همانطور كه مي دانيد آقا سيد محتبي كاسب و مغازه دار بود و از قديم در ميان مغازه داران اعتبار خاصي داشت. شهيد هاشمي گوني گوني پول به جبهه مي آورد، تا نيازهاي رزمنده ها را از اين طريق برطرف كند. آقا سيد مجتبي به جنگهاي نامنظم اعتقاد داشت و هميشه بر اين باور بود كه نبايد بين اجراي يك عمليات تا عمليات بعدي هشت ماه فاصله
همانطور كه مي دانيد آقا سيد محتبي كاسب و مغازه دار بود و از قديم در ميان مغازه داران اعتبار خاصي داشت. شهيد هاشمي گوني گوني پول به جبهه مي آورد، تا نيازهاي رزمنده ها را از اين طريق برطرف كند. آقا سيد مجتبي به جنگهاي نامنظم اعتقاد داشت و هميشه بر اين باور بود كه نبايد بين اجراي يك عمليات تا عمليات بعدي هشت ماه فاصله باشد و هميشه مي گفت: «ما آنقدر بايد حمله كنيم تا نيروهاي دشمن خسته شوند. نبايد به آنها فرصت بدهيم تا جان بگيرند و تجديد قوا كنند» نيروهاي فداييان اسلام تحت فرماندهي شهيد هاشمي دائماً در حال جنگيدن با دشمن بودند و بعضي مواقع در يك شب در سه محور به عمليات مي رفتيم. به طور كلي ما هر هفته حداقل پنج بار شبيخون مي زديم تا نيروهاي عراقي را با حملات پي در پي خسته كنيم. به همين دليل آقا سيد مجتبي را ممنوع الجبهه كرده بودند. در حالي كه من هم با نظرات آقا سيد مجتبي راجع به جنگهاي نامنظم موافق بودم و به جرأت حاضرم اين مطلب را ثابت كنم كه اگر نيروهاي رزمي در جبهه دائماً در تكاپو و جنگيدن باشند، توان بيشتري براي حمله پيدا خواهند كرد، در حالي كه اگر نيروها به مدت طولاني منتظر بمانند و استراحت كنند تا اينكه مدتي بعد در عملياتي شركت كنند روز به روز ضعيف تر خواهند شد و حرارت خود را براي جنگيدن از دست خواهند داد. ما از نظر ويژگيهاي جنگهاي كلاسيك با عراقي ها در يك سطح نبوديم. در روزهاي آغازين جنگ عراقي ها با 12لشكر زرهي مكانيزه در مقابل ايران مي جنگيدند. امكاناتشان روز به روز گسترش پيدا كرد، تا اينكه در اواخر جنگ 50 لشكر كامل در اختيار داشتند. اشتباه ما در جنگ اين بود كه به شكل كلاسيك مقابل عراقي ها جنگيديم. شهيد چمران هم مثل آقا سيد مجتبي به جنگ كلاسيك اعتقادي نداشت و به جنگهاي نامنظم علاقمند بود. يك روز به ياد دارم كه شهيد چمران در ديدار با آقا سيد مجتبي جلو آمد تا دست ايشان را ببوسد، شهيد هاشمي به او اجازه نداد. شهيد چمران به آقا سيد مجتبي گفت: «اگر جندي شاپور در دست من نبود مي آمدم تا تو فرمانده من شوي. مجتبي اول من شهيد مي شوم و بعد تو».اتفاقاً اين حرف به حقيقت پيوست و شهيد چمران پيش از آقاي هاشمي به مقام رفيع شهادت نايل شد. در طول جنگ حداكثر تعداد نيروي ما در اوج قدرت 1300-1400 نفر بيشتر نبود. تصور كنيد اين تعداد رزمنده در مقابل چند لشكر کاملاً مسلح قرار داشت. با اين حال دشمن را عاجز كرده بوديم. حتي آنها را از جاده چوت ده بيرون كرديم و در حاليكه به طرف شط بهمنشير فرار مي کردند به سمتشان تيراندازي كرديم. ما هميشه جلوتر از نيروهاي ارتشي مناطقي از جمله منطقه ذوالفقاريه را از دست دشمن مي گرفتيم. سرهنگ كهتر و نيروهايش مسئوليت پشتيباني از ما را بر عهده داشتند. آنها فوراً خودشان را به ما مي رساندند، منطقه را از ما تحويل مي گرفتند، تا ما باز هم به سمت جلو پيشروي كنيم و ساير مناطق را از دست دشمن درآوريم. لازم به ذكر است كه بگويم سرهنگ كهتر از اهالي خراسان هستند و تصور مي كنم كه در حال حاضر سر تيپ بازنشسته باشند. در نهايت بايد بگويم كه جنگ كلاسيك كردن به ضرر ايران تمام شد و ناچار شديم كه قطع نامه 598 را بپذيريم.
در مقاومت 34 روزه آبادان شهيد سيد مجتبي چگونه جنگ را پيش مي برد؟
آقا سيد مجتبي هميشه در بدترين و سخت ترين منطقه جنگي حضور پيدا مي كرد و مي جنگيد. از طرفي بر اساس قابليت و توانايي ساير رزمنده ها مسئوليت گروهها را به افراد مي سپرد و اين طور نبود كه محوري درست كند و خودش سر قله محور بايستد و به سايرين بگويد كه چه كاركنند .سبك جنگيدن وي از پيش تعيين شده بود.
آيا بي سيم داشتيد؟
ما تعداد كمي بي سيم از كميته تهران به مناطق جنگي برديم كه به علت محدوديت در تعداد بي سيمها در نقاط حساس از بي سيم استفاده مي شد. البته عده اي در كميته به ما اجازه نمي دادند كه بي سيمها را برداريم و مي گفتند: «از نظر شرعي اشكال دارد» ما هم در جواب به آنها مي گفتيم: «ما در جبهه ها جان مي دهيم، بنابراين بردن بي سيم از لحاظ شرعي هيچ اشكالي ندارد».
از احداث كانالها به صورت زيگزاگ خاطره اي به ياد داريد؟
كانالها در ميدان تير آبادان قرار داشت. در اصل عراقي ها آن كانالها را ايجاد كرده بودند و وقتي ما منطقه را گرفتيم از كانالهايشان استفاده كرديم. البته كانال زنشان را به اسارت درآورديم تا طرز كانال زدن را به ما ياد بدهد. آقاي لودرچي هم به رزمنده ها طرز استفاده از لودر و بولدوزر را ياد مي داد. ما در خرمشهر از ديوار خانه ها كانال مي كنديم و به اين طريق ازخانه اي به خانه ديگر راه باز مي كرديم. تك تيراندازهاي عراقي در بلندي مي ايستادند و اگر از حياط، كوچه يا پشت بام عبور مي كرديم، مورد اصابت گلوله هايشان قرار مي گرفتيم. به همين دليل از آن كانالها براي عبور استفاده مي كرديم.
در چه مقطعي جنگ به عقب كشيده شد؟
تا ده روز اول جنگ در دژ خرمشهر بوديم. روزها عراقي ها با تجهيزاتشان به شكل مكانيزه پيشروي مي کردند و بعد شبها ما دست به كار مي شديم و مناطق را از آنها پس مي گرفتيم. يكبار به خاطر دارم همراه با مرحوم محسن ارومي و 8-10 رزمنده ديگر از كوچه اي مي گذشتيم كه ديديم 50 تانك و نفربر متعلق به نيروهاي عراقي جلوتر از ما قرار دارد. البته ما هم تفنگ و آر .پي. چي به همراه داشتيم.
معمولاً در دوران جنگ از چه سلاح هايي استفاده مي كرديد؟
در آن زمان مجهزترين نيروها با تجهيزات نظامي گروه فداييان اسلام بودند. اكثر نيروهاي فداييان اسلام از بچه هاي كميته بودند و از همه جا سلاح و مهمات مي آوردند. حتي از پادگانها هم سلاح و تجهيزات نظامي مي آورديم. اسلحه هايي چون ام-6، ژ-3، آلماني، كلاشينكف، ام-10، يوزي، وينچستر و چند نوع سلاح ديگر. آن روز از داخل كوچه متوجه شديم كه عراقي ها به شدت مست كرده اند. آنها از ترسشان مست مي شدند تا در حال مستي بتوانند به داخل شهر بيايند و مقابل ما بايستند. با ديدن اين صحنه رو به حاج محسن ارومي کردم و گفتم : « چه کار کنيم ؟» حاج محسن گفت: «بهتر است اول با آقاي سيد مجتبي مشورت كنيم» فوراً ماجرا به اطلاع شهيد هاشمي رسانديم. آقاي هاشمي گفت: «پيش برويد و با آنها وارد جنگ بشويد» حدود يك ساعت بعد به دل عراقي ها زديم و بحمدالله آن درگيري با موفقيت به پايان رسيد و تعداد زيادي از عراقي ها كشته شدند و ما تلفات نداديم. بلوار بزرگي به پهناي 24 متر در شهر بود و عراقي ها هميشه در حين حركت در آن بلوار، يك تانك را جلوتر از همه پيش مي بردند. نيروها پشت سر تانك و از طرفي هم تعدادي تانك و نفربر از پشت نيروها را پشتيباني مي كردند. بعد از آن ماجرا نيروهاي دشمن به حدي ترسيده بودند كه تا ده روز جرأت نكردند كه به خرمشهر بيايند. بعد از اينكه آقا سيد مجتبي را از جبهه بيرون كردند، من هر چند وقت يكبار به تهران مي رفتم و جوياي احوالشان مي شدم. يك بار آقا سيد مجتبي به من گفت: «سيد مرتضي! دو سه نيرو برايم بفرست» پرسيدم: «مي خواهم غذا و پارچه براي خانواده هاي نيازمند بفرستم» خلاصه تعداد زيادي گوني را پر از گوشت، زغال، چاي و لباس كرديم و بعد هم گوني ها را پشت پيكان وانت، وانت لندرور6 سيلندر مي گذاشتيم و ساعت دو سه نيمه شب به درب منازل نيازمندان مي برديم. در خانه ها را مي زديم و بعد در تاريكي شب پنهان مي شديم، تا وقتي در را باز مي كنند ما را نبينند. آقاي هاشمي از اين كارها زياد انجام ميداد. زمان شهادتشان تعدادي از رزمنده ها مي گفتند كه آقا سيد مجتبي چندين بار به ما كمك كرده بود. حاج رحيم خزاعي گريه مي كرد و مي گفت: «شهيد هاشمي بارها و بارها به من وام بلاعوض داد وگفت: «رحيم اين پول را بگير و براي زن و بچه هايت ببر».
آيا شما با بچه هاي داش مشتي در يك گروه بوديد؟
در دوران جنگ دو سه گروه داشتيم. بچه مذهبي ها كه من هم ازآنها بودم در يك گروه با هم بودند. البته اين مسئله به اين معنا نبود كه با داش مشتي هاي جبهه ضديت داشتيم. گاهي اوقات كه از كنار هم رد مي شديم، آنها براي رفع خستگي به شوخي به ما مي گفتند: «برادرا چطورند؟» ما هم در جواب مي گفتيم ، « لولا خريديد؟» مي پرسيدند: «لولابراي چه؟» پاسخ مي داديم: «لولاو چف برادرا!» و آنها تازه متوجه منظورمان مي شدند و همگي مي خنديديم. بعضي وقتها هم داش مشتي ها مي گفتند: «بياييد و با ما كشتي بگيريد» ما هم در جواب مي گفتيم: «شما هيكلتان بزرگ است و ما زير دست و پاي شما له مي شويم. ازطرفي شما رقمي نيستيد كه ما با شما كشتي بگيريم. ما حاضريم با شما مچ بيندازيم» آنها نمي دانستند كه ما كونگ فوكار هستيم. مچ اندازي شروع مي شد و با فشاري كه به انگشتانشان وارد مي كرديم، فرياد شان به هوا بلند مي شد. آقا سيد مجتبي هم در اين ميان به من مي گفتند: «سيد مرتضي! به بروبچه هايت بگو اين قدر اينها را اذيت نكنند» خلاصه خاطرات خوشي از آن روزها داريم. خيلي زود هم با آنها صميمي شديم. به خاطر دارم در يكي از عملياتها در روز عاشورا (روزي كه شهيد يزداني به شهادت رسيد) تعداد زيادي از رزمنده هاي داش مشتي و مذهبي به عقب فرار مي کردند و مي گفتند: «پشت به دشمن رو به ميهن، الفرار» ولي با وجود آن شرايط من كاليبر50 را با يك لوله روي دوشم گذاشتم تا به سمت دشمن شليك كنم. آقاي اصغر رضايي هم دو خشاب كاليبر50 در دست داشت و همراه با من دويد. آقا سيد مجتبي با ديدن اين صحنه پرسيد: «سيد مرتضي كجا مي روي؟» كاليبر را گذاشتم و به سوي دشمن نشانه گرفتم. ما هيچگاه عقب نشيني نمي کرديم. فقط يكبار به خاطر دارم كه ناچار به عقب نشيني شديم. آن زمان اگر از پليس راه خرمشهر به سمت اهواز حركت مي كرديم، با طي مسافت 7-8 كيلومتر به پاركينگ بزرگي به نام پاركينگ وايت ها مي رسيديم. وايت نام تريلي مدرن آن زمان بود. شنيده بوديم كه عراقي ها پشت پاركينگ مستقر هستند. من هم همراه با آقا سيد مجتبي، اصغر رضايي و قاسم رضايي به آنجا رفتيم تا با عراقي ها درگير شديم. وقتي كه به آنجا رسيديم متوجه شديم كه دشمن تانك و نيروي بسياري را در آنجا مستقر كرده است و ما قادر نيستيم كه با آنها وارد جنگ شويم. به خاطر دارم در حين راه رفتن اصغر و قاسم رضايي پرسيدند: «صداي بلبل از كجا مي آيد؟» كمي دقت كرديم و متوجه شديم كه عراقي ها به سمت ما تيراندازي مي كنند. هنگامي كه تيرها پشت سر هم با سرعت از كنار گوشمان رد مي شدند صدايي شبيه صداي بلبل در گوشمان مي پيچيد. از طرفي بسيار تشنه بوديم و قمقمه هايمان هم خالي بود. در پاركينگ دو ساعت درگيرشديم، ولي در نهايت با ديدن اوضاع پا به فرار گذاشتيم و تصميم گرفتيم برگرديم. عراقي ها با تانك ما را دنبال كردند .براي اينكه موقع دويدند سبك باشيم، درطول مسير وسايلي را كه همراهمان بود به زمين مي انداختيم: تسبيح دور گردنمان ، پول ها ، قمقمه و خلاصه هر چه داشتيم به زمين انداختيم ، تا جايي كه وقتي حوالي پليس راه رسيديم، فقط شورت پايمان بود. اتفاقاً در مسير چند نفر وانتي پر از هندوانه را براي رزمندگان مي بردند. 300 متر مانده به پليس راه وانت را ديديم و سوار آن شديم. عراقي ها هم ديگر ما را دنبال نكردند و دوباره به پاركينگ بازگشتند. ما فوراً از تشنگي زياد با سر و زانو هندوانه ها را شكستيم و مشغول خوردن شديم. منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.