مختصری درباره اكبر بهداروند
اکبر بهداروند از پدر و مادری بختیاری و از ایل هفتلنگ در بهار 1329 در شهرستان اندیمشک، که در زمان تولّد ایشان قصبهای کوچک بود، متولّد شد. پدرش کارگر فنّی راهآهن بود و مادرش خانهدار. تحصیلات ابتدایی را در دبستانهای سعدی، شاه پدر و داریوش اندیمشک سپری کرد و تحصیلات دبیرستانی را در دبیرستانهای شاپور و مولوی اندیمشک و پهلوی سابق دزفول به اتمام رساند و بعد به سربازی رفت و در آن دوره سپاهی دانش شد. در محرومترین منطقة ایران یعنی بخش بشاگرد از توابع میناب، جنوب استان هرمزگان، مشغول به خدمت آب و بابا شد که نه آن منطقه آب داشت و نه نان و باباها هم برای امرار معاش زندگی براي شیخنشینهای عربی کار میکردند. بعد از اتمام خدمت سربازی در دانشسرای تربیت دبیر آبادان در رشتة ادبیّات قبول شد و بعد از این دوره براي تدريس عازم شهرش اندیمشک شد و به مدّت 13 سال در مدارس اندیمشك به تدريس پرداخت. سال 65 دچار بیماری شد و بعد از خاتمة دفاع مقدس از اندیمشک به شهرستان کرج اعزام شد که دوباره روز از نو و روزی از نو، درس شروع شد و ادامة تحصیل در رشتة ادبیّات فارسی.
بهداروند در سال 65 همکاری ادبی خود را با حوزة هنری در تهران شروع کرد و همچنین در روزنامة اطلاعات و کیهان و کیهان فرهنگی مشغول به کار شد. سالها در حوزة کارشناسی شهر با مطبوعات و ناشران کار کرد.
دارای یک پسر 31 ساله، مهندس عمران و دو دختر 26 و 24 ساله که دختر بزرگتر به خانة بخت رفته است و پسرش هم داماد شده و دختر کوچکش در رشتة کارشناسی ارشد ترجمة زبان انگلیسی ادامة تحصیل میدهد. همسر ایشان از همشاگردیهای دوران تحصیل ایشان هستند که به اتّفاق بازنشسته شدهاند. ساکن کرج است و فعلاً هم در کیهان فرهنگی مشغول خدمت است.
بهداروند چنانچه عمری خداوند به ایشان عطا کند آثار دورة صفویه در زمینة شعر را چاپ خواهد كرد. از ورزشکاران قدیمی خوزستان است و سالهای جوانیاش در آواز تمرین میکرد و دارای نیمدانگ صدای ارثی است. پنج برادر از خودش کوچکتر و سه خواهر دارد. پدرش در اندیمشک به دیار باقی شتافت و مادرش در قید حیات است. تمام خانوادة پدری، اهل دانش و فرهنگ هستند. آخرین خانوادة پدریاش ارمغان بهداروند است که از شاعران مطرح جوان ایران میباشد. برادر روحانی ایشان دکتر محمد مهدی بهداروند هم مدّرس دانشگاه و حوزه میباشد.
جلوة ماهتاب، یعنی تو
عطشم میکُشد، به دادم رس
نََفَس پای آب، یعنی تو
فارغم با تو از عذاب زمان
سپر هر عذاب، یعنی تو
بیتو در چشم ما کجا خوابست؟!
دست پر مهر خواب، یعنی تو
همچو دریا نداری آرامش
مظهر انقلاب، یعنی تو
نبض خورشید زیر انگشتت
گرمی و التهاب، یعنی تو
جلوگر شو، ز پرده بیرون آی
غیرت آفتاب، یعنی تو
*******
مثل سپیده در سحرم سبز میشوی
پیراهن بهار به تن کردهای مگر
کاین گونه سبز در نظرم سبز میشوی
یاد تو زاد راه ـ مگو صبر آمده ـ
چون لحظه لحظه در سفرم سبز میشوی
افتد به پردة دلم آتش ز یاد تو
با رقص شعله در شررم سبز میشوی
چون رود شعر، راه به دریای دل کشد
در جان پاک هر اثرم سبز میشوی
باغی مگر؟ که در تو مرا آشیانهایست
داغی مگر؟ که در جگرم سبز میشوی
آغوش انتظار پُر از نو شکوفههاست
وقتی خیالگون به بَرَم سبز میشوی
*******
شوق من این است
نام پاکت را
به روی شیشة دل
عاشقانه بنویسم
که تا نسیم
به بوی تو از کرانة جان
مشق عشق
آغازد.
*******
صبح زود
که خورشید خواب بود
رنگ سپیده
در افق آسمان شکفت
خورشید
از صدای مؤذّن ز خواب جست
وقت شکوه و لحظة بیتابیست.
پلکم پرید
شاید که اتّفاق غریبی به پا شود.
اکنون
دلم به بوی تو
ـ ای رستخیز جان ـ
سر میکند
ترانهای از دفتر نسیم.
*******
وی نغمة عارفانة صبح
ای بر لب من فسونی از مهر
وی بر لب تو فسانة صبح
ای مطلع سبز روح اشراق
وی در شب من، نشانة صبح
نک پرتو زردیال خورشید
افتاده به روی شانة صبح
از خندة ابر میزند جوش
بر ساقة شب، جوانة صبح
گویی که سحر نشسته با شوق
سرمست در آستانة صبح
زد بارقه چون نگاه خورشید
در خرمن شب زبانة صبح
از دامن دشتهای امید
رویید ز شوق، دانة صبح
با رقص نسیم، گل شکفته است
در پهنة بیکرانة صبح
*******
اینجا درین دیار
با شوق یاد «او»
باید نماز خواند
در مشهدی ز خون
«حیّ علی الفلاح»
*******
بهاری که میرسد از راه
صدای بال پرستو
به گوش جان آمد
بهار خیمه به پهنای دشت و صحرا زد
بنفشه دست رفاقت
به دست نرگس داد
نسیم
بوسه به گلهای ارغوان میزد
چه اتّفاق غریبی
به باغ دل افتاد.
صدای مست و غزل جوش
نای خنیاگر
تمام هستی ما را
به شوق آوردهست.
بهار لحظة پیوند
عشق و شادی و شورست.
*******
از سرزمین وحی
سفر میآغازد
و کاروان سالار بزرگ
با بیرقی از ستاره و نور
به لحظة میقات میرود
کوه از سترگی شکوهش
حقیر و بیمناک
به دشت زانو زدهست
دریا
جرعهای از سخاوت لبهایش
و آفتاب
جرقّة نگاهش
میآید
به میعاد دوست
با هفتاد و دو ستارة گلگون
تا بر مأذنهای سبز
خطبهای به بلندای بهار بخواند
سرختر از لاله
فردا
خورشید کربلا
رنگ شقایق سوخته میگیرد
منبع:ماهنامه موعود شماره 106
بهداروند در سال 65 همکاری ادبی خود را با حوزة هنری در تهران شروع کرد و همچنین در روزنامة اطلاعات و کیهان و کیهان فرهنگی مشغول به کار شد. سالها در حوزة کارشناسی شهر با مطبوعات و ناشران کار کرد.
دارای یک پسر 31 ساله، مهندس عمران و دو دختر 26 و 24 ساله که دختر بزرگتر به خانة بخت رفته است و پسرش هم داماد شده و دختر کوچکش در رشتة کارشناسی ارشد ترجمة زبان انگلیسی ادامة تحصیل میدهد. همسر ایشان از همشاگردیهای دوران تحصیل ایشان هستند که به اتّفاق بازنشسته شدهاند. ساکن کرج است و فعلاً هم در کیهان فرهنگی مشغول خدمت است.
از آثار چاپ شدة ایشان به کتابهای شعرش میشود اشاره کرد:
و از آثار تحقیق و تصحیح ایشان میشود به این آثار اشاره کرد:
بهداروند چنانچه عمری خداوند به ایشان عطا کند آثار دورة صفویه در زمینة شعر را چاپ خواهد كرد. از ورزشکاران قدیمی خوزستان است و سالهای جوانیاش در آواز تمرین میکرد و دارای نیمدانگ صدای ارثی است. پنج برادر از خودش کوچکتر و سه خواهر دارد. پدرش در اندیمشک به دیار باقی شتافت و مادرش در قید حیات است. تمام خانوادة پدری، اهل دانش و فرهنگ هستند. آخرین خانوادة پدریاش ارمغان بهداروند است که از شاعران مطرح جوان ایران میباشد. برادر روحانی ایشان دکتر محمد مهدی بهداروند هم مدّرس دانشگاه و حوزه میباشد.
*اشعار ی از اكبر بهداروند
جلوهگر شو، ز پرده بیرون آی
جلوة ماهتاب، یعنی تو
عطشم میکُشد، به دادم رس
نََفَس پای آب، یعنی تو
فارغم با تو از عذاب زمان
سپر هر عذاب، یعنی تو
بیتو در چشم ما کجا خوابست؟!
دست پر مهر خواب، یعنی تو
همچو دریا نداری آرامش
مظهر انقلاب، یعنی تو
نبض خورشید زیر انگشتت
گرمی و التهاب، یعنی تو
جلوگر شو، ز پرده بیرون آی
غیرت آفتاب، یعنی تو
*******
آغوش انتظار
مثل سپیده در سحرم سبز میشوی
پیراهن بهار به تن کردهای مگر
کاین گونه سبز در نظرم سبز میشوی
یاد تو زاد راه ـ مگو صبر آمده ـ
چون لحظه لحظه در سفرم سبز میشوی
افتد به پردة دلم آتش ز یاد تو
با رقص شعله در شررم سبز میشوی
چون رود شعر، راه به دریای دل کشد
در جان پاک هر اثرم سبز میشوی
باغی مگر؟ که در تو مرا آشیانهایست
داغی مگر؟ که در جگرم سبز میشوی
آغوش انتظار پُر از نو شکوفههاست
وقتی خیالگون به بَرَم سبز میشوی
*******
نام تو
شوق من این است
نام پاکت را
به روی شیشة دل
عاشقانه بنویسم
که تا نسیم
به بوی تو از کرانة جان
مشق عشق
آغازد.
*******
رستخیز جان
صبح زود
که خورشید خواب بود
رنگ سپیده
در افق آسمان شکفت
خورشید
از صدای مؤذّن ز خواب جست
وقت شکوه و لحظة بیتابیست.
پلکم پرید
شاید که اتّفاق غریبی به پا شود.
اکنون
دلم به بوی تو
ـ ای رستخیز جان ـ
سر میکند
ترانهای از دفتر نسیم.
*******
ترانة صبح
وی نغمة عارفانة صبح
ای بر لب من فسونی از مهر
وی بر لب تو فسانة صبح
ای مطلع سبز روح اشراق
وی در شب من، نشانة صبح
نک پرتو زردیال خورشید
افتاده به روی شانة صبح
از خندة ابر میزند جوش
بر ساقة شب، جوانة صبح
گویی که سحر نشسته با شوق
سرمست در آستانة صبح
زد بارقه چون نگاه خورشید
در خرمن شب زبانة صبح
از دامن دشتهای امید
رویید ز شوق، دانة صبح
با رقص نسیم، گل شکفته است
در پهنة بیکرانة صبح
*******
حیّ علی الفلاح
اینجا درین دیار
با شوق یاد «او»
باید نماز خواند
در مشهدی ز خون
«حیّ علی الفلاح»
*******
چه اتّفاق غریبی!
بهاری که میرسد از راه
صدای بال پرستو
به گوش جان آمد
بهار خیمه به پهنای دشت و صحرا زد
بنفشه دست رفاقت
به دست نرگس داد
نسیم
بوسه به گلهای ارغوان میزد
چه اتّفاق غریبی
به باغ دل افتاد.
صدای مست و غزل جوش
نای خنیاگر
تمام هستی ما را
به شوق آوردهست.
بهار لحظة پیوند
عشق و شادی و شورست.
*******
کاروان خورشید
از سرزمین وحی
سفر میآغازد
و کاروان سالار بزرگ
با بیرقی از ستاره و نور
به لحظة میقات میرود
کوه از سترگی شکوهش
حقیر و بیمناک
به دشت زانو زدهست
دریا
جرعهای از سخاوت لبهایش
و آفتاب
جرقّة نگاهش
میآید
به میعاد دوست
با هفتاد و دو ستارة گلگون
تا بر مأذنهای سبز
خطبهای به بلندای بهار بخواند
سرختر از لاله
فردا
خورشید کربلا
رنگ شقایق سوخته میگیرد
منبع:ماهنامه موعود شماره 106