پدری مهربان برای رزمندگان(2)

نزديكي هاي شط خرمشهر آقا سيد مجتبي را ديدم كه ژ-3 قنداق تاشو به دوش داشت و همراه با 10، 15 نفر ديگر از سمت پل بتوني مي آمد و درحال پاك سازي خانه ها بود. در واقع آنها داشتند عمليات چريكي را اجرا مي کردند. من را كه ديدگفت:« چطوري دلاور؟ چه شده؟ پنچرت كرده اند؟» گفتم:« نه، هنوز پنچر نشده ام، كنار مسجد جامع تركش خمپاره
يکشنبه، 29 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پدری مهربان برای رزمندگان(2)

پدری مهربان برای رزمندگان(2)
پدری مهربان برای رزمندگان(2)


 






 

گفتگو با محمد تهراني (ابوالحسني)
 

كجا وچگونه با شهيد هاشمي آشنا شديد؟
 

نزديكي هاي شط خرمشهر آقا سيد مجتبي را ديدم كه ژ-3 قنداق تاشو به دوش داشت و همراه با 10، 15 نفر ديگر از سمت پل بتوني مي آمد و درحال پاك سازي خانه ها بود. در واقع آنها داشتند عمليات چريكي را اجرا مي کردند. من را كه ديدگفت:« چطوري دلاور؟ چه شده؟ پنچرت كرده اند؟» گفتم:« نه، هنوز پنچر نشده ام، كنار مسجد جامع تركش خمپاره خمسه خمسه به بدنم اصابت كرده است».آقا سيد مجتبي گفت : « چشمانت صدمه ديده است ؟» بعد چشمانم را باز كرد، نگاهي كرد و گفت:« نگران نباش، چيزي نشده». بعد پرسيد:« آر.پي.جي مي تواني بزني؟» گفتم:« بله» و سيد يك آر.پي .جي با 3 گلوله آن و يك كوله پشتي را به من داد و از آن روز به بعد آر.پي.جي زن شدم و با آنها در عمليات چريكي شركت مي كردم. از آنجا كه در خيابان نمي توانستيم راه برويم، ديوارخانه ها را سوراخ مي كرديم و از طريق سوراخها از خانه اي به خانه ديگر مي رفتيم. به خاطر دارم يك روز كه در يكي از خانه هاي شهر با آقا سيد مجتبي بودم، ايشان به من گفتند:« محمد بلند شو و نمازت را بخوان» گفتم:« سيد وسط اين بمباران و كشتار چگونه نماز بخوانم؟ خدا در اين شرايط از ما نماز نمي خواهد» سيد گفت:« نه برو نمازت را بخوان تا اگر اتفاقي برايت افتاد، شهيد از دنيا بروي ».گفتم:« سيد دل ما را خالي نكن، قرار نيست اتفاقي بيفتد. اگر من الان بلند شوم،نماز بخوانم و اتفاقي برايم بيفتد، چه كار بايد بكنم؟» گفت:« تو برو نماز بخوان» به نماز ايستادم. مشغول خواندن قنوت بودم كه ناگهان ديدم يك خمپاره در مقابل چشمانم مقابل ديوار شيشه اي، در حياط به زمين افتاد. به جرأت مي توانم بگويم كه شيشه به 500 هزار تكه تقسيم شد. كمدي هم كه در كنار شيشه بود، سوارخ سوراخ شد. آقا سيد فوراً به اتاق آمد يك نگاه به شيشه و يك نگاه به كمد كرد و رو به من گفت:« پسر ديدي گفتم تضمين مي كنم كه اتفاقي برايت نيفتد؟» و به حق نفس سيد حق بود. من شروع كردم به خنديدن و سيد هم اشك مي ريخت. بعد هم فوراً به نماز ايستاد.
يكبار هم به خاطر دارم كه سوار بر ماشين از هتل كاروانسرا به سمت خرمشهر به راه افتاديم. چراغها را خاموش كرديم تا دشمن متوجه حضور ما نشود. قصد داشتيم براي بچه ها غذا ببريم كه ناگهان صداي ناله اي به گوشم خورد. گفتم:« سيد بايست» كمي جلوتر رفتم و 2 سرباز ارتشي را ديدم كه يكي از‌آنها در اثر اصابت خمپاره به شدت درد مي كشيد و زمين را چنگ مي زد. ديگري هم مجروح شده بود و نارنجک اندازي هم به دست داشت. در همان اثنا دست يكي از همراهان به اشتباه به كليد جلوي ماشين خورد و چراغ ماشين روشن شد. هر چه سعي كرديم چراغها را خاموش كنيم، نتوانستيم. فوراً با لوله اسلحه چراغهاي جلو و عقب ماشين را شكستم. هر دو را سوار ماشين كرديم تا به بهداري برسانيم. يكي از آنها را درآغوش گرفتم. از شدت درد به بدنم چنگ مي زد كه ناگهان متوجه شدم دستانش شل شد. به سيد گفتم كه يكي از آن دو تمام كرده است. يكي از آن دو چند تا تركش به بدنش خورده بود و بي حال بود. دكتر بعد از معاينه او گفت زنده مي ماند. آن سرباز ارتشي دائماً به من مي گفت:« نارنجك انداز را بگير تا بعداً تحويل ارتش بدهم». به او گفتم:« تو داري مي ميري چرا به اسلحه ات فكر مي كني؟»
يكبار به خاطر دارم تعدادي از رزمنده ها در سمتي از پل كه به آبادان منتهي مي شد رفته بودند و من در سمت ديگر پل در خرمشهر در يكي از خانه ها خوابيدم و از سايرين جا ماندم. از خواب كه بيدار شدم، متوجه شدم كه آن طرف پل درگيري شده است. ايراني ها آن سمت و من اين سمت پل با عراقي ها مانده بودم. شنيده بودم كه آب شط كوسه ندارد. ولي از طرفي آنقدر به داخل آب خمپاره مي انداختند كه از كوسه هم خطرش بيشتر بود. به داخل آب پريدم. آن روز 4،5 نوع سلاح همراهم بود. نارنجك انداز، كلاشينكوف، ژ-3. ميانه هاي آب كه بودم، خسته شدم و به زير آب رفتم. ناگهان طنابي به دستم خورد. طناب به لِنجي كه لنگر انداخته بود، وصل بود. طناب را كشيدم و از داخل آب نجات پيدا كردم. به آن سمت شط كه رسيدم، ديدم كه ارتش بين نخلها خمپاره 81 گذاشته و به سمت دشمن شليك مي كند. آن زمان خرمشهر سقوط كرده بود.
سيد را پيدا كردم. پرسيد: «كجا بودي؟» گفتم: «خواب مانده بودم.» آقا سيد مجتبي گفت:« آخر كار دست خودت مي دهي». همان شب آقا سيد ده نفر از بچه ها از جمله شاهرخ ضرغام را بسيج كرد تا به عمليات بروند. سيد از من پرسيد:« تو هم مي‌آيي؟» گفتم:« نه، خسته ام، نمي توانم »سيد گفت: «هتل مي روي؟» گفتم:« نه همين گوشه و كنار مي خوابم».
ابتداي پل يك دكه نگهباني با سقف بتوني بود. كنار دكه هم جوي باريكي قرار داشت. براي خوابيدن در جوي آب دراز كشيدم. بعد از رفتن سيد و همراهانش بيش از 10 خمپاره به بالاي سقف نگهباني برخورد كرد و 5 و 6 خمپاره هم كنار جوي افتاد. از خستگي زياد به خواب رفتم. صبح شاهرخ ضرغام و صادق ويسه به آنجا آمدند.

آيا شاهرخ ضرغام از قبل دوره آموزشي گذرانده بود؟
 

خير. شاهرخ ضرغام از بچه هاي نارمك و از دوستان صميمي من بود. شاهرخ و همراهانش درآن عمليات چند عراقي راكشته بودند و يكي دو نفر ازگروهشان هم به شهادت رسيده بودند. شاهرخ قبل از رفتن گفته بود:« به شهر برويم تا سر چند نفر را ببريم. هر كس را كه كشتيم ،بايد گوشش را هم ببريم تا به بقيه نشان بدهيم». صبح سيد مجتبي من را به شاهرخ نشان داد و گفت:« مي خواهم يكي از بچه هاي زرنگ را به تو معرفي كنم» شاهرخ گفت: «اين بچه را چرا اينجا آورده ايد؟ مگر اينجا مهدكودك است؟ بايد به او شير بدهيم و پستانك در دهانش بگذاريم» بعد از من پرسيد:« ديشب كجا بودي؟» گفتم:« در جوي آب خوابيده بودم». شاهرخ رو به سيد گفت:« اين درب و داغونها را به مي دهي؟» بالاخره با حضور من در گروهشان موافقت كرد.
روز بعد حوالي شب شاهرخ به من گفت:« پسر خودت را آماده كن ،يك روز تو را با خودم به عمليات مي برم» گفتم:« كي مي خواهيد به علميات برويد؟» گفت: شايد فردا شب برويم» من هم گفتم:« امشب خودم قرار است تنهايي بروم» شاهرخ از سيد مجتبي پرسيد:« او چه مي گويد؟» سيد گفت :«اين پسر اگر مي گويد که مي رود، حتما خواهد رفت.اگر سرت را برگرداني، اين پسر در يك لحظه مي تواند سرت را جدا كند».

آيا سيد از درگيريهايتان در گمرك با خبر بودند؟
 

بله. حاج آقا شريف و سيد مهدي ماجراي درگيريها را براي سيد مجتبي تعريف كرده بودند. شاهرخ رو به من كرد و گفت:« هركس را كشتي ،گوشش را بياور تا ببينم صبح چند تا گوش براي من مي‌آوري». قبل از رفتن نارنجك اندازم را به سيد دادم تا بچه ها به انبار ببرند. از آن زمان به بعد روزها كنار پل موقعيت را بررسي مي كرديم و شبها به داخل خرمشهر مي رفتيم.

آيا از داخل آب وارد خرمشهر مي شديد؟
 

عده اي از رزمنده ها از داخل آب و عده اي از روي پل وارد شهر مي شدند. خلاصه آن شب به تنهايي وارد شهر شدم. در ابتداي ورودم به شهر يك عراقي را با كارد كشتم. بعد هم درخانه اي درگير شدم و در نهايت به خاطرشرايط ناچارشدم به داخل آب بپرم. داخل آب كنار قايقي در تاريكي پنهان شدم و عراقي ها دائماً به سمت آب شليك مي کردند. دو ساعتي منتظر شدم. بعد از گذشت دو ساعت اسلحه ام را برداشتم و پيش سيد مجتبي و شاهرخ برگشتم. شاهرخ از من پرسيد:« چه كار داري؟» گفتم:« يك اسلحه برايت آورده ام». من گوش كسي را نمي برم. شاهرخ گفت:« از خانه اي يك اسلحه دزديده اي و مي گويي عراقي كشته اي؟» بعد هم رو به سيد كرد و گفت:« اين پسر از اين به بعد از اعضاي گروه من است. او را به جاي ديگري نفرست». كارت شناسايي برايم صادر شد كه روي آن نوشته شده بود عضو گروه فداييان اسلام و گروه پيشرو.
آن زمان من به اسلحه ژ-3 اطمينان چنداني نداشتم و بيشتر ازكارد استفاده مي كردم و هميشه 2 كارد همراهم بود. البته يك بار كه آقاي خلخالي به جبهه آمده بودند براي تشويق يك خمپاره 60 به من دادند. حتي يک ساعتي هم در سنگر با هم صحبت كرديم. من البته در اين مدت با انواع اسلحه ها كار كرده بودم. 3ماه تيربارچي بودم و 3ماه هم با توپ 106 كار كردم.

شنيده ام كه شما موازي تانكها حركت و به سمت آنها شليك مي كرديد؟
 

بله. البته اين ماجرا مربوط به درگيري آبادان است. ما به سنگرهاي جلو مي رفتيم و با توپ 106 تانكهاي دشمن را مي زديم و به محض زدن جايمان را تغيير مي داديم. موشك هاي تاو در ارتفاع پايين پرتاب مي شوند. شاهرخ ضرغام و آقا سيد مجتبي هنگام عبور موشكهاي تاو از بالاي سنگر ،با بيل، سيم متصل به موشك را تكان مي دادند تا موشك منحرف شود و به هدف اصابت نكند.

از منطقه ذوالفقاريه برايمان بگوييد.
 

يك سمت پل بهمنشير نخلستان بود و عراقي ها همه خانه هاي داخل نخلستان را تصرف كرده بودند. رزمنده ها نمي توانستند از ايستگاه 7 به آنجا بروند. قبل از اينكه به سمت آنجا حركت كنيم ،عده اي از بچه ها پل متحرکي روي پل زده بودند . از روي پل متحرک عبور كرديم و وارد نخلستان شديم. درگيري شديدي بين ما و عراقي ها شروع شد. درگيري ادامه داشت تا اينكه عراقي ها از نخلستان عقب نشيني كردند.

تعداد نيروهاي فداييان اسلام به چند نفر مي رسيد؟
 

حداكثر تعداد نيروهاي فداييان اسلام 1500 نفر بود. حدود 30 نفري هم گروه پيشرو را تشكيل داده بودند. اما در درگيري آن روز جمعاً 200، 300 نفري مي شديم. در طي درگيري خانه ها را هم پاكسازي مي كرديم. در مدرسه اي تعدادي عراقي به شدت مقاومت مي کردند. سيد رو به من كرد و گفت: «محمد به نظر تو چه كار مي توانيم بكنيم؟ عراقي ها از اينجا تعداد زيادي از رزمنده هاي ما را به شهادت رسانده اند». فوراً حركت كردم تا جلوي مقاومت آنها را بگيرم. در همان اثنا همرزمانم آنها را از پاي درآوردند. البته 5،4 ساعتي طول كشيد تا توانستند آنها را از بين ببرند.
شايد تعجب كنيد اما به خاطر تيراندازي دشمن، رفتن از پشت يك نخل به نخل ديگر يك ربع طول مي كشيد. عراقي ها به جاي ماشين بيشتر كمباين داشتند كه در حين حركت زمين را شخم مي زد و كانالهايي به عرض 60 سانتيمتر و عمق 120 سانتيمتر مي ساخت. نيروهايش هم فوراً داخل كانال مي پريدند تا از آنجا به سمت ما تيراندازي كنند. من با نارنجك انداز و ساير رزمنده ها با آر.پي.جي آن ماشين را نشانه گرفتيم. ولي متأسفانه موفق نشديم آن را منهدم كنيم و راننده اش توانست با ماشين از آنجا فرار كند. در همان عمليات نيروهاي ارتشي به فرماندهي سرهنگ كهتر و سرهنگ شكرريز در آنجا مستقر شدند.

آيا عراقي ها از قبل در آن بيابان خاكريز زده بودند؟
 

بله. آن خاكريز جزو سنگرهاي خودشان بود كه در خطوط عقب قرار داشتند. آنها خاكريز به خاكريز عقب نشيني كردند تا اينكه به آخرين سنگرهايشان در بيابان رسيدند. در آن اثنا ما توانستيم لودر، كانال كن و چند تا از تانكهايشان را بزنيم. بخاطر دارم كه يك روز راننده كاميوني قصد داشت محموله كفشي را از ماهشهر به تهران منتقل كند. يك كيلومتري ماهشهر عراقي ها كاميون را با خمپاره يا موشك زدند. كفشها آسيبي نديدند، ولي كاميون چپ كرد. رزمنده ها كفشها را به هتل بردند و هر كسي يك جفت كفش براي خودش برداشت. من ديرتر از بقيه رسيدم و هر چه گشتم همه كفشها لنگه به لنگه بودند. پيش آقا سيد رفتم و به ايشان گفتم:« آقا سيد! رفتم كفش بردارم ولي كفشها لنگه به لنگه بودند» آقا سيد يك جفت كفش را از پايش درآورد وگفت:« بيا من اين كفشها را به نيت توكنار گذاشته ام» در واقع آقا سيد مجتبي هميشه به فكر ما بود و از سهم خودش هم به رزمنده ها مي داد. بهتر است دوباره به ماجراي عمليات نخلستان برگرديم.

آيا حصر آبادان در همين عمليات شكسته شد؟
 

خير. ما يكبار ديگر هم درگير شديم. به آبادان كه رسيديم، در بيابانهاي ذوالفقاريه مستقر شديم. ارتش هم در‌آنجا مستقر شده بود. امتداد خط ارتشي كه به پايان مي رسيد، 500 متر جلوتر از آن سنگر اول ما ديده مي شد. سنگر 200،300 متري با هم فاصله داشتند. آخرين سنگر با نيروهاي عراقي 600 متر بيشتر فاصله نداشت. ارتش در واقع 2/5كيلومتر با نيروهاي دشمن فاصله داشت و ما بايد مسافت زيادي از نيروهاي ارتش فاصله مي گرفتيم تا به نيروهاي خودمان برسيم.

پدری مهربان برای رزمندگان(2)

ظاهراً نام خط اول الله بود و بچه ها بين خطوط تير دروازه مي گذاشتند و فوتبال بازي مي کردند. آيا شما هم در بازي فوتبال شركت مي كرديد؟
 

من چندان اهل فوتبال نبودم. از‌آنجا كه هميشه در خط اول همراه با رضا صندوقچي و مرتضي امامي بودم، در نوك حمله بازي مي كردم. من اكثر اوقات در خط اول بودم و كمتر به خطوط دوم و سوم مي رفتم. آن زمان حاج قاسم صادقي كه موهاي فر و بوري داشت، از بچه هاي تداركات بود و بسيار سر نترسي هم داشت. خطرناكترين كار بر عهده او بود. او هميشه بايد براي آوردن مهمات و غذا به سنگرها سوار بر ماشين از مقابل عراقي ها مي گذشت و هر بار هم كه مي رفت 40، 50 تا سوراخ به سوراخهاي بدنه ماشين اضافه مي شد. گاهي اوقات من همراه با حاج آقا قاسم به خطوط عقب مي رفتم.
جنگ آرام تر شده بود كه عده اي ارتشي پرسيدند:« از بين شما چه كسي نمي ترسد و بدون واهمه به جلو مي رود؟» شاهرخ من را به آنها معرفي كرد. ارتش يك توپ 106 در اختيار من قرار داد. تا جايي كه به خاطر دارم، نام آن تيرانداز روغني بود. از آنجا كه من با منطقه آشنايي داشتم مسئوليت رانندگي ماشين را به عهده گرفتم. مدت 3 ماه توپ 106 دراختيار من بود. يك روز قاسم رضايي به من گفت:« محمد تو به خطوط جلو برو، اين توپ و ماشين را به من بده، مي خواهم رانندگي تمرين كنم و تيراندازي با توپ را هم ياد بگيرم». سوئيچ ماشين را به قاسم دادم و به همراه با آن سرباز ارتشي در خانه هاي نخلي سرك كشيدم.
بعد از درگيريهاي خرمشهر، سيد مجتبي به خاطر جراحت چشمانم ،من را نزد دكتري در بيمارستان طالقاني برد. دكتر قرص واليوم به من داد و بعد آقاي هاشمي را كنار كشيد و چيزي هم در گوشش گفت. آقاي هاشمي به من گفت: «دكتر سفارش كرده با شروع دردت 2 تا قرص بخور».
يك روز در حين گشتن خانه ها يك موتور سوزوكي كه لاستيكهاي پهني هم داشت، پيدا كردم. از آنجا كه سر وصداي جنگ خوابيده بود و تقريباً كاري نداشتيم، روزها با موتور در بيابان مي گشتيم. يكبار در حين گشت زني بولدوزري را ديدم كه در گل مانده و راننده رهايش كرده بود. بولدوزر را روشن كردم و كمي توانستم جا به جايش كنم و آن را از داخل گل و لاي به چاله اي بزرگتر منتقل كردم. پيش آقا سيد مجتبي رفتم و ماجرا را برايش تعريف كردم. ايشان هم برايم نيرو فرستاد و توانستيم بولدوزر را از چاله بيرون بكشيم. البته ارتش فوراً آمد و آن را از ما گرفت. از‌آنجا كه اوضاع جنگ آرام شده بود، روزها بيكار بوديم و فقط شبها به ما مي گفتند كه مراقب شبيخون عراقي ها باشيم. ما هم مي گفتيم عراقي ها ديگر جرأت ندارند به ما شبيخون بزنند. با وجود اين، شبها در سنگر مي مانديم و عراقي ها را كه 500 متر با ما فاصله داشتند تحت نظر مي گرفتيم.
يك روز با يكي از همرزمانم كه مازندراني بود، در يكي از بيابانهاي سمت ماهشهر مشغول گشت و گذار بوديم كه ناگهان متوجه شديم راه را گم كرده ايم. در همين اثنا در نقطه اي از بيابان هلي كوپتري را ديدم كه به زمين نشسته بود. به دوستم گفتم: «تصور مي كنم كه هليكوپتر متعلق به عراقي هاست. تو موتور را بگير، من پنهاني سوار هليكوپتر مي شوم و به سمت نيروهاي خودمان پرواز مي كنم. به آنها بگو كه من سوار هليكوپتر شده ام تا به سمت آن شليك نكنند».
جلوتر كه رفتم متوجه شدم پره هليكوپتر شكسته و فقط ملخ هليكوپتر روي زمين افتاده بود و هيچ آرمي هم روي بدنه آن ديده نمي شد. اطراف را گشتم و در نهايت يك دست باد كرده، يك پا، يك ساعت مچي و يك بليط 5 ريالي پيدا كردم. با ديدن بليط 5 ريالي متوجه شدم كه هليكوپتر متعلق به نيروهاي خودي است. ساعت بزرگي هم درآن اطراف افتاده بود كه نقشه كره زمين روي آن حك شده بود و پشت آن نوشته شده بود: اموال دولتي.
هميشه پشت موتور تعدادي گوني مي گذاشتم تا اگر در حين گشت زني چيزي پيدا كردم در گوني بگذارم.
دست و پاي قطع شده و ساعت را در گوني گذاشتم و پيش ساير رزمنده ها برگشتم. از‌آنجا كه شاهرخ ضرغام رئيس گروهمان بود، ابتدا نزد او رفتم و گفتم:« در بيابان تفحص كردم و دست و پا پيدا كردم». شاهرخ با من درگير شد و گفت:« اينها به چه درد مي خورد؟ چرا با خودت آورده اي؟ »آقا سيد مجتبي در همان اثنا آمد و گفت:« خوب كاري كردي كه اينها را با خودت به اينجا آوردي. اين دست و پا را براي خانواده آن شخص مي فرستيم». ابتدا شيشه اي عطر از داخل جيبش درآورد و مقداري عطر روي دست قطع شده ريخت تا بو نگيرد. البته آن دست بو نمي داد و اين مسئله باعث تعجب من شده بود. بعد هم دستها را بوسيد و گريه كرد. بعد ازآن من را پيش سرهنگ كهتر برد تا گوني را تحويل او بدهم. يكي از بچه ها به من گفت: «محمد ساعت را بردار تا ازآن استفاده كنيم». گفتم:« اگر مي خواستم ساعت را بردارم تا به حال هزار تا ساعت از دست عراقي ها در مي‌آوردم». البته هيچ وقت اين كار را نكردم.
يك روز شاهرخ استخوان پايش در رفته بود، به همين دليل برانكاري درست كرده و روي‌آن دراز كشيده بود. 4 اسير عراقي هم 4 طرف برانكار را گرفته بودند و آن را مثل تخت روان حركت ميدادند. به شاهرخ گفتم:« گناه دارد تو 130 كيلو وزن داري». شاهرخ در جواب گفت :«اين بي وجدانها آمده اند تا ما را بكشند. من فقط دارم از آنها سواري مي گيرم».
فرداي روزي كه هليكوپتر را پيدا كردم، آقا سيد مجتبي من را تشويق كرد و گفت كه باز هم به بيابان بروم و گشتي بزنم. بعد از ظهر در قسمتي از بيابان ،تعداد زيادي ساختمان ديدم. با تعجب به همراهم گفتم:« گويا آنجا شهر است». نزديكتر كه رفتم متوجه شدم هواپيمايي سقوط كرده و پخش شدن اجزاي آن در پهناي وسيع و از طرفي تابيدن نور آفتاب ،باعث شده بود تا تصور كنم كه تعداد زيادي ساختمان در آنجا قرار دارد. قطعات هواپيما در مسافت 2 كيلومتري پخش شده بود. با دقت و حوصله لا به لاي قطعات گشتي زدم و سرانجام آرم پرچم عراق را روي بال هواپيما ديدم.
آقا سيد مجتبي علاقه خاصي به من داشت و هميشه به من مي گفت:« محمد من همه رزمنده ها را دوست دارم، اما تو را جور ديگري دوست دارم». يك روز به خاطر دارم آقا سيد مجتبي 10 تومان به من داد تا به تهران بروم و نامه اي را به تهران برسانم، از خسروآباد آبادان با هليكوپتر ايتاليايي كه گنجايش انتقال 44 نفر را داشت، به ماهشهر رفتم. از ماهشهر به اهواز و از اهواز به سمت تهران راهي شدم. دو روز در تهران ماندم. آن زمان حقوقي نمي گرفتيم و به همين دليل روز سوم براي برگشتن به جبهه هيچ پولي نداشتم.
بازگشتم و با قطار به اهواز رفتم. با بچه هاي اهواز به ماهشهر رفتم و بعد هم با يك قايق كه انتهاي آن صفحه چهارگوش فلزي نصب شده بود و 7، 10 كانتينر را هم حمل مي كرد، راهي خسروآباد آبادان شديم. در مسير رفت از آنجا كه با هليكوپتر از خسروآباد به ماهشهر رفته بوديم، يك ربع بيشتر در راه نبوديم، اما با قايق 3 روز در راه بوديم. به خاطر دارم صاحب يكي از كاميونهايي كه بار آن قايق شده بود به ما مي گفت: «شما چرا به جبهه مي رويد؟ شما رواني هستيد و عقلتان را از دست داده ايد».

آيا كاميونش را به زور از او گرفته بودند؟
 

بله. كاميون را براي جبهه مي فرستادند. خلاصه بعد از گذشت 3 روز به آبادان رسيديم. يك شب خبردار شديم كه قرار است به سمت دشمن حمله كنيم. آقا سيد مجتبي رزمنده ها را در هتل كاروانسرا جمع كرد و براي همه دعاي كميل و سوره فتح خواند. آقا سيد به تازگي صاحب دو فرزند دوقلو شده بود و به همين دليل قرار شد تا از عبارت دوقلو به عنوان رمز عمليات استفاده كنيم. تعداد رزمنده هاي حاضر در آن عمليات به 250 نفر مي رسيد. آقا سيد مجتبي به همه سفارش كرده بود كه مبادا سر و صدايي بلند شود. سيد مجتبي جلوتر از همه، شاهرخ پشت سر ايشان و من هم پشت شاهرخ در حرکت بوديم . ساير رزمنده ها هم پشت سر در صفي منظم به راه افتادند. شاهرخ به من گفت: «تو كمك من باش »قبل از شروع عمليات ،آقا سيد مجتبي اسلحه ژ-3 خود را به من داده بود. از طرفي 2 كارد هم همراهم بود تا در صورت نياز ازآنها استفاده كنم. يك دوربين هم همراه سيد بود. آرام و بي سروصدا در منطقه ذوالفقاريه به سمت خاكريزهاي دشمن به راه افتاديم. وقتي به منطقه دشمن رسيديم، رزمنده ها بين خاكريز عراقي پراكنده شدند تا غافلگيرشان كنند. من هم همراه شاهرخ با 5، 6 نفر ديگر به پشت يكي از خاكريزها رفتيم. نفربري در سنگر پارك شده بود. يكي از عراقي ها وقتي مي خواست وارد نفربر بشود با كارد به سمت سينه اش نشانه گرفتم و بعد كارد را بيرون كشيدم. سه عراقي ديگر هم داخل نفربر بودند. يكي از بچه ها آنها را از نفربر بيرون آورد. شاهرخ فوراً رو به آنها كرد و گفت: «ساكت باشيد و تكان نخوريد» از فرصت استفاده كرديم و كمي از غذاهاي داخل نفربر را خورديم.

صداي درگيري به گوش نمي رسيد؟
 

نه، درگيري شروع نشده بود. در همان اثنا رزمنده اي به آن سنگر آمد و به يكي از همراهان ما خبر داد كه برادرش به شهادت رسيده است. شاهرخ رو به من كرد وگفت:« اين همه كه سايرين از تو تعريف مي كنند، خودت را به ما نشان بده. برو ببينم چه كار مي كني». من هم فوراً كاردي را به سمت گردن آن عراقي پرتاب كردم و او را از پاي درآوردم. بعد از آن چندين نارنجك به داخل سنگرها پرتاب كرديم و خلاصه درگيري آغاز شد. اسم رمز عمليات دوقلو بود. آقا سيد مجتبي آن روزها به تازگي صاحب دو فرزند دوقلو شده بود. تعداد زيادي رزمنده ترك آن شب به تازگي به نيروهاي ما پيوسته بودند و در طي عمليات دائماً مي گفتند:« دوقلو! دوقلو!» ما هم به آنها مي گفتيم اسم رمز را نگوييد. قرار بر اين بود كه دو ساعت شبيخون بزنيم و باز گرديم. اما خوشبختانه در طي آن عمليات كل منطقه را گرفتيم و بيش از 300 عراقي را قتل عام كرديم. من به كار با اسلحه ژ-3 اطمينان چنداني نداشتم در حين درگيري عراقي را ديدم كه از سنگرش بيرون آمده بود. فوراً ژ-3 را به سمت او نشانه گرفتم و شليك كردم. نفر دوم هم از سنگر بيرون آمد ،خواستم او را هم بزنم كه متوجه شدم اسلحه كار نمي كند. همان جا خاك را كندم و اسلحه را چال كردم.

شاهرخ بيشتر چه مسئوليتي به عهده داشت؟
 

او بيشتر آر.پي.جي مي زد. در واقع آر.پي.جي زن آن عمليات شاهرخ بود. من هم كمك او شده بودم و برايش مهمات مي بردم. در پايان عمليات عراقي ها را يا كشتيم و يا اسير كرديم. بچه ها سوار بر تانك به عقب برگشتند تا از ارتش بخواهند جايگزين ما درآن منطقه شود و منطقه را حفظ كند تا ما بتوانيم پيشروي كنيم.

آيا شما قبل از اجراي عمليات با ارتش هماهنگ مي كرديد؟
 

جنگها نامنظم انجام مي شدند و از طرفي هم ما با بني صدر مشكل داشتيم. زمان اجراي عمليات خبردار مي شديم و فوراً حمله آغاز مي شد. زماني كه در خرمشهر بوديم، دائماً به ما خبر مي رسيد كه بني صدر گفته است 2 روز مقاومت كنيد، نيرو و مهمات خواهد رسيد. ولي كمك چنداني دريافت نكرديم. البته لازم به ذكر است كه بگويم من در آبادان و ماجراي سقوط خرمشهر حضور داشتم، ولي در فتح خرمشهر شركت نداشتم. وقتي كه ارتش براي پشتيباني ما مي آمد به نيروهايش آب خنك مي داد. ما پشتيباني چنداني نداشتيم.
بهتر است به ماجراي شبيخون با رمز دوقلو برگرديم. شب بعد از آرام شدن درگيريها به يكي از سنگرها رفتم و زير پتو خوابيدم. صبح كه بلند شدم پتو را كشيدم و متوجه شدم كه تمام شب را كنار جنازه يك عراقي خوابيده بودم. عراقي ها صبح حمله گاز انبري را شروع كردند و به تك ها پاتك زدند. از‌ آنجا كه ارتش هم حاضر به پشتيباني از ما نشد، رزمنده ها شروع به عقب نشيني كردند. از طرفي تانكهاي عراقي به سمت ما در حركت بودند. شاهرخ به من گفت:« محمد برو موشك بياور». 20 متر آن طرفتر در سنگري موشك بود. شاهرخ با موشك اولين تانك را زد. وقتي كه دوباره روي خاكريز رفت تا براي دومين بار شليك كند، ناگهان تيري به قلبش اصابت كرد. آن لحظه با شاهرخ 12،13 متر بيشتر فاصله نداشتم. شاهرخ به زمين افتاد و روي تپه با چشماني باز دراز كشيد. موشك هم در هوا منفجر شد. جلوتر رفتم و متوجه شدم كه او به شهادت رسيده است. در همان اثنا 3،4 نيروي عراقي به سمت من در حال حركت بودند. فوراً با كلاشينكوف آنها را به رگبار بستم. يكي از آنها پشت يكي از سنگرها پناه گرفت. بعد از مدتي فهميدم كه 10،20 نفر ديگر هم پشت آن سنگر پنهان شده اند. دو نارنجك به داخل خاكريزشان پرتاب كردم و به محض اينكه كمي آن طرفتر آمدم، متوجه شدم كه دو عراقي پشت سر من ايستاده اند و يكي از آنها اسلحه اش را به سمت من نشانه رفته است. هوا سرد بود و يكي از آنها پالتوي بلندي به تن داشت. با كارد فوراً يكي از آنها را زدم. وقتي كه خواستم كارد را به سمت نفر دوم پرتاب كنم او تسليم شد و اسلحه اش را به زمين انداخت. به سمتش رفتم و اسلحه ژ-3 اش را از زمين برداشتم. آن شب من نارنجك اندازم را به يكي از رزمنده ها داده بودم. چند قدم آن طرفتر نارنجك اندازم را ديدم كه روي زمين افتاده است. دو تانك عراقي از دو سمت تيراندازي مي کردند. با وجود آن شرايط نمي دانستم بايد آن اسير عراقي را بكشم يا زنده تحويل بدهم. اسلحه ها را به گردن او انداختم و به راه افتاديم. 200 متري كه حركت كرديم، به يك چادر رسيديم. به زبان عربي به اسير گفتم:« اين طرفي نرو، اين طرفي برو، مستقيم برو».
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط