پدری مهربان برای رزمندگان(1)

حضور نوجوانان در صحنه هاي هشت سال دفاع مقدس از پديده هاي شگفت انگيز در تاريخ جنگهاي دنياست. غير از شور و غيرت نوجوانان و جوانان اين مرز و بوم ، رفتار و سلوك فرماندهان مردمي نيز در اين مسئله نقش بسيار داشت. در اين گفتگو صميمانه به اين وجه برجسته از شخصيت شهيد سید مجتبی هاشمي اشاره شده است.
يکشنبه، 29 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پدری مهربان برای رزمندگان(1)

پدری مهربان برای رزمندگان(1)
پدری مهربان برای رزمندگان(1)


 






 

گفتگو با محمد تهراني (ابوالحسني)
درآمد
 

حضور نوجوانان در صحنه هاي هشت سال دفاع مقدس از پديده هاي شگفت انگيز در تاريخ جنگهاي دنياست. غير از شور و غيرت نوجوانان و جوانان اين مرز و بوم ، رفتار و سلوك فرماندهان مردمي نيز در اين مسئله نقش بسيار داشت. در اين گفتگو صميمانه به اين وجه برجسته از شخصيت شهيد سید مجتبی هاشمي اشاره شده است.

اطلاعاتي در باره خودتان در اختيار ما بگذاريد.
 

بنده متولد 1343 هستم. از سن 6 سالگي خدمت حاج مرتضي دلشاد در ميدان گمرك تراشكاري را ياد گرفتم و با ساخت انواع موتور آشنايي پيدا كردم. تا مدتي با برادر بزرگم كه 8 سال با من اختلاف سن داشت، شريكي مغازه تراشكاري داشتيم. قبل از انقلاب يكي از برادرانم كه سه سال بزرگتر از من بود به عضويت هنگ نوجوانان وليعهد (كلاه سبزها) درآمد. شبهاي جمعه فنون نظامي را كه در جنگ آموخته بود، با هم تمرين مي كرديم. آن زمان من 10 سال داشتم و برادرم 13 ساله بود. براي تمرين تخته هاي چوبي بنايي را برمي داشتيم و 5، 6 تا سوهان را شبيه كارد دو لبه به سمت تخته ها پرتاب مي كرديم و به تمرين مشغول مي شديم.

مي گويند شما در جبهه هاي جنگ دسته بيل را با كارد نشانه مي گرفتيد. آيا اين مطلب صحت دارد؟
 

بله. حتي يك بار تكاوران نيروي دريايي در ساختماني شرط بندي كردم و با همان تجربه اي كه داشتم، چوبي را از داخل ساختمان برداشتم و از فاصله 15 متري با کارد به سمت آن نشان گرفتم. 2 بار كارد را پرتاب كردم و هر دوبار به هدف خورد و خلاصه در مسابقه برنده شدم و يك كارد از تكاوران نيروي دريايي گرفتم كه البته اي كاش نمي گرفتم.

چرا؟
 

همانطور كه گفتم مدتي در يك مغازه تراشكاري با برادرم شريك بودم. اما بعد از مدتي از او جدا شدم و در شركت واحد نارمك مغازه موتورسازي باز كردم. دو ماه از شروع كار در مغازه جديد مي گذشت كه يك روز از راديوي مغازه شنيدم كه دزفول موشك باران شده و به صلاح استكه هركسي مي تواند براي كمك به آنجا برود. با شنيدن اين خبر فوراً به دوستم حسن كه از اهالي بيرجند بود، گفتم كه مرا به راه آهن برساند. همراه با دوستم به راه آهن رفتم و به او گفتم:« موتور را به خانه ببر». حسن پرسيد:« براي چه به جنوب مي روي؟» گفتم: «جنگ شروع شده است.» گفت: «هنوز اتفاقي نيفتاده. فقط دزفول را موشك باران كرده اند».
من سوار قطار شدم و به دزفول رفتم. حوالي ساعت 2 بعد ازظهر در يكي از كوچه هاي شهر با صحنه ناراحت كننده اي روبرو شدم. عراقي ها آن كوچه را موشك باران كرده بودند و حدود 20،30 خانه ويران شده بودند. تمام وسايل خانه ها در داخل خيابان پخش شده بود. آن زمان مردم شعار جالبي مي دادند «كوچه 6متري موشك 12متري» شعاري كه عمق فاجعه را نشان مي داد. قرار بود تعداد زيادي نيروي ارتشي از مسجدي در نزديكي رودخانه به سمت مرز اعزام شوند. من از فرصت استفاده كردم و لب جاده ايستادم و جلوي يكي از ماشينهاي ارتشي را گرفتم و گفتم: «من اينجا غريبم، پدر و مادرم در شهر مانده اند، من را هم با خودتان ببريد» خلاصه با هركلكي بود، سوار ماشين ارتشي شدم. آن زمان دشمن از خرمشهر درحال پيشروي بود. من به همراه يك سرباز در ماشين جيپ به سمت اهواز به راه افتادم. بعد از آن از اهواز به آبادان رفتم و از آبادان هم راهي خرمشهر شدم. حوالي ساعت 8 شب به خرمشهر رسيدم. در آنجا باخبر شدم كه ساعت 2 بعد ازظهر جنگ آغازشده است. در واقع من 6 ساعت بعد از شروع جنگ وارد خرمشهر شدم. از پل عبور كردم و به خيابان كنار مسجد جامع رسيدم. به محض رسيدنم به آنجا خمپاره اي درآن حوالي به زمين اصابت كرد و صداي ناله و فرياد مردم بلند شد.
در همان ابتدا يك نفر را ديدم كه دستش را روي زخم دست ديگرش گذاشته بود و با سرعت به سمت بهداري مي دويد. كمي جلوتر رفتم يك نفر بيهوش روي زمين افتاده بود و تكان نمي خورد .وقتي خواستم او را از روي زمين بلند كنم، دستم تا مچ داخل شكمش فرو رفت. فوراً او را به بهداري رساندم. در بهداري تركشي به اندازه نصف آجر از شكمش بيرون آوردند. بهيار به من گفت:« اين بيمار كارش تمام است. او را بيرون ببر».
بيرون كه آمدم خانم 33-34 ساله اي را ديدم كه دامن و جورابي مشكي پوشيده و روسري به سركرده بود. ناگهان آن خانم به زمين افتاد و ناله و فريادش به آسمان بلند شد. جلوتر رفتم و ديدم كه تركش به ساق پايش خورده است. فوراً او را به بهداري رساندم. در بهداري به من گفت كه دوربينش در خيابان افتاده است. متوجه شدم كه او خبرنگاراست. دوربين را برايش بردم. او با همان حالي كه داشت دو سه عكس از من گرفت.
از بهداري كه بيرون آمدم، روحاني جواني به نام حاج آقا شريف دستش را پشت شانه هايم گذاشت وگفت: «چرا از شهر بيرون نمي روي؟ »گفتم: «با هزار زحمت به شهر آمده ام چرا بروم؟ »علت آمدنم را جويا شد و من هم گفتم:« از تهران آمده ام تا بجنگم» گفت: «همراهم بيا» با حاج آقا شريف به مسجد رفتم. در آنجا از من پرسيد: «چه كارهايي بلدي؟شغلت چيست؟ آيا كار با اسلحه آشنايي داري؟ »گفتم: «تراشكار و مكانيك هستم و اسلحه ها را هم مي شناسم» از من پرسيد:« آيا بلدي ماشين را روشن كني؟» گفتم:« بله كاري ندارد» ايشان هم گفت: «ما به ماشين نياز داريم. به يكي از خانه ها برو و يك ماشين بياور» ساعت 10 شب و هوا تاريك بود. هر لحظه صداي خمپاره و ناله و فرياد به گوش مي رسيد. مردم در حالي كه گوسفند، ساك و وسيله هايشان را به دست گرفته بودند، از شهر فرار مي کردند. بالاخره وانت شورلت شش سيلندري را پيدا كردم و پيش حاج آقا شريف رفتم و گفتم:« اين هم ماشيني كه مي خواستيد».
شب را در مسجد خوابيدم. صبح عده اي را بسيج كرديم و با ماشين به مغازه هايي كه مردم رها كرده بودند، رفتيم و براي رزمندگان سيب زميني و پياز و برنج و خلاصه انواع خوردنيها را برداشتيم و دوباره به مسجد برگشتيم. اين كار تا ساعت 2 بعد ازاظهر ادامه داشت. حوالي ساعت2 حاج آقا شريف به من گفت: «هفت، هشت نفر را با ماشين كنار موتور برق ببر» سوار شورلت شديم و همراه حاج آقا شريف و 8 نفر ديگر سراغ موتور برقي كه در شمال شرقي خرمشهر بود، رفتيم. بعد گونيهايي را كه از قبل پشت ماشين گذاشته بوديم، پر از خاك كرديم كه اطراف موتور بگذاريم تا از اين طريق از اصابت تركش به موتور جلوگيري كنيم.

آيا حاج آقا شريف از بومي هاي منطقه بودند؟
 

دقيقاً به خاطر ندارم. روحاني بسيار چابكي بود و به راحتي مي توانست پانصد نفر نيرو را فرماندهي كند. در واقع ايشان اولين فرمانده من در دوران جنگ بودند و بعدها به شهادت رسيدند. ساعت 10 صبح روز بعد، حاج آقا شريف به من گفت:« عراقي ها از پشت صد دستگاه حمله كرده اند. فوراً به آنجا برويد. با هفت ،هشت نفر از بچه ها سوار شورلت شديم و به سمت بياباني در شمال خرمشهر حركت كرديم. بعضي از رزمنده ها تفنگ شكاري دولول و بعضي ها هم ژ-3 همراهشان بود. من از مسجد چند نارنجك برداشتم و چاقويي را هم به كمرم بستم. مدتي در بيابان بوديم. بعد از لحظاتي دو بالگرد خودي از بالاي سرمان گذشت و شروع به زدن عراقي ها كرد.

آيا اين اتفاق در داخل خرمشهر رخ داد؟
 

اين ماجرا در بياباني در شمال خرمشهر و در فاصله حدوداً 1000متري شهراتفاق افتاد. حدود يك ساعت در آن بيابان بوديم و وقتي ديديم، نمي توانيم كاري انجام دهيم، به مسجد جامع برگشتيم. سه چهار روز بعد از آن ماجرا به منطقه ديگري رفتيم. دركنار يك بلوار ديواري يك متري كشيده شده بود و پشت آن ديوار بياباني وسيع بود. تعدادي از نيروهاي عراقي در فاصله 500 متري از ديوار مشغول گشت زني بودند. در آنجا مستقر شديم. در همان فاصله تعدادي سنگر زده شد.

چگونه با شهيد هاشمي آشنا شديد؟
 

داشتم عرض مي كردم. بعد از دقايقي مرد بلند قدي كه حدود 40 سال سن و كلاه سبزي هم به سر داشت ،همراه 7، 8 نفر ديگر به آنجا آمد. اتفاقاً بعدها در آبادان در كنار همراهان آقا سيد مجتبي (از جمله آقا سيد محمود صندوقچي) بودم و در واقع از همرزمانم شدند. آقاي هاشمي با من سلام و عليكي كرد وگفت: «چطوري دلاور؟» گفتم:« سلامت باشيد». پرسيد: «اينجا چه كارمي كنيد؟» گفتم: «شما چه مي كنيد؟ ما هم مثل شما» شهيد هاشمي از رفتارم خيلي خوشش آمد و حدود يك ساعت در سنگر با هم بوديم. از اصل و نسبم پرسيد و خودش را هم معرفي كرد. ضمناًً پرسيد:« شبها کجا مي خوابي؟» جواب دادم : « شبها در مسجد جامع مي خوابم و روزها هم همراه با حاج آقا شريف به جنگ با عراقي ها مي روم » . آقا سيد مجتبي پرسيد : « تا به حال توانسته اي يک عراقي را بكشي؟» گفتم:« نه» پرسيد: «نمي ترسي؟» جواب دادم:« اگر مي ترسيدم كه به اينجا نمي آمدم» بعد از مدتي از آقاي هاشمي پرسيدم: «آقا سيد !اگر عراقي ها با تانكهايشان به سمت ما شليك كنند گلوله مستقيماً به اين ديوار مي خورد و ما دقيقاً كنار آن نشسته ايم». آقا سيد مجتبي پرسيد:« اگر به انتخاب تو باشدچه مي كني؟» گفتم: «داخل جوي آب پناه مي برم.» يكي از رزمنده ها گفت:« تو اگر مي ترسيدي چرا به جبهه آمده اي؟» اتفاقاً در همان اثنا عراقي ها يكي از پنج، شش سنگر اول را با تانك زدند. البته خدا را شكر هيچ رزمنده اي در آن سنگر نبود. به محض شليك دشمن همه به داخل جوي پناه بردند. آقا سيد مجتبي هم رو به من كرد و گفت: «معلوم است كه عقلت خوب كار ميكند. زرنگي و در جنگ مفيد خواهي بود». خلاصه تا غروب آنجا بوديم. چند تا نارنجك هم انداختيم. البته به ما سفارش شده بود كه تيراندازي نكنيم تا دشمن متوجه موقعيت ما نشود. از آنجا دوباره به مسجد جامع برگشتيم. در مسجد حاج آقا شريف به من گفت:« به درب گمرك خرمشهر كه در جنوب غربي شهر قرار دارد برو. آنجا مسجدي به نام امام موسي كاظم است. خودت را به شخصي به نام آقا سيد مهدي معرفي كن. با تو كار دارد.» من هم فوراً خدمت آقا سيد مهدي رفتم. يك طرف كوچه اي كه انتهاي آن درب گمرك قرار داشت، نخلستان و سمت ديگر كوچه،خانه هاي سازماني بود. مسجد امام موسي كاظم هم پشت نخلستان بود. عراقي ها در يك سمت كوچه تيربار گذاشته بودند و به داخل كوچه تيراندازي مي کردند. گويا دو نفر از بچه ها براي سركشي به آنجا رفته بودند و يكي دو روز از آنها خبري نشده بود. آقا سيد مهدي به من گفت كه اگر مي توانم به آنجا بروم و از بچه ها خبري بگيرم. من هم موافقت كردم. وقتي وارد كوچه شدم، به سرعت من به داخل يكي از خانه ها دويدم. عراقي ها هم فوراً شروع به تيراندازي كردند. به پشت بام رفتم و ديدم كه يكي از آن دو نفر در حالي كه تيري به وسط دو ابرويش اصابت كرده نقش زمين شده است. نفر دوم هم گوشه پشت بام نشسته و به جنازه دوستش خيره شده بود و آرام آرام گريه مي كرد. نزديكش رفتم و هر چه از او سؤال مي كردم، پاسخي نداد. دوباره به صورتش چك زدم. هوشيارتر شد و گريه كنان گفت: رفيقم وقتي سرش را بالا برد تا ديده باني كند، عراقي ها به سمتش تيراندازي كردند و كشته شد. جنازه را از پشت بام به حياط آوردم. از داخل خانه كالسكه اي پيدا كردم .جنازه را روي كالسكه اي گذاشتم و يك سر طنابي را به داخل کوچه سمت دوستانم پرتاب و سر ديگر طناب را به كالسكه بستم و به دوستانم گفتم كه طناب را بكشند. خلاصه جنازه را از آنجا خارج كرديم. اما درمسير به خاطر تيراندازي دشمن چند تير به جنازه اصابت كرد. دوباره به پشت بام رفتم و با كاردي كه به همراه داشتم، قسمتي از ديوار 20سانتي پشت بام را به مدت يك ساعت كندم و سوراخي درآن ايجاد كردم تا ازآن سوراخ منطقه را زير نظر بگيرم. از‌آنجايي كه عراقي ها به آن تيراندازي كرده بودند، بناي خانه سوراخ سوراخ شده بود و درنتيجه منفذي كه ايجاد كرده بودم، بين ساير سوراخها به چشم نمي آمد .خلاصه 2،3 شب بالاي آن پشت بام ديده باني كردم. بعد ازآن پيش آقا سيد مهدي رفتم و به ايشان گفتم: «به من اسلحه بدهيد. مي خواهم به گمرك شبيخون بزنم.» آقا سيد مهدي پرسيد:« نمي ترسي؟ »من هم با شجاعت جواب دادم:« نه. نمي ترسم» شب هنگام همراه با 3 نفر ديگر با اسلحه ژ-3 ، برنو و وينچستر از طرف راه آهن از ديوار محوطه گمرك بالا رفتيم. شت ديوار يکي از تانک هاي دشمن مستقر شده بود. از سمت تانك به داخل محوطه پيش روي كرديم. تعداد زيادي تويوتاي دوكابين و توپ كاغذي در محوطه بود. براي آغاز درگيري در داخل يكي از تانكها نارنجكي انداختيم. خلاصه درگيري شروع شد. در حين درگيري توانستيم 2 اسلحه كلاشينكف از دشمن بگيريم. 4 نفري موفق شديم 12 عراقي را بكشيم. در همان اثنا تيري به كتف يكي از همراهانم اصابت كرد و از سمت ديگر دستش بيرون آمد. ناچار شديم در بين توپهاي كاغذي پناه بگيريم. من از داروخانه هاي شهر تعدادي آمپول بي حسي و سوزن برداشته بودم كه خوشبختانه آن روز آنها را به همراه داشتم و توانستم دست دوستم را بخيه بزنم. تا صبح درگيريمان با دشمن ادامه داشت.

مهماتتان تمام نشده بود؟
 

دشمن دائماً به سمت توپها تيراندازي مي كرد. ولي ما تيري به سمت آنها شليك نمي کرديم تا عراقي ها تصور كنند كه از آنجا رفته ايم. عراقي ها هم شك داشتند كه آيا ما هنوز پشت توپهاييم يا نه. محوطه يك هكتاري را تصور كنيد كه سرتاسر آن مملو از توپهاي كاغذي است و ما هم بين آنها مخفي شده بوديم. به همين خاطر عراقي ها نمي توانستند به راحتي ما را پيدا كنند. از طرفي آب و غذايي براي خوردن و آشاميدن نداشتيم. 4 روز در‌آنجا مانديم. روز چهارم بز تركش خورده اي را ديديم كه روده هايش را از شكمش بيرون زده بود و آرام آرام راه مي رفت. كمي صبر كردم وقتي بز به 3،4 متري ما رسيد كاردم را به طرفش پرتاب كردم. كارد به گردنش فرو رفت. قبل از اينكه بز به زمين بيفتد، شيرجه زدم پايش را گرفتم و بز را به سمت خودم كشيدم. بعد هم فوري كارد را از گردنش بيرون كشيدم و با همان چاقو شكم بز را پاره كردم و جگرش را درآوردم .جگر سياه بز را در دهان دوست مجروحم گذاشتم تا كمي جان بگيرد. جگر سفيد و تكه از گوشتش را هم خودمان خورديم تا تشنگيمان برطرف شود. مدتي به همين منوال گذشت. دوست مجروحم پس از گذشت مدتي به شهادت رسيد.

آيا عراقي ها بين توپ ها دنبالتان نمي گشتند؟
 

عراقي ها اطراف توپها را محاصره كرده بودند و بين توپهاي كاغذي را مي گشتند تا ما را پيدا كنند. تقريباً به نزديكي ما رسيده بودند كه ناگهان فكري به ذهنم رسيد. همان حوالي بر روي زمين دريچه كانالي را پيدا كردم كه روي آن حفاظي ميله اي نصب شده بود. از لوله تفنگ كلاشينكف به عنوان اهرم استفاده كردم و با كمك آن توانستم دريچه كانال را باز كنم. داخل كانال به جاي آب نفت سياه و لجن بود. وارد كانال شديم و از دريچه ديگر كانال كه مقابل درب گمرك قرار داشت بيرون آمديم. وقتي كه از كانال خارج شديم، متوجه شديم كه فقط 150 متر با عراقي ها فاصله داريم. شب هنگام پا به فرار گذاشتيم و به آقا سيد مهدي و ساير نيروها پيوستيم. آقا سيد مهدي بعد از آن ماجرا به من گفتند:« تعدادي ستون پنجمي به سمت رزمنده هايي كه از مسجد امام موسي كاظم به سمت مسجد جامع و پل روي شط مي رفتند، تيراندازي كرده اند وآنها را به شهادت رسانده اند». بعد آقا سيد مهدي از من پرسيد:« آيا مي تواني با آر.پي.جي كاركني؟» من تا آن زمان آر.پي.جي به دست نگرفته بودم. ولي وقتي رزمنده هاي ديگر از آن استفاده مي کردند كار با آن را ياد گرفتم. به همين دليل اعلام آمادگي كردم. آقا سيد مهدي يك آر.پي.جي و دو گلوله به من داد تا با آنها تك تيرانداز ستون پنجم را بزنم. دو گلوله را در لباسم جاسازي كردم و از پشت شط همراه با آقا سيد مهدي به پشت بام يك ساختمان رفتم.
آن زمان بين پشت بام ديواره هاي نازك يك متري مي ساختند كه عبور از آنها كار بسيار مشكلي بود. اين ديواره ها باعث مي شد تا يك پشت بام به پشت بام خانه مجاور راه نداشته باشد. سيد مهدي از قبل به چند تن از رزمنده ها ماموريت داد تا از خيابان عبور كنند. ولي در عين حال مراقب تيراندازي ستون پنجمي ها هم باشند. طبق برنامه تعدادي از رزمنده ها با احتياط در حال عبور از خيابان بودند كه ناگهان تك تيراندازي را در بالاي يك ساختمان سه طبقه كه ديوار راه پله اش شيشه اي بود، ديدم. فوراً به سيد مهدي گفتم:« تك تيرانداز را پيدا كردم. بالاي آن ساختمان است». آقا سيد مهدي رو به من كرد و گفت :«پس آر.پي.جي به طرفش شليك كن.» گفتم :«نمي توانم فقط قسمتي از سرش از ساختمان بيرون است. از طرفي او در طبقه سوم و بالاتر از ماست». آقا سيد مهدي گفت: «پس چه كاركنيم؟» جواب دادم: «بايد او را از طبقه سوم به پايين بكشانيم تا بتوانيم به او شليك كنم». سيد مهدي به خيابان رفت و با فرياد و داد و هوار ديگران را باخبر و با كلاشينكف شروع به تيراندازي كرد. تك تيرانداز با ديدن اين صحنه به سرعت از پله ها به سمت پايين دويد. سايه او را از پشت شيشه هاي راه پله مي ديدم. در نتيجه از فرصت استفاده و با آر.پي.جي به سمت او شليك كردم. با شليك آر.پي .جي تمام شيشه ها خرد شدند و به زمين ريختند.
در همان اثنا يك پيرمرد حدوداً 55 ساله در حالي كه بقچه و راديويي را به دست داشت، همراه با پسر جواني از طبقه اول بيرون آمد. فوراً فرياد زدم:« دو نفر دم در هستند، بگيريدشان.» آن دو نفر هم فوري شروع به عجز و ناله كردند و گفتند:« ما كاري نكرده ايم. بدبختيم، بيچاره ايم». سيد مهدي به آنجا رسيد و به من گفت:« اينها چيزي همراه ندارند. بهتر است اجازه بدهيم بروند».جواب دادم :«اين ضبط صوتها را بايد بازرسي كنيم. شايد نوعي بي سيم باشد». ضبط صوت را روشن كرديم و متوجه شديم كه اصلاً آنتن نمي دهند. فوراً آر.پي.جي را به سمت آن دو گرفتم وتهديدشان كردم كه اگر واقعيت را نگويند به سويشان شليك خواهم كرد. خلاصه آن دو نفر اعتراف كردند و گفتند:« ما راديو را روي موج معيني مي گذاشتيم و بعد از طريق آن موقعيت نيروهاي ايراني را به دشمن گزارش مي داديم». از جنازه آن تك تيرانداز فقط يك پا و دو دست باقي مانده بود. اسلحه سيمينوف دوربين داري هم در گوشه اي افتاده بود كه ديگر قابل استفاده نبود.
فرداي آن روز براي ديده باني به بالاهي همان ساختمان قبلي دركنار گمرك رفتم. آر.پي.جي روز قبل و يك برنوي لوله كوتاه و سه تير همراهم بود. در حين ديده باني متوجه شدم كه عراقي ها چادري مقابل در گمرك زده اند و هر چند وقت يك بار تعدادي نيز به آن داخل يا خارج مي شوند. با دقت نفرات را شمردم و متوجه شدم كه در عرض يك ساعت 25 نفر از چادر بيرون آمده اند. تعجب كردم. چون چادر كوچك بود و گنجايش اين تعداد نفر را نداشت. در نهايت فهميدم كه آن چادر به روي دريچه كانالي كه ما براي فرار از آن استفاده كره بوديم، قرار دارد. سيد مهدي از من پرسيد:« مي تواني چادر را با آر.پي.جي بزني؟» گفتم:« بله مي توانم» آر.پي.جي را به سمت چادر نشانه گرفتم. اولين گلوله 10 متر مقابل چادر فرود آمد. گلوله دوم راشليك كردم كه خوشبختانه به هدف خورد. گويا آن چادر انبار مهمات عراقي ها بود و ارزش زيادي برايشان داشت. به همين دليل حدود يك ساعت در آتش مي سوخت. بعد از گذشت يك ساعت و با خاموش شدن آتش، يك عراقي قوي هيكل اسيري ايراني را آورد و به زمين پرتاب كرد. چشمان اسير را باز كرد و با چنگك قصابي چشمانش را از كاسه درآورد. از ديدن اين صحنه بسيار متاثر شدم. سيد مهدي به من گفت:« به نظر تو چه كار مي توانيم بكنيم؟» گفتم:« آن را مي زنم». فوراً با برنو به سمت آن عراقي شليك كردم و او را از پاي درآوردم. با شليك من عراقي ها از آنجا فراركردند و متأسفانه نتوانستم فرمانده را هم بكشم. رو به سيد كردم و گفتم:« سيد من امشب فرمانده را خواهم كشت». تا غروب بالاي ساختمان نشستم و با دوربين از سوراخ محوطه گمرك را تحت نظر گرفتم.

پدری مهربان برای رزمندگان(1)

آيا عراقي ها متوجه حضور شما در يالاي ساختمان نشده بودند؟
 

عراقي ها مي دانستند كه ما در بالاي آن ساختمان ديده باني مي دهيم. ولي آن خانه در منطقه اي قرار داشت كه در اختيار ما بود. عراقي ها فقط تا لب گمرك پيشروي كرده بودند. روزي هم كه قصد داشتند با تانكهايشان از در گمرك بيرون بيايند، يكي از بچه ها با نارنجك مانع از پيشروي آنها به داخل شهر شد.

اما من شنيده ام كه بهنام محمدي مقابل در گمرك خود را به زير تانك انداخته است.
 

تا جايي كه من به خاطر دارم و بنا به گفته دوستان حسين فهميده مقابل گمرك به شهادت مي رسد.آن روز من همراه با آقاي مرتضي امامي آن صحنه را به چشم خود ديدم و 10 متر با تانك بيشتر فاصله نداشتم. بهتر است به ماجرا برگرديم. فرماندهان نفربرهايشان را پشت ديوار گمرك سمت راه آهن پارك مي کردند. به خاطر دارم كه يك روز يك ارتشي به ما گفت:« مي خواهم عمليات پارتيزاني را به شما آموزش بدهم». ما هم همراه او تا پشت ديوار گمرك رفتيم. آن ارتشي نارنجك بادمجاني را همراه با فشنگ مشقي روي ژ-3 مي گذاشت و بعد آن را به داخل محوطه پرتاب مي كرد. البته از آن جايي كه نمي توانست تانكها را ببيند ممكن بود نارنجك به هدف اصابت نكند. من رو به او كردم و گفتم:« اگر به بالاي ساختمان برويم مي توانيم به راحتي تانكها را ببينيم و نارنجكها را به هدف بزنيم». در جواب گفت:« نه .اگر به آنجا برويم عراقي ها به سمت ما تيراندازي خواهند كرد». به او گفتم:« جنگ همين است يا مي خوريم يا مي زنيم».
همان طور كه گفتم فرماندهان نفربرهايشان را پشت ديوار گمرك سمت راه آهن پارك مي کردند. تا شب بالاي ساختمان منتظر ماندم تا چهره آن فرمانده را شناسايي كنم. سرانجام بعد از مدتي فرمانده به حياط آمد. به سيد مهدي گفتم:« چهره اش را خوب به خاطر بسپار». سيد گفت:« اگر تو كلت فرمانده را براي من بياوري ،من چهره اش را فراموش نخواهم كرد». بعد به مسجد رفتيم. آنشب حال خوشي نداشتم و به همين دليل نتوانستم شام بخورم. قبل از خواب به يكي از بچه ها سفارش كردم كه حوالي ساعت 11 ـ 11/15 مرا از خواب بيدار كند.
ساعت 11 از خواب بيدار شدم و به سمت ديوار پشت گمرك به راه افتادم. از ديوار بالا رفتم و به داخل محوطه پريدم. تعدادي نفربر و جيپ داخل محوطه پارك شده بود. ابتدا پشت يكي از نفربرها پنهان شدم. تعداد زيادي لاستيك دركنار نفربري به چشم مي خورد. يك نفربر مقابل من و يك نفربر ديگر هم 10،15 متري آن طرف تر بود. پشت يكي از لاستيكها رفتم و منتظرماندم. حوالي ساعت 4/5 در حاليكه هنوز هوا روشن نشده بود، يك عراقي را ديدم كه از داخل نفربري بيرون آمد. با ديدن چهره اش متوجه شدم كه همان فرمانده است كه قصد كشتنش را داشتم. فرمانده زير پيراهني به تن وكلتي به كمر داشت و حوله اي هم دور گردنش بود. با آب قمقمه دست وصورتش را شست و بعد با حوله صورتش را خشك كرد و قمقمه را در جايش گذاشت. وقتي كه خواست سوار ماشين بشود، پشتش به من بود. فرصت را غنيمت شمردم و كارد را به دست گرفتم. همزمان با پرتاب كارد تا دسته در سينه اش فرو رفت. حدود ده متر با او فاصله داشتم. سپس در حاليكه آرنجش روي در نيمه باز ماشين بود، به زمين افتاد. تصور كردم كه مرده است. جلو رفتم تا كارد را از سينه اش بيرون بكشم با دست راست دسته كارد را گرفته بودم كه ناگهان آن عراقي با دستانش مچ دستهايم را محكم گرفت. هرچه سعي كردم خودم را از چنگالش نجات بدهم نتوانستم. در همان اثنا در حالكيه هنوز دسته كارد در دست راستم بود، خنجر را بيشتر در سينه اش فشار دادم. ناگهان بدنش شل شد و دستم را رها كرد. تمام سر و صورتم پر از خون شده بود. جيبش را گشتم تا كارت شناسايي اش را براي‌آقا مهدي ببرم كه ناگهان عكسي از آن عراقي همراه با زن و فرزندش پيدا كردم. بسيار ناراحت شدم. كلت او را برداشتم و به سرعت از ديوار پريدم و به سمت مسجد به راه افتادم. آقا سيد مهدي وقتي سر و وضع مرا ديد، پرسيد:« چه شده؟اتفاقي افتاده است؟» گفتم:« چيزي نشده. فرمانده را كشتم». كلت را به سيد دادم. سيد مهدي به شوخي به من گفت :«پس چرا غلافش را نياوردي» گفتم:« مي روم و غلاف را مي آوردم» دوان دوان به سمت گمرك به راه افتادم. به محض اينكه از بالاي ديوار به داخل محوطه پريدم، عراقي قوي هيكلي را ديدم كه تفنگ كلاشينكوف را مثل كلت به دست گرفته است. آن عراقي با ديدن سر و وضع خوني ام تصور كرد كه يكي از اهالي خرمشهر هستم كه مجروح شده و به ناچار در شهر مانده ام. با زبان عربي به من گفت :«ولك اينجا چه مي كني؟» سرم را پايين انداختم و حرفي نزدم. طوري وانمود كردم كه تصوركند از ترس زبانم بند آمده است. آن روزها من 15،16 سال بيشتر نداشتم،ولي از آنجا كه پيش از حضورم در جبهه به مدت 4سال بوكس كار كرده بودم، دستهاي درشتي داشتم. آن عراقي رو به من كرد و گفت:« بيا اينجا ببينم».

آيا در جبهه زبان عربي را ياد گرفتيد؟
 

خير. پيش از حضورم در جبهه هاي جنگ با زبان عربي آشنايي داشتم. خلاصه به طرف او حركت كردم از طرز ايستادن و حالت چهره اش متوجه شدم كه تصور مي كند، مي تواند به راحتي گردنم را بگيرد و مرا با خود ببرد. از طرفي او هنوز جنازه فرمانده اش را نديده بود. در حين حركت دستم را به پشت بردم تا كاردم را درآورم. به دو متري اوكه رسيدم ،كارد را كشيدم، به سمت او حمله ور شدم و كارد را پايين گردنش فرو كردم. بعد فوراً خنجر را بيرون كشيدم. آن عراقي به زمين افتاد. در دم جان داد. اسلحه كلاشينكوف،سرنيزه و حمايل پر از خشاب را برداشتم. بعد هم به كنار جسد فرمانده عراقي رفتم تا غلاف كلت را بردارم. دوباره به مسجد برگشتم و غلاف را به آقا سيد مهدي دادم. آقا سيد مهدي به من گفت:« من شوخي كرده بودم. كي گفتم كه براي‌آوردن غلاف جانت را به خطر بيندازي؟» گفتم:« نه. مشكلي پيش نيامد حتي يك نفر ديگر را هم كشتم». تمام لباس و موهايم خوني شده بود. يك ساعت در حياط مسجد بدنم را شستم تا خونها پاك شود. بعد هم رزمنده ها شلوار و پيراهني تميز به من دادند تا بپوشم. در همان ماجرا فهميدم كه بي سر و صدا كشتن عراقي ها كار راحتي است. ازآن روز به بعد هر شب به كمين مي نشستم و با ديدن يك نفر عراقي كارد را به سمتش پرتاب مي كردم. خلاصه عراقي ها تبديل به سيبل هدف من شده بودند. يك بار هم سيم ترمز دوچرخه اي را پيدا كردم، عراقي را كه هيكل تنومندي نداشت، از پشت گرفتم و با سيم او را خفه كردم. البته كشتن دشمن به اين روش نياز به زمان بيشتري داشت.
بيست روز از جنگ گذشته بود كه يك روز آقا سيد مهدي به من گفت:« يك نفر از پيش حاج آقا شريف آمده و خبر آورده است كه عراقي ها از سمت شمال پيشروي كرده و بلوار 45 متري را دورزده و در حوالي مسجد جامع تانكي را مستقر كرده اند و با تيربار آن منطقه را مي زنند تا از اين طريق رابطه بين رزمنده هاي مستقر در مسجد جامع و رزمنده هايي كه در اطراف گمرك و مسجد امام موسي كاظم(ع) مستقر شده اند ،قطع بشود. حاج آقا شريف پيغام داده اند كه به
محمد بگوييد ماشين از خانه هاي شهر پيدا كند و در خيابان با يك ماشين سد معبر ايجاد كند تا جلوي تيراندازي تانك را بگيرد.»اگر روي پله هاي مسجد جامع بايستيد، مقابلتان خياباني خواهيد ديد كه نبش آن بهداري قرار دارد. سمت چپ مسجد شط است و سمت راست آن به بلواري منتهي مي شود .تانكهاي عراقي در ابتداي بلوار ايستاده بودند. آن رزمنده جوان به من گفت :«من هم مي خواهم همراهتان بيايم تا با هم دنبال ماشين بگرديم».
از اين خانه به آن خانه دنبال ماشيني مناسب مي گشتيم كه ناگهان همراهم من را صدا زد و گفت: «يك تويوتاي سواري دو در و 4 سيلندر به رنگ آبي آسماني در يكي از خانه ها پيدا كرده ام» به داخل خانه رفتيم و ماشين را روشن كردم. در حياط قفل بود. همراهم پشت ماشين ايستاد، كلاشينكوف را از او گرفتم وآن را به سمت قفل در حياط نشانه گرفتم. ده باري به قفل شليك كردم تا اينكه بالاخره قفل شكسته شد. در را باز كرديم، ماشين را از حياط بيرون برديم و سوار بر ماشين تا نزديكي هاي مسجد رفتيم. تقريباً 30 متر مانده به مسجد ناگهان ديدم كه عراقي ها با تانك تيراندازي مي كنند. ماشين را نگه داشتم و به همراهم گفتم :«پياده شو مي خواهم ماشين را روي دنده خلاص بگذارم تا بدون سرنشين به وسط خيابان برود».آن جوان گفت:« مي ترسي؟ بيا سوار شويم و با هم برويم». گفتم:« خطرناك است، عراقي ها تيراندازي مي كنند» گفت:« من امروز مي خواهم سوار اين ماشين بشوم. نگران نباش. قبل از اينكه فكرش را هم بكني با سرعت از ماشين پياده مي شوم تا اتفاقي نيفتد». خلاصه نتوانستم متقاعدش كنم. سوار ماشين شديم. پا را روي گاز گذاشتم و تا وسط خيابان رفتيم. در همان اثنا ناگهان هر 4 چرخ ماشين پنچر شد و ماشين آرام آرام با همان چرخهاي پنچر به پله هاي مسجد برخورد كرد و متوقف شد. ناگهان شيشه جلوي ماشين خرد شد و تيري هم به فرمان اصابت كرد. در عين حال تيرهايي از مقابل چشمانم عبور كردند. ولي عجيب است كه حتي يكي از آنها هم به من نخورد. وقتي به همراهم نگاه كردم متوجه شدم تيري به سرش اصابت كرده و با چشمان باز جان داده است. قفل در به خاطر برخورد تيرها خراب شده بود و نمي توانستم در را باز كنم. به ناچار از شيشه ماشين بيرون رفتم. كف خيابان خوابيدم و سينه خيز از پله هاي مسجد بالا رفتم. اتفاقاً رزمنده ها كنار پله هاي مسجد سنگري ساخته بودند و ماشين من حفاظي براي‌آن سنگر شده بود. در مسجد به حاج آقا شريف گفتم:« ماشين را آوردم». حاج آقا گفت:« آن را جاي خوبي گذاشتي، دستت درد نكند». در ضمن خبر شهادت همراهم را به حاج آقا دادم. ايشان هم گفتند:« ناراحت نباش. آن جوان براي شهادت به جبهه آمده بود». با صحبتهاي حاج آقا شريف فهميدم كه او از قبل با آن جوان صحبت كرده است. رزمنده ها با مگسك ژ-3 و طناب جنازه آن جوان را به داخل مسجد كشيدند. به جرأت مي توانم بگويم بيش از 100 تير به بدن آن جوان اصابت كرده بود.

تا آن زمان تركشي به بدنتان اصابت نكرده بود؟
 

خير، تا آن زمان مجروح نشده بودم. در ورودي مسجد يك هشتي است كه تا ته حياط 15 متري فاصله دارد . گوشه حياط تعدادي گوني سيب زميني و پياز گذاشته بودند. حاج آقا شريف رو به من كرد وگفت:« قصد دارم براي رزمنده هايي كه اطراف بهداري مستقر هستند، تعدادي جعبه فشنگ بفرستم. با اين اوضاع، به نظر تو چگونه مي توانيم فشنگها را به دست آنها برسانيم؟» گفتم:« من بالاي پشت بام مي روم و جعبه هاي 20 تايي فشنگ را از بالاي پشت بام براي رزمنده ها به خيابان پرتاب مي كنم». با موافقت حاج آقا به اتاق بغلي رفتم و طناب متصل به جعبه فشنگي را گرفتم و جعبه را روي زمين كشيدم. جعبه ها سنگين بودند و نمي توانستم آنها را بلند كنم. غير از حاج آقا شريف 2 ،3 نفر ديگر هم آنجا ايستاده بودند. براي رسيدن به پشت بام بايد از پله هاي كنار هشتي بالا مي رفتم. به محض رسيدن به كنار هشتي ناگهان يك موشك خمسه خمسه سقف بالاي سرم را سوراخ كرد و 20 سانتي متر جلوتر از پايم به زمين افتاد. آتش جلوي چشمانم را گرفت و ديگر قادر به ديدن چيزي نبودم. موج انفجار من را از كنار هشتي به انتهاي حياط جايي كه گوني هاي سيب زميني و پياز جمع شده بود، پرتاب كرد. خدا را شكر كه يك گوني هم روي من نيفتاد و گرنه در دم مي مردم.
بيهوش به زمين افتادم. وقتي كه به هوش آمدم، سرم درد مي كرد و چشمانم مي سوخت. در عين حال چشم راستم تار مي ديد و چشم چپم هم جايي را نمي ديد. همه جا تاريك بود و فقط نوري از لاي گوني ها به چشمم مي خورد. داد زدم:« كمك ،كمك »صداي چند نفر را شنيدم كه مي گفتند:« يك نفر زيرگونيهاست، بياييد». گونيها را برداشتند و من را بلند كردند. به محض اينكه بلند شدم گفتم:« قرار است از راه پشت بام براي رزمنده ها فشنگ ببرم». ديگران گفتند:« چرا از پشت بام؟» از خيابان ببر. پرسيدم:« مگر تانك عراقي ها هنوز در خيابان مستقر نيست؟» گفتند:« سه ساعت پيش تانك عراقي ها را زديم» و از آنجا بود كه متوجه شدم سه ساعت است بيهوش روي زمين افتاده بودم. فوراً من را به بهداري خيابان روبه رويي بردند. بهدار تركشي را از بدنم بيرون آورد، ابرويم را بخيه زد و دستم را پانسمان كرد. يك بسته قرص هم به من داد و گفت: كه هر وقت دردم شديد شد بخورم. آمپولي هم به من زد تا دردم كمي تسكين پيدا كند. از بهداري بيرون آمدم و به سمت مسجد امام موسي كاظم(ع) به راه افتادم. تلويزيون چندين بار تصوير ماشيني را كه من تا كنار مسجد جامع برده بودم نشان داده است. تا سال گذشته همسر و فرزندانم نمي دانستند كه من به جبهه رفته ام و مجروح جنگي هستم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط