ما باز مي گرديم
نويسنده: رضيه برجيان
صبانه، نديمه دختر فرعون
بسم الله ... خدايا کمکم کن.
کودکي را که در آغوش داشت، به سينه فشرد. سرباز، فرزند دوم صبانه را کشان کشان مي برد. کودک اما رو به سوي مادر داشت: مادر! مادر!
لحظه اي دستش را از دست سرباز رها نمود و سوي مادر دويد. دامن مادر را چسبيد و به صورت مادر خيره شد.
- مادر کمکم کن!
صبانه آرام دستش را روي سر فرزندش کشيد: در بهشت منتظرم بمان. من هم به زودي مي رسم آن جا. و دوباره چشمانش را بست. نبايد به اشک ها اجازه ظهور و بروز مي داد. دست هاي کودک از دامن مادر جدا شد و آتش، نعره هايش را بلعيد. آتش شعله مي کشيد. انگار مي خواست همه چيز را در کام خود فرو برد تا ديگر شاهد چنين صحنه هايي نباشد. دختر فرعون در جايگاه مخصوص نشسته بود و الماس ها در ميان موهايش برق مي زدند، الماس هايي که ساعتي پيش صبانه با ظرافت در ميان موهايش کاشته بود. دسته مويي که در کنار صورت دختر رها شده بود، بدجوري تو ذوق مي زد.
فرعون نگاهي تشکرآميز به دخترش انداخت و به غلامان اشاره کرد تا با شربت از او پذيرايي کنند. دختر ليوان شربت را به لب گذاشت. خنکي شربت کمي آرامش کرد. ليوان را به دست نديمه مخصوصش داد. نديمه پنهاني شانه اي را به او نشان داد. دختر موهايش را عقب برد تا نديمه شانه را در موها فرو کند، مثل کار صبانه نمي شد، اما از هيچ هم بهتر بود. حداقل با اولين نگاه معلوم نمي شد که از زير دست آرايش گر سراسيمه دويده است. پاهايش را آرام آرام تکان مي داد. هرچه سعي مي کرد نمي توانست بي حرکت در جايگاه بنشيند. دستانش را دو طرف صندلي روي ياقوت ها گذاشت. کمي از صندلي جدا شد. نگاهش به نگاه چند تن از درباريان که سمت راستش ايستاده بودند، گره خورد. از نگاه شاه پيدا بود که او را متهم اصلي اين حادثه مي دانستند. مي دانست حق ندارد وسط جلسه بلند شود. نگاهي به وسط دربارانداخت. سه نفر مانده بود. يعني بايد حداقل ساعتي ديگر اين همه فرياد را تحمل مي کرد؟ آه کشيد و فوري دستش را روي لب ها گذاشت و سرفه کرد. چه کار مي توانست بکند. همه اش تقصير صبانه بود. اگر نگفته بود خداي ديگري را مي پرستد يا حتي اگر فقط با قاطعيت از نابودي پدرش فرعون بزرگ سخن نگفته بود... .
فرعون بلند خنديد: صبانه باز هم نمي خواهي چيزي بگويي؟!
اگر مرا سجده کني و التماس کني، شايد نجاتت دهم.
وقتي سکوت صبانه را ديد، ادامه داد: بنگر که عذاب من سخت تر است يا عذاب خداي موسي؟!
صبانه لبانش را گاز گرفت. خيلي تلاش کرد تا از صدايش چيزي جز صلابت پيدا نباشد: عذاب تو حداکثر چند ساعت است، اما عذاب الهي دائمي است، يک آتش دائمي که هيچ گاه سرد و خاموش نمي شود.
دختر نگاهش را از لبان صبانه گرفت. چه تحملي دارد اين زن و انديشه کاش وقتي بسم الله را از زبان صبانه شنيده بود، از روي تعجب و از سر کنجکاوي پي اش را نمي گرفت، تا به حال اين ستايش و نام بردن را نشنيده بود. همه پدرش را مي ستودند. شايد... شايد نشده بود. گسترش آيين موسي مي توانست زندگي شان را به هم بريزد. از تصور زندگي در کلبه اي محقر، تنش لرزيد. درست مثل وقتي که خبر نابودي پدرش را زير دست صبانه شنيده بود. سرش را بالا آورد. صبانه مثل سروي استوار ايستاده بود و آرام دعايي را زير لب زمزمه کرد.
جلاد با اشاره فرعون به سمت صبانه رفت و کودک را از دستش کشيد و صبانه نقش زمين شد، در حالي که دستانش به سمت کودک دراز بود، جلاد به سمت تنور رفت. صبانه گريست. فرعون خنديد. تنها چند کلمه کافي بود تا اقتدارش به همه ثابت شود. صبانه مي خواست لب بگشايد اما کودک شيرخواره در ميان شعله ها لب گشود: «مادر صبر کن که تو بر حق هستي.» پچ پچ ها خوابيد. همه نگاه ها به سمت تنور گشت. شعله ها از کناره تنور زبانه مي کشيدند. شعله هاي زرد و نارنجي مفهوم ديگري پيدا کرده بودند. همه سرک مي کشيدند تا بار ديگر کودکي را ببينند که در ميان شعله ها آرام خوابيده بود. انگار تنور با آن شعله هاي سوزان گهواره اي بيش نبود.
فرعون فرياد زد: منتظر چه هستي؟ صبانه را نيز به فرزندانش ملحق کن.
جلاد به سمت صبانه رفت و صبانه نيز ...
فرعون انديشيد. نمايشي را که ترتيب داده بود، ذلت او و قدرت خداي موسي را به تصوير کشيد. جام شراب را با شدت بر زمين کوبيد. همه به سوي صدا برگشتند.
منبع:نشريه انتظار نوجوان، شماره61