‌ يا دو ملت‌ فرقها و اختلافهاي‌ شگفت‌انگيز ديده‌ مي‌شود، از اينرو پديده‌هاي‌ شگفت‌آور...
سه‌شنبه، 23 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ارسطو(1)

ارسطو(1)*
ارسطو(1)*


 

نويسنده:سيد محمد خامنه اي




 
طبايع‌ سرزمينها و اقليمها و اقوام‌ و تيره‌ها نيز مانند انسانها، اختلاف‌ و گونه‌هاي‌ بسيار دارند، و گاه‌ ميان‌ دو اقليم‌ يا دو ملت‌ فرقها و اختلافهاي‌ شگفت‌انگيز ديده‌ مي‌شود، از اينرو پديده‌هاي‌ شگفت‌آور هم‌ مي‌آفريند و گاه‌ جريان‌ را تاريخ‌ دگرگونه‌ مي‌سازد.
حكمت‌ و علوم‌ ديگر در مشرق‌ مانند رودي‌ آرام‌ در بستري‌ هموار، قرنها براه‌ خود مي‌رفت‌؛ امّا ـ همانگونه‌ كه‌ گاه‌ رودي‌ آرام‌ در بستر پرسنگلاخ‌ به‌ سيلواره‌اي‌ بدل‌ مي‌گردد، يا در پرتگاهها، آبشارهاي‌ پر سروصدا مي‌سازد ـ سير آرام‌ حكمت‌ ديرينه‌ مشرقي‌، هنگامي‌ كه‌ به‌ سواحل‌ و جزاير شرقي‌ مديترانه‌ و روشنتر بگوييم‌: به‌ شبه‌ جزيرة‌ يونان‌ رسيد كانوني‌ براي‌ غوغا سازي‌ و حادثه‌ آفريني‌ گرديد. از آن‌ حكمت‌ خاموش‌، حكيم‌ نماياني‌ مانند سوفسطائيان‌ برپا خاستند كه ‌نه ‌فقط‌ حكيمانه‌ زندگي‌ و عمل ‌نمي‌كردند، بلكه‌ حتي‌ خود حكمت‌ را نيز تباه‌مي‌ساختند و آنرا از ميان‌ برمي‌داشتند.
يكي‌ از پديده‌هاي‌ اين‌ سرزمين‌ كه‌ در دامن‌ حكمت‌ مشرقي‌ پرورش‌ يافته‌ بود، ولي‌ سرانجام‌ همچون‌ سنگي‌ در برابر رودبار حكمت‌ ايستاد و مسير آنرا عوض‌ كرد، ارسطوست‌ كه‌ در ميان‌ آنهمه‌ حكيمان‌ ناكام‌ آن‌ سرزمين‌، بايد او را خوشبخترين‌ و كامرواترين‌ حكيمان‌ دورانها شناخت‌؛ زيرا بياري‌ بخت‌ خويش‌، سلطاني‌ همانند اسكندر را يافت‌ كه‌ نه‌ فقط‌ او را در ميان‌ اقران‌ به‌ برتري‌ رساند، بلكه‌ حتي‌ او را بغلط‌ در تاريخ‌ ساخته‌ و پرداختة‌ خود، يكي‌ از بزرگترين‌ فلاسفة‌ دوران ‌معرفي‌نمود و بيش‌ از دو هزار سال‌ او را به‌ صدر مصطبة‌ حكمت‌ و علوم‌ نشانيد.
در تاريخ‌ فلسفه‌ و علوم‌، ارسطوطاليس‌ يا ارسطو يك‌ نقطه‌ پردرخشش‌ و يك‌ محور است‌ و با وجود آنكه‌ صدها و هزاران‌ كتاب‌ دربارة‌ وي‌ نوشته‌ شده‌ باز مي‌توان‌ ادعا كرد كه‌ ارسطوي‌ حقيقي‌ هنوز پنهان‌ مانده‌ و كسي‌ هنوز جرأت‌ آنرا نكرده‌ است‌ كه‌ او را با چهره‌ حقيقي‌ و با تمام‌ عناصر و اركان‌ شخصيتش‌ معرفي‌ نمايد.[1]
وي‌ فرزند پزشكي‌ بنام‌ نيكوماخوس‌ اهل‌ مقدونيه‌ بود كه‌ در حدود سال‌ 384 ق‌.م ‌در شهر «ستاگيرا» (پنجاه‌ فرسخي‌ آتن‌) بدنيا آمد. بعضي‌ تولد او را سال‌ اول‌ پادشاهي‌ اردشير دانسته‌اند.[2] در كودكي‌، پدر و سپس‌ مادر را از دست‌ داد و يتيم‌ شد.
از بررسي‌ گذشتة‌ زندگي‌ او مي‌توان‌ دانست‌ كه‌ دوران‌ كودكي‌ و نوجواني‌ خوب‌ و خوشي‌ نداشته‌ است‌. شخصي‌ بنام‌ پروكسن‌ قيمومت‌ او را بر عهده‌ گرفته‌، و اثر دشواريهاي‌ اين‌ دوران‌ در روان‌ ارسطوي‌ نوجوان‌ تا آخر زندگي‌ وي‌ بصورت‌ تكروي‌ و ناسازگاري‌ از يك‌ طرف‌، و قساوتي‌ پنهاني‌ از طرف‌ ديگر ديده‌ مي‌شود.
ارسطو هفده‌ ساله‌ بود كه‌ شهر و ديار خود را رها كرد و (در حدود سال‌ 366 ق‌.م‌) شهرت‌ مدرسة‌ حكمت‌ افلاطون‌ در آتن‌ او را به‌ آكادمي‌ كشانيد و در محضر افلاطون‌، كه‌ دوران‌ پيري‌ خود را آغاز كرده‌ بود به‌ فرا گرفتن‌ علوم‌ و فلسفه‌ پرداخت‌.
از قراين‌ چنين‌ بر مي‌آيد كه‌ افلاطون‌ بدلايل‌ اجتماعي‌ زمان‌ و شهر خود نتوانسته‌ بود مدرسة‌ خود را همچون‌ مدارس‌ فيثاغورسيان‌ يا حتي‌ سقراط‌ و حكماي‌ پيشين‌، دور از چشمان‌ كاوشگر عامة‌ مردم‌، جاي‌ امني‌ براي‌ تربيت‌ روحي‌ و رواني‌ و باشگاهي‌ پوشيده‌ براي‌ انجام‌ رياضتهاي‌ بدني‌ و روحي‌ و آداب‌ خودسازي‌ و باصطلاح‌: تهذيب‌ نفس‌ نوجوانان‌ بسازد، بلكه‌ آكادمي‌ او مانند يك‌ مدرسة‌ باز و يكي‌ از دانشگاهها و حوزه‌هاي‌ كنوني‌ داراي‌ مَدَرس‌ و كتابخانه‌ و حتي‌ موزه‌ بوده‌ است‌.
افلاطون‌ آن‌ زمان‌، پيري‌ آزموده‌ و جهانديده‌ بود كه‌ از سفر صقليه‌ خود بازگشته‌ و شايد بيش‌ از نظريات‌ علمي‌ و فلسفي‌، نگران‌ فلسفة‌ سياسي‌ زمان‌ حكومت‌ و نابساماني‌ حكومتها و سلطه‌ نهايي‌ اشرار بر اخيار بود كه‌ تازه‌ در حكومت‌ دوست‌ جوان‌ خود ـ جبّار صقليه‌ ـ ديده‌ بود.
از اين رو بعيد نيست‌ كه‌ همين‌ اهميت‌ موضوع‌ در نظر افلاطون‌، سبب‌ گرديده‌ باشد كه‌ از حجم‌ دروس‌ عملي‌ و نظري‌ حكمت‌ محض‌ و الهيات‌ مبتني‌ بر كشف‌ و شهود ـ‌كاسته‌ و بر پيگيري‌ مباحث‌ نظري‌ حكومت‌ و سياست‌، در كنار هندسه‌ و رياضيات‌ و پزشكي‌ و نجوم‌، افزوده‌ شده‌ باشد و تربيت‌ حكيمان‌ اشراقي‌ بشيوة‌ گذشتگان‌ را براي‌ افراد و شاگرداني‌ مستعد و آمادة‌ رياضتهاي‌ جسماني‌ و روحاني‌ نگه‌داشته‌ باشد؛ و منطقي‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ ارسطو را جزء اين‌ دسته‌ اخير ندانيم‌، بلكه‌ او را در صف‌ همان‌ دانشجويان‌ صف‌ نخستين‌ ـ يعني‌ درسهاي‌ عمومي‌ و آشكار افلاطون‌ ـ بشماريم‌ كه‌ برخي‌ قراين‌ تاريخي‌ نيز مؤيد اين‌ نظر است‌.
دربارة‌ ارسطو نوشته‌اند كه‌ چون‌ پدرش‌ پزشك‌ و طبيعيدان‌ بود، و ارسطو در محيط‌ پزشكي‌ تربيت‌ يافته‌ بود، طبع‌ او بيشتر به‌ علوم‌ طبيعي‌ و مادي‌ گرايش‌ داشته[3] و اين ‌خصلت‌ حتي‌ در الهيات ‌او نيز جلوه‌گر بوده‌است‌. ما در بخش‌ بررسي‌ مكتب‌ و آراء او به‌ اين‌ نكته‌ خواهيم‌ پرداخت‌.
همچنين‌ دربارة‌ دوران‌ جواني‌ او آورده‌اند كه‌ به‌ خريد و نگهداري‌ كتاب‌ و خواندن‌ آن‌ علاقه‌ بسيار از خود نشان‌ مي‌داده‌، و چون‌ طبعاً مسرف‌ و بدون‌ عقل‌ معاش‌ بوده‌ در خريد و گردآوري‌ كتاب‌ نيز همين‌ شيوة‌ اسراف‌ و زياده‌روي‌ را داشته‌ است‌.
ارسطو در بيست‌ سال‌ آخر عمر افلاطون‌، شاگردي‌ او را مي‌كرده‌، ولي‌ دربارة‌ روابط‌ او با استاد دو سخن‌ و دو گونه‌ نقل‌ شده‌ است‌: در برخي‌ آثار و تاريخ‌ زندگي‌ وي‌ آمده‌ است‌ كه‌ افلاطون‌ او را «عقل‌» نام‌ داده‌ بود، و حتي‌ گفته‌اند تا ارسطو در محضر درس‌ وي‌ حاضر نمي‌شد لب‌ بسخن‌ نمي‌گشوده‌ و درس‌ نمي‌گفته‌ است‌.[4] و نيز گفته‌اند كه‌ ارسطو ـ شايد بسبب‌ حافظة‌ برتر خود ـ درس‌ استاد را براي‌ شاگردان‌ بازگويي‌ و به‌ اصطلاح‌ امروزي‌ حوزه‌هاي‌ علميه‌ «تقرير» ـ مي‌كرده‌ است‌؛ و اين‌ مي‌تواند نوعي‌ مزيت‌ بشمار آيد. و برخي‌ گفته‌اند كه‌ وي‌ مسئول‌ تدريس‌ درس‌ خطابه‌ (يا ريطوريقا) (Rhetorique) بوده‌ است‌.[5]
امّا در مقابل‌، در منابع‌ غربي‌ اشاراتي‌ به‌ ناسازگاري‌ او با افلاطون‌ و افلاطونيان‌ ديده‌ مي‌شود. «مي‌گويند ارسطو از غيبت‌ افلاطون‌ براي‌ بسط‌ نفوذ خود در آكادمي‌ استفاده‌ مي‌كرده‌ ... و افلاطون‌ او را به‌ ناسپاسي‌ متهم‌ ساخته‌ و به‌ كرّه‌ اسبي‌ تشبيه‌ كرده‌ است‌ كه‌ به‌ مادر خود لگد مي‌زند».[6]
در صورتي‌ كه‌ اين‌ سخنان‌ درست‌ باشد و ارسطو ـ شايد بسبب‌ ويژگيهاي‌ نژادي‌، يا عقده‌هاي‌ كودكي‌ و نوجواني‌، و يا طبع‌ بيعلاقة‌ خود به‌ حكمت‌، بويژه‌ حكمت‌ مشرقي‌ ـ نسبت‌ به‌ افلاطون‌ و دوستان‌ او ـ همچون‌ اسپئوسيپ‌ (خواهرزادة‌ افلاطون‌ كه‌ با وجود ارسطو، او را در آكادمي‌ جانشين‌ خود كرده‌ بود) ـ مهر و وفاداري‌ نداشته‌ است‌؛ شايد سخناني‌ را كه‌ مدح‌ ارسطو در آن‌ نقل‌ شده‌ بتوان‌ نتيجة‌ تبليغات‌ گسترده‌ دولتي‌ و حكومتي‌ زمان‌ اسكندر از ارسطو بحساب‌ آورد، اگرچه‌ مي‌تواند هر دو جنبه‌ درست‌ باشد و مثبت‌ و منفي‌ بجاي‌ خود و هريك‌ در موقعيتي‌ جداگانه‌ واقع‌ شده‌ باشند.
طبق‌ روايت‌ ديگري‌، ارسطو با استاد خود بمخالفت‌ برخاست‌ و آكادمي‌ را بهمين‌ سبب‌ ترك‌ كرد. در مواجهه‌ با ايسوكرات‌ (Isocrate) در مباحثة‌ جدلي‌ وضع‌ مخالفي‌ به‌ خود گرفته‌ بود.[7]
بررسي‌ تاريخي‌ ريشه‌هاي‌ دروني‌ و اجتماعي‌ مخالفت‌ ارسطو با استاد خود، براي‌ تحقيق‌ علل‌ جدا شدن‌ وي‌ از مكتب‌ پرسابقة‌ اشراقي‌ و بنيان‌گذاري‌ مكتبي‌ كه‌ نه‌ فقط‌ با فلسفة‌ افلاطون‌ و تمام‌ حكماي‌ آنجا، بلكه‌ با تمام‌ حكمت‌ ديرينة‌ مشرقي‌ مخالف‌ و در ستيز بود، مفيد خواهد بود مخصوصاً اگر آنرا با جهانگشاييهاي‌ اسكندر و شرق‌ ستيزيهاي‌ ويرانگرش‌ مربوط‌ بدانيم‌.
قدر مسلّم‌ آن‌ است‌ كه‌ افلاطون‌ ادارة‌ مدرسة‌ معروف‌ خود را ـ كه‌ پايگاهي‌ براي‌ نشر فرهنگ‌ و حكمت‌ و مقابله‌ با سفسطه‌ و سوفسطائيان‌ بود و آنرا بسيار گرامي‌ مي‌داشت‌ ـ به‌ ارسطو، يعني‌ همان‌ كه‌ گفته‌ مي‌شود عقل‌ مجسم‌ و محبوب‌ استاد بوده‌، نداد، بلكه‌ به‌ خواهرزاده‌ خود ـ كه‌ شايستگي‌ او را همه‌ پذيرا بودند ـ واگذاشت‌؛ و اين‌ نه‌ فقط‌ سبب‌ قهر و گريز و ستيز ارسطو گرديد، بلكه‌ نشانه‌اي‌ از بي‌اعتمادي‌ افلاطون‌ به‌ او نيز هست‌ كه‌ نمي‌دانيم‌ آن‌ بي‌اعتمادي‌ به‌ دانش‌ و ماية‌ او در فلسفه‌ و علوم‌ بوده‌ است‌، يا به‌ صفا و تهذيب‌ باطن‌، كه‌ در آن‌ مدرسه‌ شرط‌ نخستين‌ رهبري‌ و ارشاد و تعليم‌ بوده‌، و يا به‌ خط‌ مشي‌ او، و يا مسائلي‌ ديگر.
بعضي‌ دوران‌ شاگردي‌ ارسطو را فقط‌ 8 سال‌ گفته‌اند،[8] كه‌ در اين‌ صورت‌ مي‌توان‌ دست‌ نيافتن‌ ارسطو را به‌ عمق ‌حكمت‌ مشرقي ‌افلاطون‌ و سقراط‌ بهتر توجيه‌ كرد.
در هر صورت‌، ارسطو پس‌ از مرگ‌ افلاطون‌ از آتن‌ بيرون‌ آمد و با همراهي‌ دوست‌ خود كزنوكرات (Xenocrate) نخست‌ به‌ شهر ترواده‌ و آسوس رفت‌ و در آنجا با هرمياس‌ (Hermias) ـ معلم‌ سابق‌ آكادمي‌ كه‌ حاكم‌ آسوس‌ شده‌ بود[9] ـ آشنا و نزديك‌ شد و گويا در آنجا مدرسه‌اي‌ بطرز آكادمي‌ براي‌ آموزش‌ فلسفه‌ و علوم‌ برپا بوده‌ كه‌ ارسطو مدتي‌ ـ نزديك‌ به‌ سه‌ سال‌ ـ در آنجا به‌ آموزش‌ پرداخته‌ و برخي‌ نوشته‌هاي‌ قديم‌ او از آنجا بوده‌ است‌؛ و نيز در سواحل‌ آنجا تجربه‌هايي‌ بسيار در شناسايي‌ جانوران‌ آبي‌ بچنگ‌ آورده‌ است‌.[10]
امّا هرمياس‌ بوسيلة‌ مردم‌ دستگير و بجرم‌ جاسوسي‌ و مزدوري‌ پادشاه‌ ايران‌ (اردشير سوم‌) و خيانت‌ به‌ وطن‌ كشته‌ شد. ارسطو با خواهرزاده‌ هرمياس‌ زناشويي‌ نموده‌ و از آنجا بيرون‌ آمده‌ و به‌ شهري‌ بنام‌ مي‌تيلنا رفته‌ است‌.
در سال‌ 343 ق‌.م‌ پادشاه‌ مقدونيه‌ بنام‌ فيليپوس‌ (فيليپ‌) و پدر اسكندر از ارسطو خواست‌ كه‌ بنزد وي‌ برود و فرزند سيزده‌ ساله‌ او را براي‌ حكومت‌ تربيت‌ كند. وي‌ چهل‌ و يكساله‌ بود كه‌ به‌ مقدونيه‌ رفت‌ و تا عزيمت‌ اسكندر به‌ آسيا در آنجا ماند. فيليپ‌ حاكمي‌ قدرت‌طلب‌ بود و آرزوي‌ جهانگشائي‌ بشيوة‌ شاهان‌ ايراني‌ را داشت‌. از اينرو از جنگ‌ و جدائي‌ دولتشهرهاي‌ يونان‌ و ضعف‌ آنان‌ بهره‌ گرفت‌ و به‌ گشودن‌ و تصرف‌ يك‌ يك‌ آنها پرداخت‌ و آتن‌ را نيز گرفت‌ و گويا ارسطو در اينباره‌ نقش‌ مشاورت‌ فيليپ‌ را داشته‌ و او را در پيروزي‌ بر آتن‌ ياري‌ نموده‌ بوده‌ است‌ و همين‌ سبب‌ گرديد كه‌ بلافاصله‌ پس‌ از مرگ‌ اسكندر و زوال‌ دولت‌ مستعجل‌ او، مردم‌ آتن‌ ارسطو را بجرم‌ خيانت‌ به‌ آنان‌ از شهر بيرون‌ كنند.
مورخان‌ دربارة‌ اسكندر نوشته‌اند كه‌ بيماري‌ صرع‌ داشته‌ و دائم‌الخمر و شرور و وحشي‌ و پرخاشگر و متجاوز بوده‌ و به‌ اسبان‌ سركش‌ علاقه‌ مي‌ورزيده‌ است‌. طول‌ شاگردي‌ اسكندر نزد ارسطو را دو سال‌ گفته‌اند.[11] در كنار اسكندر شاگرد ديگري‌ نيز بود. وي‌ كاليس‌ تِنُس‌ (Kallisthenos) خواهرزادة‌ ارسطو بود كه‌ دوست‌ و ياور اسكندر گرديد و در جنگ‌ با ايران‌ او را همراهي‌ كرد و در همين‌ راه‌ جان‌ خود را از دست‌ داد.
ارسطو در حدود سال‌ 335 ق‌.م‌ به‌ آتن‌ بازگشت‌ و برقابت‌ با آكادمي‌ ـ كه‌ او را نمي‌پذيرفت‌ ـ جايي‌ را بنام‌ لوكيون‌ (Lyceun) مدرسه‌ ساخت‌.[12] گويا «در اين‌ مدرسه‌ رشته‌هاي‌ متعدد و گوناگون‌ تدريس‌ مي‌شده‌ و نوشته‌هاي‌ درسي‌ كه‌ از ارسطو به‌ ما رسيده‌ آثاري‌ از اين‌ درسهاست‌».[13]
همان گونه‌ كه‌ با تاجگذاري‌ اسكندر فعاليت‌ استادي‌ ارسطو در آتن‌ آغاز شده‌ بود با مرگ‌ او اين‌ فعاليت‌ به‌ پايان‌ رسيد. همة‌ حسدها و بدخواهيها و كينه‌ها كه‌ ارسطو تا آن‌ زمان‌ در آتن‌ برانگيخته‌ بود با مرگ‌ حاميش‌ بنحو انفجار آميزي‌ آشكار گرديد و اوضاع‌ و احوالي‌ خاص‌ سبب‌ شد كه‌ اين‌ انفجار بسيار خطرناك‌ باشد...[14]
ما قضاوت‌ خود را در اينباره‌ بعدها در جاي‌ خود بررسي‌ خواهيم‌ كرد.
با وجود حمايت‌ بيدريغي‌ كه‌ اسكندر و فرماندارانش‌ در يونان‌ از ارسطو و مدرسة‌ او مي‌كردند و تمام‌ هزينه‌هاي‌ مدرسه‌ و خود ارسطو و وضع‌ اشرافي‌ او را اداره‌ مي‌نمودند، امّا آكادمي‌ افلاطون‌ كه‌ رياست‌ آنرا در آن‌ هنگام‌ كسنوكراتس‌ ـ همشاگردي‌ قديمي‌ ارسطو ـ داشت‌ وجهه‌ و شكوه‌ خود را حفظ‌ كرده‌ بود.
همچنان كه‌ خواهيم‌ ديد با وجود حملة‌ سيلگون‌ مكتب‌ مشائي‌ به‌ افلاطون‌ و مكتب‌ اشراق‌، اين‌ مكتب‌ پس‌ از ارسطو و افلاطون‌ همچنان‌ در منطقة‌ مديترانه‌ تا اسكندريه‌ مصر برجاي‌ ماند و چراغي‌ را كه ‌ايزد برافروخته ‌بود خاموش‌ نشد.
گفته‌اند كه‌ مدرسة‌ لوكيون‌ با پولي‌ كه‌ اسكندر در اختيار آنها گذاشته‌ بود، مركزي‌ سرشار از كتابهاي‌ كمياب‌ از سراسر جهان‌ و نمونه‌هاي‌ گوناگون‌ جانوران‌ و گياهان‌ نادر شده‌ بود. مورخان‌ نوشته‌اند كه‌:
اسكندر يكهزار نفر را در اختيار ارسطو قرار داده‌ بود كه‌ در يونان‌ و آسيا پراكنده‌ بودند و براي‌ او نمونه‌هاي‌ نباتي‌ و حيواني‌ مي‌آوردند، و 800 تالان‌ (معادل‌ 4 ميليون‌ دلار) به‌ ارسطو مي‌داد تا وسايل‌ كار را فراهم‌ كند.[15]
طبيعي‌ است‌ كه‌ با آنهمه‌ حمايت‌ دولتي‌ از آن‌ مدرسه‌، مؤسس‌ آن‌ بايستي‌ داراي‌ شكوه‌ و جلوة‌ ظاهري‌ بسياري‌ باشد. از شيوة‌ درس‌ آموزي‌ آنجا اطلاعي‌ زياد نداريم‌. استاد در فضاي‌ باز آنجا مي‌خراميده‌ و در ميان‌ راه‌ رفتن‌ او، شاگردان‌ بگرد استاد مي‌بوده‌اند و پرسش‌ علمي‌ مي‌نموده‌اند؛ از اينرو ـ با آنكه‌ اين‌ شيوه‌ دست‌ كم‌ از پيش‌ هم‌ در آتن‌ مرسوم‌ بوده‌ ـ مكتب‌ ارسطو و شاگردانش‌ را مشائين‌ (Peripateticien) ناميده‌اند.
ارسطو مدت‌ سيزده‌ سال‌ در اين‌ مدرسه‌ بتحقيق‌ و تأليف‌ و تدريس‌ پرداخت‌، امّا برخلاف‌ مدرسة‌ افلاطون‌ نتوانست‌ شاگرداني‌ بزرگ‌ كه‌ بتوانند مكتب‌ او را نگه‌ دارند و يا در تاريخ‌ جايگاه‌ مهمي‌ بدست‌ آورند تربيت‌ كند. شايد بتوان‌ ـ بتعبير فلسفي‌ كه‌ خود وي‌ بكار مي‌برد، و حركت‌ را به‌ دو دستة‌ طبيعي‌ و قسري‌ تقسيم‌ مي‌نمود ـ لوكيون‌ يا مدرسة‌ ارسطو ـ كه‌ در برابر حركت‌ تمام‌ فلاسفة‌ گذشته‌ ساخته‌ بود ـ و برخلاف‌ مدرسة‌ افلاطون‌ كه‌ سير عادي‌ و حركت‌ طبيعي‌ داشت‌، حركتش‌ قسري‌ و غير طبيعي‌ و قوامش‌ بزور سياست‌ مقدونيان‌، و حمايت‌ اسكندر، و واكنشهاي‌ شخصي‌ خود وي‌ دربارة‌ استاد (افلاطون‌) بود. از اينرو بحكم‌ «القسر لايدوم‌» اندكي‌ پس‌ از مرگ‌ ارسطو، مكتب‌ او منزوي‌ گرديد و رونقي‌ نيافت‌، و اگر نبود دفاع‌ فلاسفة‌ مسلمان‌ بويژه‌ دو حكيم‌ بزرگ‌ ايراني‌ (فارابي‌ و ابن‌ سينا) شايد كالبد مرده‌ آن‌ همچنان‌ بيجان‌ مي‌ماند.
سرنوشت‌ ارسطو و مدرسة‌ لوكيون‌ با زندگي‌ اسكندر بهم‌ در آميخته‌ و بسته‌ بود، زيرا بلافاصله‌ پس‌ از مرگ‌ آن‌ جهانسوز و دشمن‌ بزرگ‌ تمدنهاي‌ باستاني‌، بويژه‌ ايران‌ و شاهان‌ آن‌، اين‌ دو نيز دوامي‌ چندان‌ نياوردند.
ارسطو سال‌ 323 ق‌.م‌ ـ يعني‌ زمان‌ مرگ‌ اسكندر ـ با بيحرمتي‌ از آتن‌ اخراج‌ شد. آتنيها و از جمله‌ خطيب‌ نامور آتني‌ يعني‌ دموستنوس (Demostenus) او را از آتن‌ راندند و مي‌خواستند او را بجرم‌ خيانت‌ به‌ آتن‌ محاكمه‌ و اعدام‌ كنند. ارسطو كه‌ خاطره‌ اعدام‌ سقراط‌ را بخاطر داشت‌، از آنجا گريخت‌ (يا اگر بخواهيم‌ مانند برخي‌ از مورخان‌ اروپايي‌ كه‌ رعايت‌ احترام‌ او را كرده‌ و نوشته‌اند كه‌ از آنجا خود بيرون‌ رفت‌، بگوييم‌ از آتن‌ به‌ بيرون‌ خراميد).
مدتي‌ در جزيرة‌ ائوبيا ـ وطن‌ مادري‌ خود ـ ماند تا در سال‌ 322 ق‌.م‌ در سن‌ 63 سالگي‌ بدرود حيات‌ گفت‌. اگرچه‌ شاگردانش‌ كوشش‌ به‌ حفظ‌ مكتب‌ مشائي‌ او و مدرسة‌ لوكيون‌ داشتند، مكتب‌ او نيز دوامي‌ نياورد و در لابلاي‌ كتب‌ خود او و برخي‌ پيروانش‌ ماند تا آن كه‌ نزديك‌ به‌ ده‌ قرن‌ بعد مسلمانان‌ آنرا دوباره‌ زنده‌ كردند و رونقي‌ بخشيدند تا بحدي‌ كه‌ شايد اگر خود او زنده‌ مي‌شد آن را نمي‌شناخت‌.

پي‌نوشت‌ها:
 

* برگرفته‌ از مقدمة‌ استاد سيّدمحمّد خامنه‌اي‌ بر كتاب‌ المظاهرالهيه‌ انتشارات‌ بنياد حكمت‌ اسلامي‌ صدرا.
1. بيشتر مورخان‌ غربي‌ با نوعي‌ رودربايستي‌ به‌ شرح‌ زندگي‌ ارسطو مي‌پردازند و مانند كسي‌ هستند كه‌ دربارة‌ سوابق‌ نياي‌ خود چيزي‌ نوشته‌ باشد، از اينرو ندانسته‌ سيئات‌ او را نيز به‌ حسنات‌ بدل‌ مي‌سازند. مسلمين‌ نيز با ساده‌ دلي‌ تمام‌ نوشته‌هاي‌ مورخان‌ قديم‌ يوناني‌ را بحسن‌ قبول‌ پذيرفتند و همواره‌ تصور مي‌كردند كه‌ ارسطو همان‌ افلوطين‌ نويسندة‌ تاسوعات‌ و تئولوجيا است‌ و بهمين‌ سبب‌ به‌ وي‌ بچشم‌ يك‌ عارف‌ و حكيم‌ اشراقي‌ بزرگ‌ مي‌نگريستند؛ و تاكنون‌ تاريخي‌ حقيقي‌ و تحليلي‌ دربارة‌ ارسطو نوشته‌ نشده‌ است‌.
2. الملل‌ و النحل‌، شهرستاني‌، ج‌ 2، ص‌ 362.
3. تاريخ‌ فلسفه‌، ويل‌ دورانت‌، ص‌ 49، (فارسي‌).
4. ارسطو، ژان‌ برن‌، ص‌5؛ و نيز رسالة‌ في‌ الحدوث‌، ملاصدرا، ص‌ 155 (خاتمة‌الرسالة‌).
5. ارسطو، ژان‌ برن‌.
6. متفكران‌ يوناني‌، گمپرتس‌، ج‌ 3، ص‌ 1239.
7. ارسطو، ژان‌ برن‌.
8. تاريخ‌ فلسفه‌، ويل‌ دورانت‌، ص‌ 49.
9. ارسطو، ژان‌ برن‌، ص‌ 6.
10. همان‌.
11. تاريخ‌ فلسفه‌، ويل‌ دورانت‌، ص‌ 51.
12. در زبان‌ فرانسه‌ آنرا «ليسه‌» مي‌خوانند، و كلمة‌ ليسانس‌ از آن‌ مشتق‌ شده‌ و غربيان‌ آگاهانه‌ يا ناآگاهانه‌ خود را وارث‌ و فرزند آن‌ مي‌دانند.
13. متفكران‌ يوناني‌، گمپرتس‌، ص‌ 1243.
14. همان‌.
15. تاريخ‌ فلسفه‌، ويل‌ دورانت‌، ص‌ 53.
 

منبع:www.mullasadra.org
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط