گفتگو با مرتضي امامي
از ويژگيهاي شهيد هاشمي خاطراتي را نقل كنيد.
گاهي اوقات بعضي از رزمنده ها به دليل خستگي زياد يا شهادت دوستانشان روحيه شان را از دست مي دادند و از خطوط مقدم به هتل كاورانسرا مي رفتند تا از آنجا به خانه و كاشانه خود باز گردند، اما با سخنراني هاي شيوا و دلنشين آقا سيد مجتبي در هتل كاروانسرا از رفتن پشيمان مي شدند و دوباره به جبهه هاي جنگ بر مي گشتند.
و گروه فداييان اسلام؟
گروه فداييان اسلام در جبهه هاي جنگ كانوني بود كه در دل مردم ايران جاي داشت. خواهران در كنار ما مي جنگيدند. اما به هيچ وجه احساس نمي کرديم يك زن در كنار ماست. هر ارگان يا شخصي كه جهت بازديد از مناطق جنگي به جبهه مي آمد، حتماً به ديدار گروه فداييان اسلام مي رفت. در حين بازديد عكس يا فيلمي هم تهيه مي شد. يك بار بني صدر قصد نداشت به خطوط مقدم برود. ولي من تصميم گرفتم بدون اطلاع او را به خط مقدم ببرم. حتي آقا سيد مجتبي هم از تصميم من باخبر نبود. خلاصه بني صدر را به بهانه گشت زدن در همان حوالي سوار موتورم كردم و او را به خط مقدم بردم و نيروهاي عراقي را به او نشان دادم. او از قبل از سر ماجراي تيراندازي دركاخ رياست جمهوري مرا مي شناخت. وقتي به خط رسيديم، موتور را به خاكريزي كوبيدم تا او را بترسانم و گفتم: «اگر جگر داري اينجا حرف بزن!»
آيا عراقي ها تيراندازي هم مي کردند.؟
بين ما و نيروهاي ماشين تيراندازي نشد، اما من مسلح رفته بودم. يكي دو تا مسلسل كمري و نارنجك همراهم بود و هر چند وقت يك بار براي ترساندن بني صدر تيراندازي مي كردم.
خلاصه آن روز هم سپري شد. در منطقه ابتدا شلمچه، بعد دوربن و بعد از آن خرمشهر قرار داشت. زماني كه ما در پل نو دوربن مستقر بوديم، با بعضي از مهمات عراقي ها آشنايي نداشتيم. مثلاًً گاهي اوقات مي ديديم كه چيزي شبيه رعد و برق به ساختمانهاي گلي داخل نخلستان اصابت و ساختمان را به هوا بلند مي كرد و از تعجب مبهوت آن صحنه مي شديم. شخصي به نام حاج ناصر وقتي مي ديد ما بهت زده خيره شده ايم فرياد مي زد: «شما مگر مرد نيستيد؟ يالا تكان بخوريد» فرمانده حاج ناصر شخصي قد بلند به نام قاسم قاسمي كه شخصاً با آقا سيد مجتبي كار مي كرد .حاج قاسم طي يك عمليات مجروح شد. آن زمان در آبادان ماشين لندرور شورلت و سيمرغ بود. ما با سختي بسيار از پتروشيمي شورلتي تهيه و حاج قاسم و دو سه مجروح ديگر را سوار و به درمانگاه منتقل كرديم. اوايل جنگ بود و ما در سنگري در دژ خرمشهر مستقر شده بوديم. عراقي ها با تانك از پل دوربن به سمت ما در حركت بودند. در آن عمليات ما فقط دو آر.پي .چي 7 به همراه داشتيم كه البته سوزن يكي از آن دو شكسته بود. حاج محسن ارومي كه بعدها فرمانده يگان امنيت پرواز شد و در مكه به شهادت رسيد، پشت سنگر آر.پي .چي سالم را به سمت دشمن نشانه گرفته بود. من هم سمت راست ايشان نشسته بودم. ما آن زمان با تانك ضد زره آشنايي نداشتيم و گويا تانكهاي دشمن از اين نوع بود. با تعجب مي ديديم كه تانكها در اثر اصابت گلوله آر.پي .چي منهدم نمي شوند. ناگهان به لطف خدا ماري به داخل سنگر آمد و همگي از سنگر فرار كرديم و به محض اينكه از آنجا دور شديم، گلوله توپي كه عراقي ها با تانك به سمت ما نشانه گرفته بودند به سنگر برخورد و همه خاكريز را منهدم كرد. در واقع بايد بگويم حضور آن مار در سنگر به اذن خدا باعث شد تا اتفاقي برايمان نيفتد.
ما در پل نو يك گروهان تانك چيفتن داشتيم. اگر كسي بگويد كه تانك در اختيارمان نبود كم لطفي كرده است. اما هيچ كس آنها را سازماندهي نمي کرد. يك روز آقا سيد مجتبي به من گفت: «سيد مرتضي! بچه ها را جمع كن مي خواهي راننده تانك داشته باشيم؟» من كميته چي بودم و در چريك هاي فداييان اسلام هم كار با سلاحهاي سبك را ياد گرفته بودم. به همين دليل بعد از مدت كوتاهي با طرز استفاده از تانك چيفتن آشنايي پيدا كردم. توپ آنها حدود 22كيلومتر برد دارد و با آنها مي توان با سرعت تانكها را راه انداختيم. قبل از رفتن به عمليات، گره ها را به نيروهاي پشتيباني نشان مي داديم. بعد به سمت شلمچه پيشروي كرديم و ديگران از عقب خط با تانك از ما پشتيباني كردند. البته در حين عمليات هم با بي سيم، سايرين را از موقعيتمان با خبر مي كرديم. نيروهاي ارتش بايد طبق فرمان وارد عمليات مي شدند ، به همين دليل گاهي اوقات که فرمان حرکت نداشتند ، ما خودمان سوار چيفتن مي شديم . در ضمن براي جا به جايي نيروها از اسکورپين هم استفاده مي کرديم .اسكورپين شكلي شبيه قوطي دارد و در عين حال كه بسيار جمع و جور است سريع حركت مي كند. با سرعت 90-100 كيلومتر در ساعت 10-20 رزمنده مي توانستند در محفظه اسكورپين جاي بگيرند. ما هميشه چند برابر ظرفيت تجهيزات از امكانات نهايت بهره را مي برديم و نمي گذاشتيم وسيله اي بلا استفاده بماند.حتي از سيم هاي گاروت براي براي بريدن سر عراقي ها استفاده مي كرديم. گاروت سيمي شبيه كلاج و از مو كمي ضخيمتر است. گاروت را اگر به هر شكلي بپيچانيد، تيزي آن به سمت داخل قرار مي گيرد. هروقت مي خواستيم بي سر و صدا عراقي ها را بكشيم، از پشت آهسته گاروت را دور گردنش مي گذاشتيم و با كوچكترين حركت سر از بدن جدا مي شد. زماني كه هنوز در خرمشهر بوديم به چشم خود مي ديدم كه حاج آقا شريف چندين بار با سرنيزه و خنجر مي رفت سر عراقي ها را مي بريد و مي آورد . قبل از اينكه به جبهه هاي جنگ بروم دورادور آقا سيد مجتبي را مي شناختم. ايشان با شجاعت و مناعت طبعي که داشت در کميته فعاليت مي کرد . در دوران حضورم در جبهه و بعد از ماجراي زخمي شدن حاج قاسم قاسمي، همكاري تنگاتنگم با آقا سيد مجتبي آغاز شد.
از ويژگيهاي ظاهري شهيد هاشمي و تيپ خاص ايشان چه به ياد داريد؟
شهيد هاشمي حدود 195 سانتيمتر قد و ريش بلندي داشت. همانطور كه مي دانيد سادات چهره اي خاص، صورتي معصوم، ابروان پيوسته و دندانهاي منظمي دارند. آقا سيد مجتبي هم چهره اي نوراني و معصوم داشت. ايشان خالصانه در راه خداي مي جنگيدند و بدون توجه به ميزان صميميت و دوستي با رزمندگان همه را تحت پوشش قرار مي داد.
از رابطه رزمندگان در آن شرايط حاد و بحراني يادي كنيد.
آن زمان ما در خرمشهر آشپزخانه نداشتيم. عده اي از خواهران در كوچه اي بالاتر از مسجد جامع خرمشهر با هيزم غذا مي پختند. آن زمان مقر خاصي نداشتيم و وقت ناهار كه مي رسيد به آن خيابان مي رفتيم و در كنار ديگ ها غذايمان را مي خورديم. گاهي اوقات هم براي رفع خستگي و ديدن دوستانمان به سمت ديگر پل مي رفتيم. بچه ها بعضي وقتها كنار نخل هندوانه اي مي گذاشتند و با اسلحه ژ-3 آن را نشانه مي گرفتند. يكي از رزمندگان قمي كه مرتضي سنجري نام داشت، پوست هندوانه را برمي داشت و رزمنده ها را دنبال مي كرد و فرياد مي زد: «نمي گوييد ممكن است گلوله به سرم بخورد؟» به طور كلي به دليل رابطه صميمانه اي كه بين رزمنده ها برقرار بود ،اكثر اوقات با هم شوخي مي کردند.
آن روزها من وخانواده ام ساكن ميدان قيام(شاه) بوديم. قاسم رضايي از بچه هاي نياوران و اصغر رضايي هم از بچه هاي دولاب بود. البته رابطه من با اصغر صميمانه تر بود. زماني كه به تهران مي رفتيم، اكثر شبها در خانه يكديگر دور هم جمع مي شديم. در واقع در خانه پدر و مادرمان مهمان بوديم و بيشتر اوقات با دوستانمان بيرون مي رفتيم.
از بدو ورودتان به هتل كاروانسرا برايمان بگوييد.
به خاطر دارم روز خيلي گرمي بود. من، قاسم رضايي و اصغر رضايي زير درخت لم داده بوديم. ناگهان فكري به ذهنم رسيد و به اصغر گفتم: «اصغر بيا به هتل كاروانسرا برويم شايد حمام داشته باشد.» خلاصه براي اينكه سايرين متوجه نشوند، چشمكي به قاسم زديم و به داخل هتل رفتيم. دو كليد برداشتيم كه اتفاقاً آنها تا لحظه آخر حضورمان در جبهه كليد اتاقمان بود. 10-15 روزي بود كه به حمام نرفته بوديم. حمام كرديم و با بدني تميز اما لباسهاي خاكي از هتل بيرون آمديم. آقا سيد مجتبي با ديدن ما پرسيد: «شما كجا بوديد كه اين قدر تميز هستيد؟» ما هم گفتيم: «آقا حمام نمي خواهيد؟ هتل حمام دارد» خلاصه همه بچه ها به هتل كاورانسرا رفتند و از حمام هتل استفاده كردند.
پيش از اقامت در هتل مقرتان در كجا بود و حدود چند نفر همراهتان بودند؟
قبل از پيدا كردن هتل مقري نداشتيم و در خيابانهاي شهر پراكنده بوديم. جمعاً حدود 300 رزمنده بوديم. از طرفي به خاطر وخامت اوضاع و جنگهاي پي در پي شهري نمي توانستيم در مقري دور هم جمع شويم. بچه ها گروه گروه در نقطه اي از شهر مي جنگيدند. مسجد جامع و همچنين محل خوردن غذا (دو كوچه پايين تر از مسجد جامع) جايي بود كه مي توانستيم يكديگر را ملاقات كنيم. دستگاه آب شيرين كني در هتل بود كه آب شور را از شط مي گرفت و به آب شيرين تبديل مي كرد. متاسفانه مسئول تاسيسات هتل در حقمان كم لطفي كرد و ژنراتورها و دستگاه تصفيه آب را دستكاري كرد و بعد هم از هتل رفت. ما هم از آن روز به بعد ديگر آب شيرين و برق نداشتيم. بچه ها آب را داخل حوض مي ريختند و از آن حوض براي نگهداري آب استفاده مي كرديم .خلاصه هتل را به عنوان مقرمان انتخاب و تابلويي را هم بر سر در آن نصب كرديم.
از ابتكارات رزمندگان برايمان بگوييد.
عراقي ها از صداي تانك و نفربر بسيار مي ترسيدند. به پيشنهاد آقا سيد مجتبي از شركت نفت مقداري بشكه 220 ليتري به منطقه آورديم، در بشكه ها را محكم مي بستيم تا هواي داخل آن خارج نشود و شب ها در بيابان روي زمين سنگ مي چيديم، بشكه ها را روي سنگها مي گذاشتيم تا زير آنها خالي باشد، بعد با ريتم خاصي با چوب به بشكه ها ضربه مي زديم. در اثر ضربه صدايي شبيه تانك و نفربر به وجود مي آمد. عراقي ها تا صبح از ترس اين صدا ها نمي خوابيدند. تصور كنيد 2000 نفر روي 300 بشكه با چوب ضربه بزنند، مسلما صداي وحشتناكي توليد مي شود. حتي خودمان وقتي آبادان (كنار رودخانه بهمنشير) بوديم، با شنيدن اين صداها تصور مي كرديم كه تعداد زيادي تانك در حركت است. عراقي ها از نظر مهمات محدوديت نداشتند. آنها تا صبح منطقه را با كاتيوشا مي زدند و از آنها چهل تا چهل تا گلوله كاتيوشا پرتاب مي کردند. ما به كاتيوشا مي گفتيم چلچله. در ضمن نيروهاي دشمن توپ هاي 120 ميلي متري و توپ هاي 205 و 155 را پنج تا پنج تا پرتاب مي کردند و به همين دليل افرادي كه با مهمات جنگي آشنايي چنداني نداشتند، به آن توپها خمسه خمسه مي گفتند. نيروهاي عراقي از موشكي به نام «تاو» استفاده مي كردند، كه ما هم اين نوع موشك را به كار مي برديم. اين موشك روي شورلت با يك چفت سيم بسته مي شد و بعد از پرتاب، 3/5كيلومتر برد داشت. وقتي عراقي ها موشك را به سمت سنگرهايمان پرتاب مي کردند، هنگام عبور آن از بالاي سرمان سيم متصل به آن را به راحتي مي توانستيم ببينيم. بچه ها با يك دسته بيل سيم را تكان مي دادند و موشك را منحرف مي کردند. به اين ترتيب موشك به هدف اصابت نمي كرد. خلاصه رزمنده ها در اكثر مواقع از ابتكارات زيادي جهت مقابله با دشمن استفاده مي کردند.
وقتي در دوران جنگ يكي از رزمندگان بسيجي يا سپاهي به شهادت مي رسيد ساير رزمنده ها زيارت عاشورا و دعاي توسل مي خواندند و خلاصه براي او گريه و زاري مي کردند. اما شنيده ام اگر رزمنده اي از گروه فداييان اسلام به شهادت مي رسيد، سايرين براي او جشن مي گرفتند و پايكوبي مي کردند. آيا اين مطلب صحت دارد؟
جشن و پايكوبي را به خاطر ندارم، اما تا جايي كه به خاطر دارم آقا سيد مجتبي با صداي گرمشان در هتل كاروانسرا براي رزمنده ها دعاي توسل و زيارت عاشورا مي خواندند. البته در جبهه بلندگو نداشتيم. با سختي بسيار بلندگوي بوقي درست مي كرديم تا ازآن در هتل استفاده كنيم. البته در مناطق جنگي فاصله رزمنده ها با يكديگر كم بود و به راحتي صداي يكديگر را مي شنيديم و نياز به بلندگو نداشتيم. هتل سن(يا به قول قديمي ها سكو) داشت. همانطور كه اشاره كردم گاهي اوقات رزمنده ها خسته مي شدند و تصميم مي گرفتند به شهرهايشان بازگردند و آقا سيد مجتبي روي سن براي 500 نفر سخنراني مي كرد، طوري كه همه آنها از بازگشت به خانه منصرف مي شدند.
موضوع سخنراني هاي آقا سيد مجتبي حول چه محورهايي بود؟
آقا سيد مجتبي بيشتر در مورد ولايت، آقا امام زمان(عج) و اهل بيت(ع) براي رزمنده ها صحبت مي کردند. و از آنجا كه بچه ها بسيار به اهل بيت عشق مي ورزيدند، تحت تاثير صحبتهاي شهيد هاشمي به خطوط مقدم باز مي گشتند. پدر و مادرهاي ايراني فرزندانشان را بر مبناي عشق به اهل بيت تربيت مي كنند. اين علاقه در وجود اكثر ايرانيان ديده مي شود و به همين دليل صحبت كردن در مورد ائمه براي هر كسي حتي بدترين افراد بسيار تاثير گذار خواهد بود. من معمولاً هر 7-10 روز يك بار با ساير رزمنده ها به هتل كاروانسرا مي رفتم تا در هتل دوش بگيرم. بچه هاي ستادي بيشتر از ما با آقا سيد مجتبي بودند. البته شهيد هاشمي خودشان به منطقه هم مي آمدند و سركشي مي کردند.
مسلماً حضور افرادي مثل شاهرخ ضرغام در جبهه فضاي خاصي را براي سايرين به وجود مي آورد. آيا خاطره اي از اين عزيزان به ياد داريد؟
شاهرخ ضرغام 130 كيلوگرم وزن داشت و از قهرمانان كشتي ايران بود. من با اين كه كونگ فوكار بودم، حدود 70 كيلوگرم وزن داشتم و در مقابل او ريزاندام به شمار مي آمدم. گاهي اوقات شاهرخ بر دوش اسراي عراقي سوار مي شد و به زبان عربي و فارسي صحبت مي كرد. خلاصه كارهايش خنده دار بود. البته اسيري را انتخاب مي كرد كه بتواند سنگيني وزنش را تحمل كند. من به
خاطر اين كار او به رويش اسلحه مي كشيدم و با او دعوا مي كردم و مي گفتم: «نبايد با اسرا اينگونه رفتار كرد». آقا سيد مجتبي به شاهرخ گفت: «درست است كه هيكل سيد مرتضي نصف توست اما راست مي گويد شاهرخ اين چه كاري است كه انجام مي دهي؟» خلاصه بعد از اين ماجرا هر چه سايرين تلاش مي کردند كه من با شاهرخ آشتي كنم، فايده نداشت. مرحوم برادرم از بچه لاتهاي تهران بود. يك شب كه حسابي شنگول بود به من گفت: «تو بميري من به جبهه مي آيم» چند روز بعد به برادرم گفتم: «بيا به حمام محله برويم» برادرم پرسيد: «حمام براي چه؟» جواب دادم: «مگر خودت نگفتي تو بميري به جبهه مي آيم؟» خلاصه برادرم راضي شد تا همراه من به مناطق جنگي بيايد. همانطور كه مي دانيد ما از نظر مهمات و اسلحه در مضيقه بوديم و از طرفي هم دست روي دست نمي گذاشتيم تا بني صدر و ارتش به ما اسلحه بدهند. در همان اثنا به مدت ده روز براي تجديد قوا، بردن نيرو و مهمات به تهران رفتم و با برقراري ارتباط با سايرين و با كمك كميته مقدار زيادي تجهيزات به جبهه هاي جنوب كشور بردم. برادرم را هم به منطقه بردم .شاهرخ ضرغام و برادرم از قبل در تهران يكديگر را مي شناختند. يك شب در كاروانسرا همراه برادرم بودم كه ناگهان شاهرخ با ديدن برادرم با خوشحالي گفت: «به به! آقا سيد حميد! اينجا چه كار مي كني؟ با چه كسي آمده اي؟» برادرم گفت: «با سيد مرتضي آمده ام» و مرا به شاهرخ نشان داد. گويا برادرم در تهران راجع به من با شاهرخ ضرغام صحبت كرده بود و او هم بدون اينكه مرا در تهران ببيند تا حدي مرا مي شناخت. شاهرخ وقتي متوجه شد كه من برادر سيد حميد هستم فوراً به طرفم آمد تا دستم را ببوسد. البته به او اجازه ندادم و در آغوشش گرفتم. رزمنده ها خيلي با مرام بودند و حتي اگر قدرتشان از سايرين بيشتر بود، زورشان را به ضعيفتر از خود نشان نمي دادند. آنها معتقد بودند كه بايد زور خود را آن هم براي گرفتن حق به قويتر از خود نشان داد.
آيا از تير دروازه هايي كه رزمنده ها در منطقه مي گذاشتند خاطره اي به ياد داريد؟
بله. ما خودمان در ميدان تير اين كار را ابداع كرديم. آن زمان در گروهان شهيد يزداني بودم. ما دو پوكه 150-155را در يك طرف و دو پوكه را در طرف ديگر قرار مي داديم و از آنها به عنوان تير دروازه استفاده مي كرديم. مسلماً توپ در اختيارمان نبود و به همين دليل از هر وسيله گردي (چه سبك چه سنگين) براي بازي استفاده مي كرديم. اوقات بيكاري و حتي گاهي اوقاتي كه كار هم داشتيم مشغول بازي مي شديم. ولي هميشه مواظب بوديم كه در حين بازي به پاي هم ضربه نزنيم. چون در جنگ به پاهاي سالم نياز داشتيم. ما هميشه 10-20 گالن 20 ليتري بنزين ذخيره مي كرديم. برق منطقه قطع بود و به همين دليل از تلمبه هندلي براي پر كردن گالن ها در پمپ بنزين استفاده مي كرديم. همانطور كه خدمتتان عرض كردم ،حوضي پر از آب در هتل بود. بچه ها هميشه حدود 8-10 گالن آب ذخيره مي کردند تا براي دستشويي و حمام از آب ذخيره شده استفاده كنند. گاهي اوقات كه مدت طولاني از حمام رفتنمان مي گذشت در استخر هتل بدنمان را مي شستيم. شبها قبل از خواب رزمنده ها زياد با هم شوخي مي کردند. به خاطر دارم شخصي به نام حاج رحيم خزاعي بچه ها را از پشت مي گرفت و روي هوا بلند مي كرد. آن شخص هم بعد از پنج بار نفس عميق فوراً به خواب مي رفت. در طول مدتي كه او خواب بود حاج رحيم از آن شخص اطلاعات زيادي مي گرفت و دوباره او را بيدار مي كرد. يك بار ساعت سه نيمه شب بعد از شوخي و خنده همه به جاهايمان رفتيم تا بخوابيم. چراغها خاموش بود و همه در رختخواب بودند. ناگهان شنيديم كه يك نفر آقاي محمود صندوق چي را صدا مي زند و با فرياد مي گويد : «محمود! آب بياور سوختم» گويا آن رزمنده براي رفتن به دستشويي گالن بنزين را با گالن آب اشتباه مي گيرد و آفتابه را از بنزين پر مي كند و در دستشويي خود را با بنزين مي شويد. به همين دليل فرياد مي زد: «سوختم سوختم آب بياور» خلاصه همگي خنديديم و ماجراي آن شب به خاطره اي برايمان تبديل شد. عده اي از رزمنده ها كه به جبهه مي آمدند، از نظر مالي در مضيقه بودند و عده اي هم مشكل مالي نداشتند. از آنجايي كه پدرم از ميليونرهاي قبل از انقلاب بود و معدن سنگ سبز امامي متعلق به ايشان بود، من مشكل و نيازي مالي نداشتم. ولي به طور كلي افراد مختلفي در سطوح مالي مختلف به جبهه مي آمدند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43