شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده(2)

در اين جريانها به تدريج با خصوصيات و ويژگي هاي اخلاقي ايشان آشنا شدم. ايشان همواره همراه با ما در مناطق جنگي حضور پيدا مي كرد و اول از همه خودش براي شناسايي محور جلو مي رفت و موقعيت دشمن را ارزيابي مي كرد، به خصوص در جريان درگيري نخلستانهاي جنوب بهمنشير ،چرا كه جنگ در نخلستان دشوار است.
يکشنبه، 29 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده(2)

شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده(2)
شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده(2)


 






 

گفتگو با سردار جانباز حاج قاسم صادقي
 

در باره خصوصيات و ويژگيهاي شخصيتي شهيد هاشمي برايمان بگوييد.
 

در اين جريانها به تدريج با خصوصيات و ويژگي هاي اخلاقي ايشان آشنا شدم. ايشان همواره همراه با ما در مناطق جنگي حضور پيدا مي كرد و اول از همه خودش براي شناسايي محور جلو مي رفت و موقعيت دشمن را ارزيابي مي كرد، به خصوص در جريان درگيري نخلستانهاي جنوب بهمنشير ،چرا كه جنگ در نخلستان دشوار است.
از ويژگيهاي شاخص شخصيت ايشان كه در كمتر كسي از فرماندهاني كه بعداً در جنگ رشد يافته اند ديدم مي توان به شجاعت تدبير فرماندهي، نترسي، دست و دلبازي و ايمان خلوصش اشاره كنم و همين خصوصيات شخصيت ايشان را منحصر به فرد مي كرد. از ابتداي جنگ زماني كه در هتل كاروانسرا با سيد مجتبي آشنا شدم تا پايان شكست حصر آبادان در حدود 10-12 هزار نفر نيروي مردمي كه بعدها به عنوان بسيج مطرح شد به گروه شهيد هاشمي رفت و آمد داشتند كه در حقيقت يك لشكر بود. البته اين افراد يك باره به گروه ايشان نپيوستند. بلكه به تدريج از آغاز جنگ تا پايان شكست محاصره آبادان عضو اين گروه مي شدند. ولي مي توان گفت در يك مقطع زماني از نظر تعداد نظامي ايشان فرماندهي يك تيپ را برعهده داشت.
طي يك سالي كه با آقا مجتبي بودم به نظرم داراي شخصيتي دو وجهي بود. يعني هم ويژگيهاي مثبت و هم ويژگيهاي منفي داشت. البته نظرات متفاوت است. او در حين رأفت، رحمت، شجاعت، دليري و نترسي وقتي عصباني مي شد و به قول معروف جوش مي آورد، دعواهاي سختي مي كرد و حتي چندين بار با خود من هم دعوا كرد. دعواها معمولاً بر سر مسائل اخلاقي، ضد اخلاقي، جنگ، پشتيباني و عقبه جنگ بود. آنچه كه در ابتداي امر و اولين جنگ از ايشان ديدم، رجز خواني هايش بود كه بچه ها را تشويق و تهييج مي كرد. زماني كه در منطقه ذوالفقاريه بوديم، بچه ها را در نخلستان جمع و برايشان راجع به صحنه عاشورا و وقايع مذهبي صحبت مي كرد.
آقا سيد مجتبي از خانواده اي مذهبي بود و اطلاعات خوبي هم در اين باره داشت. از ديگر ويژگيهاي ايشان نماز اول وقت بود. آقاي هاشمي در خط اول سنگري بنا كرده بود كه نزديك به سي چهل نفر ظرفيت داشت كه الوارهاي لازم براي ساختن اين سنگر را خودم مي آوردم. به آن سنگر نمازخانه حسينيه مي گفتيم كه به عنوان مسجد معروف شده بود. آقاي هاشمي فرماندهي مقتدر بود و همه از او حساب مي بردند ،كه اين براي سرپرستي چنين گروهي لازم بود. گروهي كه از هر قشري نماز شب خوان گرفته تا بي نماز، از خلافکار قبل از انقلاب گرفته تا منافق، از الهي قلبي محبوب تا تارك الصلوه، از بيسواد گرفته تا تحصليكرده در آن حضور داشتند. به عبارتي اين گروه جمع اضداد بود. در واقع آقا سيد مجتبي كسي نبود كه مسئوليت فرماندهي به او داده شود ،بلكه خود اين مسئوليت را كسب كرده بود و لياقت آن را هم داشت. در واقع به دليل ابتكارات و خلاقيتهايي كه از خود نشان داد، سايرين فرماندهي ايشان را پذيرفتند. چون در اوايل جنگ هر كس فرمانده خودش بود.
او قبل از انقلاب با مدرك ششم ابتدايي به عنوان درجه دار عضو نيروي هوايي ارتش مي شود. پس از يكي دو سال به دليل نارضايتي از رژيم از ارتش شاهنشاهي بيرون مي آيد و در محله شاپور قديم (خيابان وحدت اسلامي) به عنوان كاسب مشغول به كار مي شود. به دليل مبارزاتش و با توجه به اينكه از يك خانواده مذهبي و متديني بود، تحت تعقيب ساواك قرارمي گيرد. قبل از انقلاب چند ماه در لبنان دوره چريكي مي گذراند. در نتيجه روحيه جنگجويي و دفع تجاوز در وجودش حك مي شود و همين طور شيرازه زندگي اش را رقم مي زند. طوري كه در نخستين درگيريهاي ضد انقلاب به كردستان مي رود و در همان روزهاي آغازين جنگ با داشتن زن و فرزند به جبهه مي رود.
البته پس از پيروزي انقلاب وارد كميته استقبال از حضرت امام هم شد. در يك كلام همه فن حريف بود. با اين اوصاف از لحاظ مذهبي هم اذكار و دعاهاي نماز و بخشي از دعاي كميل را از بر مي خواند. البته من كارهاي خودسرانه اي انجام مي دادم كه به نظر خودم خيلي خوب بود. مثلاًً يك بار ماشين غذا را از هتل كاروانسرا به خط بردم و پس از ‌آنكه غذا را بين رزمنده ها توزيع كردم، آنچه را كه اضافه آمده بود، بين مردم روستاهايي كه در هنگام محاصره آبادان در روستا مانده و آنجا را ترك نكرده بودند تقسيم كردم. وقتي به هتل بازگشتم آقاي هاشمي به من گفت: «چرا بي اجازه اين كار را كردي؟» من هم جواب دادم: «اين كار اجازه نمي خواهد!» و به اين ترتيب سر اين موضوع با هم بگو مگو كرديم. البته ايشان به عنوان فرمانده حق داشت. چنين حرفي بزند و بازخواست كند.
همانطور كه گفتم گروه فداييان اسلام يك گروه مردمي بود. يعني گروهي از همه قشر و تنها گروهي كه پذيراي همه داوطلبان جنگ از اقصي نقاط بود. لازم است بگويم ما در گروهمان ارمني هم داشتيم كه در جبهه مسلمان شد و نامش را تغيير داد. يعني شهيد هاشمي نسبت به افراد
تحول گرا بود به خصوص كسانيكه به قول معروف شر و شور و در كار خلاف بودند. آنها با رفتارها و دل رحمي هاي آقاي هاشمي منقلب مي شدند و به خود مي آمدند و البته كساني هم بودند كه همچنان در راه خودشان بودند و به واسطه آنها كل گروه زير سؤال مي رفت و كاري هم نمي شد كرد. لازم است اشاره كنم به نظر من شهيد هاشمي جز كساني است كه با ظهور امام زمان(عج) از رجعت كنندگان است تا كار نيمه تمامش را به اتمام برساند چون ايشان بسيار ناجوانمردانه به شهادت رسيد.

اگر امكان دارد راجع به شخصيتهايي كه در اين گروه بودند بيشتر توضيح دهيد.
 

مثلاًً شخصي بود به نام علي شاه حسيني كه ما او را به عنوان علي همداني مي شناختيم و از خلبانهاي اخراجي دوره شاه بود و همراه خود از همدان مقداري ترياك هم آورده بود. بعدها وقتي در هتل كاروانسرا با داروهايي كه به عنوان كمكهاي مردمي برايمان فرستاده مي شد، داروخانه ايجاد كرديم. علي همداني چون كمي انگليسي بلد بود، آنها را دسته بندي مي كرد. جالب بود كه بچه ها به او «علي دكتر» هم مي گفتند و براي هر درد و بيماري هم يك نوع قرص مي داد.
درگروه ما پدر و پسري كه قبل از انقلاب هر دو مشروب فروش بودند، براي دفاع از كشور و سرزمينشان به جبهه آمده بودند. هم پس از جستجو اين گروه را پيدا كرده بودند. حتي لاتهاي آبادان مثل مجيد گاوي كه از قمه كشهاي آبادان بود، به اين گروه پيوستند. يكي هم به نام مصطفي ريش كه از كارمندان سازمان آب بود و با شروع جنگ در آبادان ماند. او در آبادان به قول معروف براي خود يلي بود و به همين دليل سپاه آبادان او را تحويل نمي گرفت و از اين جهت به گروه فداييان اسلام رفت و آمد داشت.
آقا سيد مجتبي اهل تهران و سن و سالي از او گذشته و همانطور كه گفتم درجه دار ارتش بود و هر نوع قشري را مي شناخت. به همين دليل هر نيروي مردمي كه به جنوب مي آمد جذب اين گروه مي شد. يكي ديگر از اعضاي گروه شخصي به نام حسين كره اي اهل تهران بود و به حدي اعتياد داشت و مواد مصرف مي كرد كه به قول معتادها كره لازم مي شد تا مشكلش حل شود. او راننده پايه يك بود و خيلي ادعا داشت و روزهاي اولي كه آمده بود، مرتباً مي گفت: «مرا به خط ببريد» .پس از آنكه چندين بار اصراركرد و او را سوار ماشين كرديم و به خط برديم و از بدشانسي او بعثي ها چند خمپاره شليك كردند به قدري ترسيده بود كه بيمار شد. در نهايت آقاي سيد محمود صندوق چي گفت: «بهتر است او را براي شناسايي بفرستيم. چون كه آدم بي خيالي است و هم به قول معروف در خودش است. وقتي حالش خوب است از او مي خواهيم به محور عملياتي برود و شناسايي كند» به اين ترتيب از افراد كار مي كشيدند تا در جبهه مفيد واقع شوند.
در كنار اين افراد اشخاصي هم بودند، مانند جواد رضا كه اكثر مواقع از خط مقدم (خط پدافندي) تا آبادان بيست كيلومتر راه را پياده مي آمد تا به حمام برود و به نماز جمعه برسد، در خط پدافند عمدتاً كار خاصي نبود. يكي از فعالان زدن كانال همين آقاي جواد رضا بود. لازم است بگويم كه شهيدان افراسيابي هم در گروه ما بودند.
همانطور كه مقام معظم رهبري مي فرمايند: «در هشت سال جنگ ما اتفاقات زيادي افتاد وآدمهاي عجيبي آمدند و رفتند» چنانچه در واقعه عاشورا كه هزار سال از آن مي گذرد، هر سال كه راجع به آن صحبت مي شود، به مطلب تازه اي مي رسيم. مثلاًً در واقعه عاشورا زهير را مي بيني كه چگونه تغييركرد و همين طور حر كه چگونه يكباره متحول شد و همه اينها ياران امام حسين شدند. امام خميني انقلاب كرد و جنگي رخ داد. شما ببينيد چه كساني به كمكش آمدند. درست همان قصه تكرار شد.
وقتي خرمشهر سقوط كرد، شهيد جهان آرا با تعدادي از سپاهي ها و بسيجي هايي كه در خرمشهر مانده بودند به سمت هتل پرشين كه در نزديكي هتل كاروانسرا بود، حركت كردند و به اين ترتيب سپاه خرمشهر در هتل پرشين مستقر شد. مقر سپاه آبادان هم در هتل آبادان واقع در همان شهر بود. به تدريج كه بسيج شكل گرفت ،بسيجي ها و سپاهي هاي داوطلب به مناطق جنگي نزد بچه هاي سپاه آبادان مي رفتند و تعدادي هم به گروه ما مي پيوستند. به عنوان مثال علي فضلي، عزيز جعفري، شهيدان حميد و مهدي باكري از طرف سپاه به آبادان آمدند.
به تدريج از آبان ماه به بعد (قبل از عمليات ثامن الائمه) هر گروه يك خط پدافندي ايجاد كرده بود. يعني سپاه، ژاندارمري، كميته،‌ ارتش، فداييان اسلام و گروهي به نام كلاه سبزها كه از ارتش بودند، هر كدام يك خط پدافندي داشتند. طوري كه اين خط از رود كارون تا منطقه ذوالفقاريه ادامه داشت و نيروي فداييان اسلام در پيشاني اين خط بود.
در طول يك سال تعداد افراد گروه ما به 10-12 هزار نفر رسيد. از اين ميان تعدادي از اول تا پايان يك سال در جبهه حضور داشتند و عده اي هم مدتي مي ماندند و بر مي گشتند . در خط اولمان كه دو سه كيلومتر بود بعضي مواقع فقط 10 -15 نفر بودند. اما گاهي اوقات اين تعداد به 200-300 نفر هم مي رسيد. البته لازم است بگويم در فروردين 60 تعداد نيروهاي ما در عقبه و خط به حدود 800 نفر رسيد. گروه سيد مجتبي چنين ويژگي هايي داشت و به خصوص در اوايل جنگ كه گروهها پراكنده بودند و كسي ديگري را نمي شناخت، افرادي كه با هم رفيق و به قول معروف بچه محل بودند، عضو يك گروه مي شدند و براي مقابله با دشمن به منطقه مي رفتند. زماني كه مي خواستيم عراقي ها را از سمت ذوالفقاريه برانيم، در هتل كاروانسرا آقا سيد مجتبي رو به رزمنده ها كرد و گفت: «چه كسي كار با كاليبر 50 را بلد است؟» من هم چون سربازي رفته بودم جواب دادم: «من بلدم» گفت: «پس كاليبر50 را بردار و جلو برو» من، مرتضي امامي و يك نفر ديگر كه او را نمي شناختم پس از آشنايي مختصري با يكديگر كاليبر 50 را برداشتيم و به راه افتاديم. توانستيم تا ايستگاه 7 را با ماشين برويم .ولي از آنجا به بعد بعثي ها ماشين را در جاده مستقيماً با تانك (نه سلاح سبك) هدف مي گرفتند .از يك سو پايين جاده نهرهاي منشعب شده قرار داشت و نمي توانستيم با ماشين حركت كنيم به همين دليل در نزديكي ايستگاه 7 ماشين را رها كرديم. اسلحه را بر دوشمان انداختيم. درحاليكه يك نفر مهمات آن را حمل مي كرد، مسير را ادامه داديم و به اين ترتيب 10-12 كيلومتر را تا منطقه ذوالفقاريه پياده رفتيم. در آن منطقه با عراقي ها درگير شديم و مقابلشان ايستاديم تا پيشروي نكنند. در اين ميان درحالي كه تانك عراقي به ما نزديك مي شد، با اسلحه كاليبر 50 به آن تيراندازي مي كرديم تا اينكه حدود ساعت 4 بعد از ظهر تانك به 20-30 متري ما رسيد. ما هم كه نمي توانستيم كاري كنيم و هر چه شليك مي كرديم فايده اي نداشت، به همين دليل تا آنجا كه توانستيم قطعاتي از اسلحه را برداشتيم و باقي را رها و از پشت تپه فرار كرديم، به عقب برگشتيم.
وقتي به عقب رسيديم همراه با ارتشي ها مقابل عراقي ها ايستاديم. لازم است بگويم آقا سيد مجتبي مي بايست گروهي را سازماندهي كند كه هر كس براي خودش بود و حرف ديگري را قبول نداشت. يكي از اين افراد شاهرخ ضرغام كه به قول معروف براي خودش يلي بود. در گروه فداييان اسلام ،گروهي به نام آدمخوارها وجود داشت. مسئول اين گروه شاهرخ بود. ما كه عضو فداييان اسلام بوديم اعتراض مي كرديم چرا نام اين گروه آدم خوارهاست؟ به همين دليل پس از گفتگو و مشورت نام آن را به «پيشرو» تغيير داديم. سپس اسم آدمخوارها را از روي ماشينهاي اين گروه پاك كرديم و نام «پيشرو» را روي‌آنها گذاشتيم. مثلاًً در جنگ نخلستان (كه دشوارترين نوع جنگ است) شاهرخ عراقي ها را نمي كشت، بلكه گوش آنها را مي بريد و كف دستشان مي گذاشت و آنها را به خط خودشان مي فرستاد. به تدريج اين موضوع بين عراقي ها پيچيد و رعب و وحشتي در دلشان انداخت طوري كه وقتي خبر به مقامات بالاي بعثي رسيد، براي دستگيري و قتل او جايزه گذاشته بودند. وقتي وصف كارها و خصوصيات اين گروه در ميان بچه هاي سپاه كميته و ارتش آبادان مي پيچيد، در نظر بگيريد آنها چه تصوري از اين گروه داشتند و چه قضاوتي مي کردند. مثلاًً آنها گوسفندي را در منطقه سر مي بريدند و ديگ، ظروف و نان خشك از روستاهايي كه مردم منازلشان را ترك كرده بودند برمي داشتند و در منطقه آشپزي مي کردند. يعني از يك سو تعدادي مي جنگيدند و تعدادي هم آشپزي مي کردند. و به عبارتي اين گروه واقعا يك گروه پارتيزاني بود.
هر كس كه نترس بود و به قول معروف جربزه داشت و در منطقه ابتكاري به خرج داده بود مسئول مي شد و بقيه هم او را قبول داشتند. مثلاًً شاهرخ با توجه به خصوصيات و هيكلي كه داشت با وجودي كه از نظر نظامي تدبير نداشت با اين حال همه از او حساب مي بردند و به اين ترتيب مسئول شد. با اين حال چنين شخصي معاون سيد مجتبي شد. يعني او را به عنوان فرمانده پذيرفت .اعضاي اين گروه يكديگر را پيدا كرده بودند. مثلاًً عاصف شاهمرادي كه در حال حاضر جانباز و بيمار است، قبل از آغاز جنگ در صنايع دفاع كار مي كرد و مدتي هم راننده شركت واحد و هم سن و سال شاهرخ و بچه محل او بود. وقتي جنگ شروع شد، در همان روزهاي اول او و شاهرخ با هم جبهه آمدند و در آنجا با آقا سيد مجتبي آشنا شدند. يكي ديگر از افراد گروهمان حاج حسن محمدي بود كه در چاپخانه افست كار مي كرد و با وجودي كه آن زمان چهار فرزند داشت خانه و زندگي را رها كرد و به جبهه آمد. از يك سو خانواده ها خرجي مي خواستند و رزمنده ها هم كه حال و هواي جنگ داشتند، استقامت مي کردند. و در جبهه مي ماندند. به همين دليل بعضي ها همسرانشان را طلاق مي دادند. همين طور زمان امام حسين هم زن و فرزندانشان را رها كرده و به آن حضرت پيوسته بودند. تاريخ انقلاب اسلامي به رهبري امام راحل حركتي نشئت گرفته از فعاليتهاي دوران ائمه بود.

شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده(2)

اگر راجع به ازدواجهايي كه در منطقه صورت مي گرفت خاطره اي داريد بفرماييد:
 

ما در دوران جنگ عروسي هم داشتيم. از يك سو تعدادي از بچه ها از شهرستانهاي مختلف و تهران آمده بودند و به تدريج خط پدافندي تشكيل شده بود و رزمنده ها با هم آشنا مي شدند. از اين سو خواهراني كه از خرمشهر يا آبادان آمده بودند درگروه ما كار مي کردند.
به خاطر دارم علي توپولف كه از بچه هاي كميته و اهل تهران و خانم عزت (كه متاسفانه نام خانواگي اش را به ياد ندارم) اهل خوزستان بود. او همراه تعدادي از خواهران به هتل كاروانسرا آمده بود. اين دو به تدريج با هم آشنا و به هم علاقمند شدند. آقا سيد مجتبي هم به آنها پيشنهاد كرد كه اگر واقعا مايلند ازدواج كنند برايشان مراسمي بگيريم و به علي توپولف گفت: «تو هم پدر و مادرت را بياور» بنابراين علي به تهران رفت و همراه پدر ومادرش به آبادان بازگشت كه البته اين سفر براي آنها خسته كننده و دشوار بود. چون مسيري كه در عرض يك ساعت طي مي شد به دليل حملاتي كه عراقي ها كرده بودند و مشكلاتي كه در راههاي خوزستان پيش آمده بود24 ساعت طول كشيد. به هر حال شش ماه پس از آغاز جنگ در عين سال 60 اين دو طي مراسمي كه برايشان گرفتيم در همان هتل ازدواج كردند و عاقدشان هم روحاني سيد جواد خالقي بود. يكي از اتاقها را هم به عنوان اتاق حجله به آنها داديم. البته بايد بگويم پس از ازدواج علي روحيه جنگي اش را از دست داد و تمايل داشت در تهران باشد. اما عزت همچنان با توجه به روحيه اش و احساس وظيفه اي که مي کرد ترجيح مي داد به آبادان باز گردد و تا آنجا که مي تواند کمک کند. اين بود كه عزت بارها از تهران به جنوب مي رفت و همسرش به ناچار او را باز مي گرداند و در نهايت به همين دليل از هم طلاق گرفتند. اما دركنار اين زوج كساني بودند كه همانجا ازدواج كردند و اكنون زندگي پايدار و خوبي دارند. به ياد دارم حاج حسين محمدي يكي از خواهران را به تهران آورد و به او گفت: «حالا كه خط پدافندي تشكيل شده است و صحيح نيست در جبهه باشي من دو دختر دارم تو هم بيا با آنها زندگي كن» كه البته بعداً يكي از رزمنده ها با پدر و مادرش براي خواستگاري آن خواهر به منزل حاج حسين محمدي رفت و به توافق رسيدند و آن ازدواج صورت گرفت.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط