آب يا نور
نويسنده: عاطفه اوليايي
دريک باغچه ي کوچک، يک عالمه گل وگياه بود. پادشاه اين باغچه، گل آفتابگردان بود. گل آفتابگردان مهربان وباهوش بود. يک روز، ظهر خيلي گرمي بود. همه از گرما با برگ ها خودشان را باد مي زدند؛ ولي هوا آن قدر گرم بود که وقتي خودشان را باد مي زدند، باد داغي بر صورت شان مي خورد. گل ها گفتند: «آهاي خورشيد! بسه ديگه چقدر نور مي دهي!» ولي خورشيد به حرف آن ها توجهي نکرد. نورش را بيش تر و بيش تر کرد. گل و گياه ها از گرما داشتند از حال مي رفتند. ابر که صداي آن ها را شنيد، جلو خورشيد را گرفت. هوا کمي سرد وتاريک شد. ناگهان خورشيد ابر را هل داد وگفت: «چه کار مي کني؟ بايد به آن ها نور کافي برسد!»
ابر گفت: «اما تو داري زيادي به آن ها نور مي دهي.:»
-اصلاً به تو چه ربطي داره؟
-خيلي هم ربط دارد. حالا نوبت من است که به آن ها آب بدهم.
گل ها گفتند: «حق با ابر است. ما آب مي خواهيم.»
خورشيد که چاره اي نداشت، پشت ابر قايم شد. ابرهمه ي دوستانش را خبر کرد. ابرهاي غرشي کردند. ناگهان باران شديدي باريد. يک ساعت، دو ساعت نه سه ساعت. همين طور باران مي باريد. گل وگياه ها گفتند:«بس است. به اندازه کافي آب خورديم.»
خورشيد با خوش حالي ابر را کنارزد و گفت: «پس حالا نوبت من است !»
ابر با عصبانيت جلو او را گرفت و گفت: «نه، نوبت من است!» خورشيد او را هل داد وگفت: «من!» ابر جلو او را گرفت وگفت: «من!» وهر مني که به زبان مي آوردند، آسمان تاريک وروشن مي شد.
آفتابگردان که اعصابش خرد شده بود، داد زد:«بس کنيد!»
خورشيد وابر آرام شدند. آفتابگردان گفت: «گوش کنيد، ما هم به آب نياز داريم هم به نور، اما به اندازه.» خورشيد وابر نگاهي به هم انداختند و گفتند: «خوب اول به کدام يک از ما نياز داريد؟»
آفتابگردان کمي فکر کرد وگفت: «الان نوبت رنگين کمان است!»
خورشيد دستي به پيشاني اش کشيد وگفت: «آخ آخ! يادم رفته بود !» ابر به او خنديد. خورشيد با عصبانيت گفت: «همه اش تقصير توست! اگر تو به اين ها آب نمي دادي، من مجبور نبودم رنگين کمان بکشم!»
بعد مداد رنگي هفت تايي اش را برداشت.رنگين کمان او بسيار زيبا شد.
از آن روز به بعد همه چيز به اندازه بود. وخورشيد وابر ديگر با هم دعوا نکردند.
منبع:نشريه مليکا، شماره 56
/ع
ابر گفت: «اما تو داري زيادي به آن ها نور مي دهي.:»
-اصلاً به تو چه ربطي داره؟
-خيلي هم ربط دارد. حالا نوبت من است که به آن ها آب بدهم.
گل ها گفتند: «حق با ابر است. ما آب مي خواهيم.»
خورشيد که چاره اي نداشت، پشت ابر قايم شد. ابرهمه ي دوستانش را خبر کرد. ابرهاي غرشي کردند. ناگهان باران شديدي باريد. يک ساعت، دو ساعت نه سه ساعت. همين طور باران مي باريد. گل وگياه ها گفتند:«بس است. به اندازه کافي آب خورديم.»
خورشيد با خوش حالي ابر را کنارزد و گفت: «پس حالا نوبت من است !»
ابر با عصبانيت جلو او را گرفت و گفت: «نه، نوبت من است!» خورشيد او را هل داد وگفت: «من!» ابر جلو او را گرفت وگفت: «من!» وهر مني که به زبان مي آوردند، آسمان تاريک وروشن مي شد.
آفتابگردان که اعصابش خرد شده بود، داد زد:«بس کنيد!»
خورشيد وابر آرام شدند. آفتابگردان گفت: «گوش کنيد، ما هم به آب نياز داريم هم به نور، اما به اندازه.» خورشيد وابر نگاهي به هم انداختند و گفتند: «خوب اول به کدام يک از ما نياز داريد؟»
آفتابگردان کمي فکر کرد وگفت: «الان نوبت رنگين کمان است!»
خورشيد دستي به پيشاني اش کشيد وگفت: «آخ آخ! يادم رفته بود !» ابر به او خنديد. خورشيد با عصبانيت گفت: «همه اش تقصير توست! اگر تو به اين ها آب نمي دادي، من مجبور نبودم رنگين کمان بکشم!»
بعد مداد رنگي هفت تايي اش را برداشت.رنگين کمان او بسيار زيبا شد.
از آن روز به بعد همه چيز به اندازه بود. وخورشيد وابر ديگر با هم دعوا نکردند.
منبع:نشريه مليکا، شماره 56
/ع