پدری مهربان برای رزمندگان(2)
گفتگو با محمد تهراني (ابوالحسني)
كجا وچگونه با شهيد هاشمي آشنا شديد؟
يكبار هم به خاطر دارم كه سوار بر ماشين از هتل كاروانسرا به سمت خرمشهر به راه افتاديم. چراغها را خاموش كرديم تا دشمن متوجه حضور ما نشود. قصد داشتيم براي بچه ها غذا ببريم كه ناگهان صداي ناله اي به گوشم خورد. گفتم:« سيد بايست» كمي جلوتر رفتم و 2 سرباز ارتشي را ديدم كه يكي ازآنها در اثر اصابت خمپاره به شدت درد مي كشيد و زمين را چنگ مي زد. ديگري هم مجروح شده بود و نارنجک اندازي هم به دست داشت. در همان اثنا دست يكي از همراهان به اشتباه به كليد جلوي ماشين خورد و چراغ ماشين روشن شد. هر چه سعي كرديم چراغها را خاموش كنيم، نتوانستيم. فوراً با لوله اسلحه چراغهاي جلو و عقب ماشين را شكستم. هر دو را سوار ماشين كرديم تا به بهداري برسانيم. يكي از آنها را درآغوش گرفتم. از شدت درد به بدنم چنگ مي زد كه ناگهان متوجه شدم دستانش شل شد. به سيد گفتم كه يكي از آن دو تمام كرده است. يكي از آن دو چند تا تركش به بدنش خورده بود و بي حال بود. دكتر بعد از معاينه او گفت زنده مي ماند. آن سرباز ارتشي دائماً به من مي گفت:« نارنجك انداز را بگير تا بعداً تحويل ارتش بدهم». به او گفتم:« تو داري مي ميري چرا به اسلحه ات فكر مي كني؟»
يكبار به خاطر دارم تعدادي از رزمنده ها در سمتي از پل كه به آبادان منتهي مي شد رفته بودند و من در سمت ديگر پل در خرمشهر در يكي از خانه ها خوابيدم و از سايرين جا ماندم. از خواب كه بيدار شدم، متوجه شدم كه آن طرف پل درگيري شده است. ايراني ها آن سمت و من اين سمت پل با عراقي ها مانده بودم. شنيده بودم كه آب شط كوسه ندارد. ولي از طرفي آنقدر به داخل آب خمپاره مي انداختند كه از كوسه هم خطرش بيشتر بود. به داخل آب پريدم. آن روز 4،5 نوع سلاح همراهم بود. نارنجك انداز، كلاشينكوف، ژ-3. ميانه هاي آب كه بودم، خسته شدم و به زير آب رفتم. ناگهان طنابي به دستم خورد. طناب به لِنجي كه لنگر انداخته بود، وصل بود. طناب را كشيدم و از داخل آب نجات پيدا كردم. به آن سمت شط كه رسيدم، ديدم كه ارتش بين نخلها خمپاره 81 گذاشته و به سمت دشمن شليك مي كند. آن زمان خرمشهر سقوط كرده بود.
سيد را پيدا كردم. پرسيد: «كجا بودي؟» گفتم: «خواب مانده بودم.» آقا سيد مجتبي گفت:« آخر كار دست خودت مي دهي». همان شب آقا سيد ده نفر از بچه ها از جمله شاهرخ ضرغام را بسيج كرد تا به عمليات بروند. سيد از من پرسيد:« تو هم ميآيي؟» گفتم:« نه، خسته ام، نمي توانم »سيد گفت: «هتل مي روي؟» گفتم:« نه همين گوشه و كنار مي خوابم».
ابتداي پل يك دكه نگهباني با سقف بتوني بود. كنار دكه هم جوي باريكي قرار داشت. براي خوابيدن در جوي آب دراز كشيدم. بعد از رفتن سيد و همراهانش بيش از 10 خمپاره به بالاي سقف نگهباني برخورد كرد و 5 و 6 خمپاره هم كنار جوي افتاد. از خستگي زياد به خواب رفتم. صبح شاهرخ ضرغام و صادق ويسه به آنجا آمدند.
آيا شاهرخ ضرغام از قبل دوره آموزشي گذرانده بود؟
روز بعد حوالي شب شاهرخ به من گفت:« پسر خودت را آماده كن ،يك روز تو را با خودم به عمليات مي برم» گفتم:« كي مي خواهيد به علميات برويد؟» گفت: شايد فردا شب برويم» من هم گفتم:« امشب خودم قرار است تنهايي بروم» شاهرخ از سيد مجتبي پرسيد:« او چه مي گويد؟» سيد گفت :«اين پسر اگر مي گويد که مي رود، حتما خواهد رفت.اگر سرت را برگرداني، اين پسر در يك لحظه مي تواند سرت را جدا كند».
آيا سيد از درگيريهايتان در گمرك با خبر بودند؟
آيا از داخل آب وارد خرمشهر مي شديد؟
آن زمان من به اسلحه ژ-3 اطمينان چنداني نداشتم و بيشتر ازكارد استفاده مي كردم و هميشه 2 كارد همراهم بود. البته يك بار كه آقاي خلخالي به جبهه آمده بودند براي تشويق يك خمپاره 60 به من دادند. حتي يک ساعتي هم در سنگر با هم صحبت كرديم. من البته در اين مدت با انواع اسلحه ها كار كرده بودم. 3ماه تيربارچي بودم و 3ماه هم با توپ 106 كار كردم.
شنيده ام كه شما موازي تانكها حركت و به سمت آنها شليك مي كرديد؟
از منطقه ذوالفقاريه برايمان بگوييد.
تعداد نيروهاي فداييان اسلام به چند نفر مي رسيد؟
شايد تعجب كنيد اما به خاطر تيراندازي دشمن، رفتن از پشت يك نخل به نخل ديگر يك ربع طول مي كشيد. عراقي ها به جاي ماشين بيشتر كمباين داشتند كه در حين حركت زمين را شخم مي زد و كانالهايي به عرض 60 سانتيمتر و عمق 120 سانتيمتر مي ساخت. نيروهايش هم فوراً داخل كانال مي پريدند تا از آنجا به سمت ما تيراندازي كنند. من با نارنجك انداز و ساير رزمنده ها با آر.پي.جي آن ماشين را نشانه گرفتيم. ولي متأسفانه موفق نشديم آن را منهدم كنيم و راننده اش توانست با ماشين از آنجا فرار كند. در همان عمليات نيروهاي ارتشي به فرماندهي سرهنگ كهتر و سرهنگ شكرريز در آنجا مستقر شدند.
آيا عراقي ها از قبل در آن بيابان خاكريز زده بودند؟
آيا حصر آبادان در همين عمليات شكسته شد؟
ظاهراً نام خط اول الله بود و بچه ها بين خطوط تير دروازه مي گذاشتند و فوتبال بازي مي کردند. آيا شما هم در بازي فوتبال شركت مي كرديد؟
جنگ آرام تر شده بود كه عده اي ارتشي پرسيدند:« از بين شما چه كسي نمي ترسد و بدون واهمه به جلو مي رود؟» شاهرخ من را به آنها معرفي كرد. ارتش يك توپ 106 در اختيار من قرار داد. تا جايي كه به خاطر دارم، نام آن تيرانداز روغني بود. از آنجا كه من با منطقه آشنايي داشتم مسئوليت رانندگي ماشين را به عهده گرفتم. مدت 3 ماه توپ 106 دراختيار من بود. يك روز قاسم رضايي به من گفت:« محمد تو به خطوط جلو برو، اين توپ و ماشين را به من بده، مي خواهم رانندگي تمرين كنم و تيراندازي با توپ را هم ياد بگيرم». سوئيچ ماشين را به قاسم دادم و به همراه با آن سرباز ارتشي در خانه هاي نخلي سرك كشيدم.
بعد از درگيريهاي خرمشهر، سيد مجتبي به خاطر جراحت چشمانم ،من را نزد دكتري در بيمارستان طالقاني برد. دكتر قرص واليوم به من داد و بعد آقاي هاشمي را كنار كشيد و چيزي هم در گوشش گفت. آقاي هاشمي به من گفت: «دكتر سفارش كرده با شروع دردت 2 تا قرص بخور».
يك روز در حين گشتن خانه ها يك موتور سوزوكي كه لاستيكهاي پهني هم داشت، پيدا كردم. از آنجا كه سر وصداي جنگ خوابيده بود و تقريباً كاري نداشتيم، روزها با موتور در بيابان مي گشتيم. يكبار در حين گشت زني بولدوزري را ديدم كه در گل مانده و راننده رهايش كرده بود. بولدوزر را روشن كردم و كمي توانستم جا به جايش كنم و آن را از داخل گل و لاي به چاله اي بزرگتر منتقل كردم. پيش آقا سيد مجتبي رفتم و ماجرا را برايش تعريف كردم. ايشان هم برايم نيرو فرستاد و توانستيم بولدوزر را از چاله بيرون بكشيم. البته ارتش فوراً آمد و آن را از ما گرفت. ازآنجا كه اوضاع جنگ آرام شده بود، روزها بيكار بوديم و فقط شبها به ما مي گفتند كه مراقب شبيخون عراقي ها باشيم. ما هم مي گفتيم عراقي ها ديگر جرأت ندارند به ما شبيخون بزنند. با وجود اين، شبها در سنگر مي مانديم و عراقي ها را كه 500 متر با ما فاصله داشتند تحت نظر مي گرفتيم.
يك روز با يكي از همرزمانم كه مازندراني بود، در يكي از بيابانهاي سمت ماهشهر مشغول گشت و گذار بوديم كه ناگهان متوجه شديم راه را گم كرده ايم. در همين اثنا در نقطه اي از بيابان هلي كوپتري را ديدم كه به زمين نشسته بود. به دوستم گفتم: «تصور مي كنم كه هليكوپتر متعلق به عراقي هاست. تو موتور را بگير، من پنهاني سوار هليكوپتر مي شوم و به سمت نيروهاي خودمان پرواز مي كنم. به آنها بگو كه من سوار هليكوپتر شده ام تا به سمت آن شليك نكنند».
جلوتر كه رفتم متوجه شدم پره هليكوپتر شكسته و فقط ملخ هليكوپتر روي زمين افتاده بود و هيچ آرمي هم روي بدنه آن ديده نمي شد. اطراف را گشتم و در نهايت يك دست باد كرده، يك پا، يك ساعت مچي و يك بليط 5 ريالي پيدا كردم. با ديدن بليط 5 ريالي متوجه شدم كه هليكوپتر متعلق به نيروهاي خودي است. ساعت بزرگي هم درآن اطراف افتاده بود كه نقشه كره زمين روي آن حك شده بود و پشت آن نوشته شده بود: اموال دولتي.
هميشه پشت موتور تعدادي گوني مي گذاشتم تا اگر در حين گشت زني چيزي پيدا كردم در گوني بگذارم.
دست و پاي قطع شده و ساعت را در گوني گذاشتم و پيش ساير رزمنده ها برگشتم. ازآنجا كه شاهرخ ضرغام رئيس گروهمان بود، ابتدا نزد او رفتم و گفتم:« در بيابان تفحص كردم و دست و پا پيدا كردم». شاهرخ با من درگير شد و گفت:« اينها به چه درد مي خورد؟ چرا با خودت آورده اي؟ »آقا سيد مجتبي در همان اثنا آمد و گفت:« خوب كاري كردي كه اينها را با خودت به اينجا آوردي. اين دست و پا را براي خانواده آن شخص مي فرستيم». ابتدا شيشه اي عطر از داخل جيبش درآورد و مقداري عطر روي دست قطع شده ريخت تا بو نگيرد. البته آن دست بو نمي داد و اين مسئله باعث تعجب من شده بود. بعد هم دستها را بوسيد و گريه كرد. بعد ازآن من را پيش سرهنگ كهتر برد تا گوني را تحويل او بدهم. يكي از بچه ها به من گفت: «محمد ساعت را بردار تا ازآن استفاده كنيم». گفتم:« اگر مي خواستم ساعت را بردارم تا به حال هزار تا ساعت از دست عراقي ها در ميآوردم». البته هيچ وقت اين كار را نكردم.
يك روز شاهرخ استخوان پايش در رفته بود، به همين دليل برانكاري درست كرده و رويآن دراز كشيده بود. 4 اسير عراقي هم 4 طرف برانكار را گرفته بودند و آن را مثل تخت روان حركت ميدادند. به شاهرخ گفتم:« گناه دارد تو 130 كيلو وزن داري». شاهرخ در جواب گفت :«اين بي وجدانها آمده اند تا ما را بكشند. من فقط دارم از آنها سواري مي گيرم».
فرداي روزي كه هليكوپتر را پيدا كردم، آقا سيد مجتبي من را تشويق كرد و گفت كه باز هم به بيابان بروم و گشتي بزنم. بعد از ظهر در قسمتي از بيابان ،تعداد زيادي ساختمان ديدم. با تعجب به همراهم گفتم:« گويا آنجا شهر است». نزديكتر كه رفتم متوجه شدم هواپيمايي سقوط كرده و پخش شدن اجزاي آن در پهناي وسيع و از طرفي تابيدن نور آفتاب ،باعث شده بود تا تصور كنم كه تعداد زيادي ساختمان در آنجا قرار دارد. قطعات هواپيما در مسافت 2 كيلومتري پخش شده بود. با دقت و حوصله لا به لاي قطعات گشتي زدم و سرانجام آرم پرچم عراق را روي بال هواپيما ديدم.
آقا سيد مجتبي علاقه خاصي به من داشت و هميشه به من مي گفت:« محمد من همه رزمنده ها را دوست دارم، اما تو را جور ديگري دوست دارم». يك روز به خاطر دارم آقا سيد مجتبي 10 تومان به من داد تا به تهران بروم و نامه اي را به تهران برسانم، از خسروآباد آبادان با هليكوپتر ايتاليايي كه گنجايش انتقال 44 نفر را داشت، به ماهشهر رفتم. از ماهشهر به اهواز و از اهواز به سمت تهران راهي شدم. دو روز در تهران ماندم. آن زمان حقوقي نمي گرفتيم و به همين دليل روز سوم براي برگشتن به جبهه هيچ پولي نداشتم.
بازگشتم و با قطار به اهواز رفتم. با بچه هاي اهواز به ماهشهر رفتم و بعد هم با يك قايق كه انتهاي آن صفحه چهارگوش فلزي نصب شده بود و 7، 10 كانتينر را هم حمل مي كرد، راهي خسروآباد آبادان شديم. در مسير رفت از آنجا كه با هليكوپتر از خسروآباد به ماهشهر رفته بوديم، يك ربع بيشتر در راه نبوديم، اما با قايق 3 روز در راه بوديم. به خاطر دارم صاحب يكي از كاميونهايي كه بار آن قايق شده بود به ما مي گفت: «شما چرا به جبهه مي رويد؟ شما رواني هستيد و عقلتان را از دست داده ايد».
آيا كاميونش را به زور از او گرفته بودند؟
صداي درگيري به گوش نمي رسيد؟
شاهرخ بيشتر چه مسئوليتي به عهده داشت؟
آيا شما قبل از اجراي عمليات با ارتش هماهنگ مي كرديد؟
بهتر است به ماجراي شبيخون با رمز دوقلو برگرديم. شب بعد از آرام شدن درگيريها به يكي از سنگرها رفتم و زير پتو خوابيدم. صبح كه بلند شدم پتو را كشيدم و متوجه شدم كه تمام شب را كنار جنازه يك عراقي خوابيده بودم. عراقي ها صبح حمله گاز انبري را شروع كردند و به تك ها پاتك زدند. از آنجا كه ارتش هم حاضر به پشتيباني از ما نشد، رزمنده ها شروع به عقب نشيني كردند. از طرفي تانكهاي عراقي به سمت ما در حركت بودند. شاهرخ به من گفت:« محمد برو موشك بياور». 20 متر آن طرفتر در سنگري موشك بود. شاهرخ با موشك اولين تانك را زد. وقتي كه دوباره روي خاكريز رفت تا براي دومين بار شليك كند، ناگهان تيري به قلبش اصابت كرد. آن لحظه با شاهرخ 12،13 متر بيشتر فاصله نداشتم. شاهرخ به زمين افتاد و روي تپه با چشماني باز دراز كشيد. موشك هم در هوا منفجر شد. جلوتر رفتم و متوجه شدم كه او به شهادت رسيده است. در همان اثنا 3،4 نيروي عراقي به سمت من در حال حركت بودند. فوراً با كلاشينكوف آنها را به رگبار بستم. يكي از آنها پشت يكي از سنگرها پناه گرفت. بعد از مدتي فهميدم كه 10،20 نفر ديگر هم پشت آن سنگر پنهان شده اند. دو نارنجك به داخل خاكريزشان پرتاب كردم و به محض اينكه كمي آن طرفتر آمدم، متوجه شدم كه دو عراقي پشت سر من ايستاده اند و يكي از آنها اسلحه اش را به سمت من نشانه رفته است. هوا سرد بود و يكي از آنها پالتوي بلندي به تن داشت. با كارد فوراً يكي از آنها را زدم. وقتي كه خواستم كارد را به سمت نفر دوم پرتاب كنم او تسليم شد و اسلحه اش را به زمين انداخت. به سمتش رفتم و اسلحه ژ-3 اش را از زمين برداشتم. آن شب من نارنجك اندازم را به يكي از رزمنده ها داده بودم. چند قدم آن طرفتر نارنجك اندازم را ديدم كه روي زمين افتاده است. دو تانك عراقي از دو سمت تيراندازي مي کردند. با وجود آن شرايط نمي دانستم بايد آن اسير عراقي را بكشم يا زنده تحويل بدهم. اسلحه ها را به گردن او انداختم و به راه افتاديم. 200 متري كه حركت كرديم، به يك چادر رسيديم. به زبان عربي به اسير گفتم:« اين طرفي نرو، اين طرفي برو، مستقيم برو».
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43