آخرين ساعات زندگي چهارمین شهيد محراب(1)

حجت الاسلام والمسلمين محمود رستگاري متولد 1328 نجف آباد اصفهان است ومداحي ها وبه ويژه خواندن دعاي کميل او در سالهاي بعد ازانقلاب ونيزدفاع مقدس بسيارمشهور است.
پنجشنبه، 1 ارديبهشت 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آخرين ساعات زندگي چهارمین شهيد محراب(1)

آخرين ساعات زندگي چهارمین شهيد محراب(1)
آخرين ساعات زندگي چهارمین شهيد محراب(1)


 





 
گفتگو با حجت الاسلام محمود رستگاري نجف آبادي

درآمد
 

حجت الاسلام والمسلمين محمود رستگاري متولد 1328 نجف آباد اصفهان است ومداحي ها وبه ويژه خواندن دعاي کميل او در سالهاي بعد ازانقلاب ونيزدفاع مقدس بسيارمشهور است.
ايشان، به ضرورت سرزدن مداومش به مناطق جنگي درآخرين جمعه حيات دنيوي شهيد محراب اشرفي اصفهاني، ميهمان آن بزرگواربوده است.جالب اين که تقدير چنين رقم زده است که رستگاري هم در 24 ساعت آخر زندگي شهيد با ايشان باشد وهم درمراسم باشکوه تشييع وبه خاک سپاري آن بزرگوار حضوربيابد.
عکسي که آقاي رستگاري درکنار شهيد گرفته است، درواقع يکي از دو عکسي است که آخرين يادگارهاي تصويري شهيد محراب به شمار مي رود وآن ها را به ضميمه اين گفت وگو ملاحظه مي کنيد:

اولين باري که نام آيت الله اشرفي اصفهاني به گوش شما رسيد چه زماني بود ونحوه آشنايي تان با ايشان به چه صورت بود؟
 

آشنايي من با آن بزرگوار برمي گردد به دوره تحصيلم درحوزه علميه نجف آباد که من درآن زمان نام وآوازه ايشان را شنيدم وبه سبب نزديکي خميني شهر ونجف آباد، ارتباطاتي بين علماي اين دو منطقه وجود داشت.يکي مرحوم آقاي امام سدهي(ره) بود که ايشان درنجف آباد به منبر مي رفت وما هم که درآن زمان نوجوان بوديم، پاي منبر ايشان مي نشستيم وکم وبيش با علماي آن خطه با حضوردراين جلسات آشنا شده بوديم. تا اين که درحدود هيجده سالگي من، خودم منبر را شروع کردم وسفري پيش آمد که رفتم به کرمانشاه.آن هم به واسطه يک نفر هم مباحثه اي که اهل يکي از روستاهاي نزديک کرمانشاه بود ومن را دعوت کرد به شهرشان آن سال، ماه رمضاني بود و آقاي خزعلي هم دعوت شده بودند به منزل آقاي اشرفي اصفهاني سدهي يا خميني شهري وآن صفا وصداقت وسلامتي که ايشان داشت که خيلي روحاني بزرگوار ومحبوب وشايسته اي بود. شهيد اشرفي اصفهاني مردي بسيار وجيه المله بود وهم درحوزه وهم در شهر کرمانشاه مورد توجه واحترام بود. به رغم اين که درکرمانشاه علماي ديگري هم بودند، مثل آقاي جليلي نامي که در آن جا سروصدا داشتند؛معهذا ايشان در رأس علماي آن جا بود. اين،حکايت ديدار اوليه ما بود وبعد که من قم بودم و آمدم تهران بيش تر منبر مي رفتم وهمين اندازه وبا آن ذهنيتي که در آن زمان از ايشان پيدا کرده بودم، آن عزيز را دوست مي داشتم.

تا زمان وقوع انقلاب،بازهم با شهيد ديدار و برخوردي داشتيد؟
 

البته در آن زمان ها گاهي به کرمانشاه مي رفتيم، علماي ديگري هم بودند ومي رفتيم وبا همين رفيق مان آن ها را زيارت مي کرديم وخدمت آقاي اشرفي هم مي رسيديم.

درآن ديدارها چه مي گذشت؟
 

ما نوجوان بوديم وبيش تر به خاطر شهرت وعنواني که آقاي خزعلي درقم داشت وما به درس تفسيرايشان مي رفتيم، اين درس، انگيزه ديدارما با ايشان بود که رفتيم به منزل آقاي اشرفي اصفهاني. ماه رمضان بود وما با رفيق مان رفته بوديم براي تبليغ درمنطقه کرمانشاه وهم زمان آقاي اشرفي اصفهاني،آقاي خزعلي را از قم دعوت کرده بودند به منزل خودشان ما هم به خاطر اين که در تفسيرايشان شرکت کنيم، به منزل آقاي اشرفي رفتيم،آقاي اشرفي را هم زيارت کرديم واين که صحبتي کرده باشم با ايشان يا نصيحت هاي آقاي اشرفي را به خاطر داشته باشم چيزي يادم نيست. همين قدر بگويم که جذب شخصيت ومقام ودرجات علمي ايشان شديم واين که فرد مقبول ومورد توجه وتأييد مردم وعلماي منطقه وحوزه و قم بود وبه عنوان چنين شخصيتي مي شناختم شان.بعد هم که ما درتهران بوديم،کم تربه شهرستان ها مي رفتيم ،تا زماني که انقلاب پيروز شد ومجموعه بزرگاني که درجريان انقلاب درمراکز استان ها بودند،مورد احترام وتوجه امام ومردم قرار داشتند. من دراوايل انقلاب، درمدرسه شهيد مطهري، به اصطلاح،قائم مقام آقاي امامي کاشاني بودم که مسؤول دفتر تبليغات امام بود. بعد از پيروزي انقلاب با وجود فعاليت هايي که چپي ها مي کردند،دانشگاه تهران محيطي براي تضارب انديشه ها وافکار وحتي درگيري هاي فيزيکي،شده بود.يک روز،دانشجويان بسيار خوب آن موقع به مدرسه آمدند وبه من گفتند حالا که شما هستيد،دردانشگاه تهران دعاي کميل برگزار کنيم وما هم از دوران طلبگي با طلبه ها دعاي کميل مي خوانديم. خلاصه، برنامه ريزي شد وهزينه هاي کا را هم از طريق دفتر تبليغات تأمين کرديم وبعد تازه رسيديم به اين که حالا چه کسي دعا را بخواند؟ من به آن ها گفتم خيلي دعا خوانده ام، مي خواهيد يک نوبت امتحاني بخوانم، ببينيد چطورمي شود ودعا شروع شد وانصافاً اين دعاي کميل برکات زيادي داشت. ما ازآن موقع با اين دوستان ستاد دعاي کميل که بچه هاي فعالي بودند قرار گذاشتيم درمراکز استان هم اين ستاد دعاي کميل را فعال کنيم،فعال هم شديم ودعاي کميل به اصطلاح فراتهراني شد. بعد، گاهي خودم به استان ها مي رفتم و دعاي کميل مي خواندم. مخصوصاً، دعا در دوران جنگ خيلي نقش مؤثري داشت، تا اين که ما را به کرمانشاه دعوت کردند براي خواندن دعاي کميل وسخنراني بين دو خطبه. هر کجا که مي رفتم، شب دعاي کميل مي خواندم وروز هم بين دونماز يا پيش از خطبه ها، صحبت مي کردم. در آن زمان من درنهاد نخست وزيري مشغول بودم.

آخرين ساعات زندگي چهارمین شهيد محراب(1)

دردوره شهيد رجايي؟
 

بعد از شهادت رجايي واوايل نخست وزيري مهندس موسوي در دوران جنگ بود. همان سال به مکه مشرف شده واز سفر برگشته بودم که گفتند براي شما برنامه گذاشته ايم درکرمانشاه واتفاقاً آقاي دکتر هادي منافي هم دعوت شده بود وشبانه رفتيم دريک مسجدي که ايشان سخنراني کردند وآقاي محمد اشرفي هم حضور داشتند دعاي کميل را خوانديم. من از محمد آقا سؤال کردم حاج آقا کجا هستند؟ گفتند رفته اند به تهران، خدمت امام، ولي احتمال دارد که شب برگردند. آن شب ما مهمان سپاه بوديم، رفتيم يک جا خوابيديم وفرداي آن روز گفتند آقا آمده اند وشما هم بايد درنماز جمعه صحبت کنيد. من گفتم اگر ممکن است، قبل از نماز آقا را زيارت کنم. يک منزل محقري بود که رفتيم خدمت حاج آقا، دريک اتاق محقر وقلياني هم براي شان چاق کردندومشغول کشيدن بودند. بعد ايشان نکات عجيبي را نقل کردند که جالب است ومن هيچ وقت يادم نمي رود.ازايشان سؤال کردم مسافرت چطوربود، خوش گذشت؟ وايشان چند نکته را به من گفتند:" من هر وقت مي روم پيش امام، امام من را شرمنده مي کنند وخيلي به من محبت مي کنند وبه من گفتند شما چقدر موفقيد،عمر با برکتي داريد، به جبهه ها سر مي زنيد، پناه رزمندگان هستيد." وامام خيلي به من لطف کردند.آقاي اشرفي، بعد مقداري راجع به حالات امام صحبت کردند و همين طور که قليان مي کشيدند گفتند:" من خيلي ناتوان شده ام،پيرشده ام.رفقايم نيز رفته اند." زماني بود که تازه شهيد صدوقي به شهادت رسيده بود وشروع کردند راجع به آقاي صدوقي صحبت کردند که آقاي صدوقي هم خيلي به من لطف داشتند وگاهي به جبهه کمک هاي مالي مي کردند. دراين جا خيلي رزمندگان زيادند.امکانات هم نداريم، دراين شرايط خيلي به ما کمک کردند واخيراًهم آمده بودند اين جا وکمک خوبي کردند ومبلغ خوبي به من دادند وخلاصه از آقاي صدوقي تعريف مي کردند.و گفتند:"خوش به حال اين ها که رفتند وما هم در مسيريم. حالا چطور بميريم؛نمي دانم." همين طور اين کلمات را بر زبان جاري مي کردند که اين ها خيلي حرف هاي معني داري بود. حالا من هم طلبه اي بودم که از تهران آمده بودم. درست است که دعاي کميل خوانده بودم ومنبري هم بودم،ولي با من خيلي درد ودل هاي خاصي مي کردند. از جمله اين که گفتند چند بار مرا ترور کرده اندو قصد ترورم را داشته اند،ولي موفق نشدند. ما هم از خدا مي خواهيم که آخر وعاقبت مان را به خير کند واز رفقا جدا نشويم." اين کلمات را گفتند وبعد من صحبت را قطع کردم، چون ديدم ايشان دريک فاز ديگري دارند صحبت مي کند ومن متأثر شده ام. به ايشان گفتم حاج آقا من از مکه برگشته ام.
به نظر شما امروز قبل از خطبه ها چه صحبتي بکنم؟ گفتند" يک مقداري راجع به حج صحبت کنيد، مردم را آگاه کنيد از اعمال حج، از فوايد وعظمت حج بگوييد." که زمان نماز گفتند:" من تجديد وضو مي کنم و مي آيم." وقتي ايشان بلند شدتابرود، عکاسي که آن جا بود و عکسي از ما گرفت که شايد آخرين عکس ايشان باشد، يعني بعد از آن عکسي از ايشان گرفته نشده است.

آن عکس الان موجوداست؟
 

بله، درآلبوم من هست. همان عکاس، آن را براي من فرستاد وفکر نمي کنم کسي اين عکس را داشته باشد، چون پسر ايشان گفتند ما هم اين عکس را نداريم. به هر حال، ايشان بلند شدند وبا هم دست داديم وخداحافظي کرديم.ما رفتيم به محل سخنراني وبخشي از صحبت را شروع کرديم. ايشان تقريباً دراواخر صحبت من آمدند. من لحظه اي سکوت کردم از ايشان تجليل کردم و توسط حضار صلواتي ختم شد وايشان نشستند.بعد،من هم روضه مختصري خواندم وبه آقا گفتم که به دستور شما ارجع به حج صحبت مي کنم و يک جمع بندي هم کردم وروضه اي هم خواندم چون من به هر جا که مي روم،روضه هم مي خوانم. وقتي آمدم پايين،استان دار وقت کرمانشاه، آقاي دکترعلي اکبر رحماني هم سمت راست ايشان نشسته بود ومن سمت چپ وپسرشان محمد آقا نيزآن طرف نشسته بود که نزديک جايگاه بود ومن هم چسبيده بودم به ايشان.بعد ازاين که نشستم،داشتم با شهيد صحبت مي کردم که دراين فاصله، ديدم جواني از آن جلو بلند شد وناگهان ايشان را بغل کرد...
...پس شما سخنراني تان را کرده بوديد وهنوزآقاي اشرفي اصفهاني به جايگاه نرفته بودند تا خطبه هارا شروع کنند، در آن لحظه درجايگاه چه کسي بود وچه برنامه اي اجرا مي شد؟
درآن لحظه،مجري درحال شعار دادن بود.مرگ برآمريکا ومرگ برصدام مي گفت ومردم هم تکرار مي کردند تا حاج آقا، آماده رفتن به جايگاه شوند.
وقتي من داشتم به ايشان توضيح مي دادم که در نبودشان درمراسم چه کرده ام، آن جوان بلند شد وآقا را بلند کرد وفقط ايشان با همان لهجه اصفهاني گفتند چه مي خواهي از من؟ وانفجارانجام شد ومن با عبا و عمامه ده متر به آن طرف پرت شدم.

شما آسيبي نديديد؟
 

چرا، يک مقداري از آن ذرات وترکش ها به زير پوستم رفته بود وعبا وقبايم همه از بين رفت. عينکم نيز پرت شد، ولي به چشمم آسيبي نرسيد. بعد، جنازه را که ديدم، حاج آقا پاهاي شان قطع شده بود، آن جوان به وسيله لباس زيرچسبان زنانه نارنجک ها را به ميان تنه اش بسته بود، منتهي نارنجکي که به سمت من بود عمل نکرد وفقط آن يکي که سمت شهيد قرار داشت، عمل کرده بود.

در دستش هم چيزي بود؟
 

نه.

پس چطوري ضامن ها را کشيد؟
 

انگار وقتي مي خواست بلند شود، هم زمان ضامن ها را کشيده وايشان را نيز بغل کرده بود.

برسر خودش چه آمد؟
 

خودش هم مثل آقاي اشرفي پاهايش قطع شد.

آن منافق ملعون، آيا در جا به درک واصل شد؟
 

بله، به آن طرف که ما پرت شديم.يک بنده خدايي از اين محافظان نخست وزيري من را به کرمانشاه آورده بود، از ناراحتي توي سرش مي زد، بعد به کمک عده اي آقاي اشرفي را که برزمين افتاده بود، از جا بلند کردند.

راننده اي که با شما از نخست وزيري آمده بود آسيبي نديد؟
 

خير،موج انفجارما را پرت کرده بود وپاسدارها نيزشروع کردند به تيراندازي هوايي.خيلي هم ناراحت بودند. به هر حال، قضيه به همين جا ختم شد ومن چون لباسم خوني شده بود،آن بنده خدا را برداشت وبه حمام رساند،چون درهمه جاي صورتم چيزهايي فرو رفته بود، درست مثل اين بچه هاي غزه که تلويزيون نشان مي دهد، صورت ودستانم همان طوري شده بود، حتي درسرمن ذراتي بود که ما نفهميديم ريگ بود يا ترکش؟ تمام بدنم آغشته به خونابه بود.

قبل ازاستحمام بيمارستان نرفتيد؟
 

همان راننده ومحافظم، بعد از استحمام مرا به بيمارستان برد،درحالي که گفته بودم به بيمارستان نيازي نيست. فقط لباس هايم به شدت بوي خون وباروت مي داد، عارضه اي هم که آن انفجار درمن باقي گذاشت، اين است که الان من به ارتفاع بالا نمي توانم بروم، چو سرم گيج مي رود ونمي توانم بر خودم مسلط باشم.بعد ازآن، ما را آوردند به استانداري وما از آقاي اشرفي خبري نداشتيم، ديگر، آن روز، اوضاع شهر به هم خورد ونماز جمعه هم برگزار نشد.

از عکس العمل مردم نيز بگوييد.
 

جيغ وداد و فرياد وازدحام البته من را زود از آن جا بردند، اما شنيدم که چندين نفر مجروح شدند چون ما وحاج آقا را به سرعت بردند، برسر آقاي رحماني هم نفهميدم چه آمد.
محمد آقاي اشرفي را هم همين طور، فقط شب هنگام بود که محسن رضايي آمد وخيلي عصباني بود. آقا محسن، از قبل من را مي شناخت وگفته بود به نزدش بروم. من هم رفتم و ديدم رفتيم البته آقاي رحماني آسيبي نديده است چون آن شب به آن جلسه آمد.

محمد آقا هم آسيبي نديد، عکسي موجود است که ايشان صحيح و سالم، بالاي سر جنازه مطهر شهيد،گريه مي کند.
 

به گمانم محمد آقا هم به اين طرف ما پرت شد. من اصلاً تعجبم که موج انفجار اين همه آدم را ده مترآن طرف تر پرت کند وتقريباً هيچ بلايي برسر آن ها نيايد؛ اين چه اتفاقي بود ما هيچ وقت نفهميديم!

آن ها چه منظوري داشتند، از اين که به اين صورت فجيع،اين پيرمرد را به شهادت برسانند؟
 

بالاخره آن جريان برنفاق استوار بود وآن ها تحليل شان اين بود که مي خواستند مراکزي که نقطه ثقل انقلاب محسوب مي شد وشخصيت هاي بزرگي را که در اين استان ها جزو ياران صديق حضرت امام بودند، ازبين ببرند وبه خاطر ضربه زدن به امام اين کارها را مي کردند؛ با اين نيت که رعب و وحشت ايجاد کنند. با اين کار واقعاً هم کرمانشاه را خالي کردند. اين هايي که درشهرستان ها شهيد مي شدند- مثلاً آقاي صدوقي- از جمله آن ها بود که پسرش به جاي او آمد، خب پسر که پدر نمي شود. يا آقاي دستغيب که بنده خدا وقتي رفت، مي خواهم بگويم که ديگر مراکز استان بعد از اين ها دچار چالش ها واختلافات مي شدند وآن محوريتي که اين بزرگواران داشتند صدمه ديد، ولي به هر حال راه آن بزرگواران ادامه پيدا کرد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 44
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.