غرب شناسي وارونه(4)
نويسنده: نصرالله آقاجاني
نقدي بر غرب شناسي حسن حنفي
5. نقد ديدگاه حنفي درباره ي ساختار آگاهي اروپايي
حنفي هر چند اظهار داشته است که جوامع غيراروپايي نمي تواند مکتب هاي مختلف اروپايي را که تعبيري از تحولات نظريه هاي آنها نسبت به واقع خودشان است، اقتباس کنند؛ اما با اظهار نظر بعدي خود خاصيت جمله مزبور را از اثر انداخته است. او مي گويد:«مکتب هاي مختلف در آگاهي اروپايي، نمونه ها و الگوهاي فکري براي جوامع غيراروپايي هستند تا در مقابله با افکار و انديشه هاي گذشته و در تلاش براي تفسير مجدد واقع، ممکن است به آنها برگردند.»(3)
واقعيت آن است که حنفي در هر دو ارزيابي خود به خطا رفته است. دنياي غرب با گسست معرفتي و اخلاقي از گذشته خويش، به پيشرفت هاي علمي در سايه تلاش هاي نوين خود رسيد؛ اما به بحران هاي معرفتي، اخلاقي و اجتماعي فراوان مبتلا شد. گسستي که چنين پيامدهاي انساني تلخي را به همراه داشته باشد، نمي تواند برتري خود را بر گذشته اثبات کند. افزون بر اين، بازگشت به گذشته يا ادامه آن در بخشي از آگاهي اروپايي وجود داشته و ايمان به آموزه هاي مسيحيت و يهوديت در دوران جديد به کلي از بين نرفته است.
حنفي به گسست معرفتي دنياي غرب از گذشته ي خويش و عريان شدن واقع از پوشش نظري سابق اشاره مي کند، اما به چرايي و علت آن نمي پردازد که پاسخ آن در پس وضعيت اسفناک کليسا، وضعيت علم، نسبت علم و دين و نيز رابطه ي علم و دين با قدرت در قرون وسطا آشکار مي شود. با تحليل واقع بينانه اين گسست، به نتيجه اي غير از آنچه حنفي بيان کرده است، خواهيم رسيد. در بخشي از حوزه ي تفکر اسلامي؛ به ويژه در ميان اهل سنت، زمينه هاي رکود انديشه ديني وجود داشته است؛ اما اين مسئله قابل تعميم به کل انديشه ي ديني، به ويژه مکتب اهل بيت و آموزه هاي اصيل کتاب و سنت نخواهد بود؛ بلکه مشکل اساسي به حکومت هاي گذشته و نسبت آن با علم و دين باز مي گردد.
ب. حنفي عقلانيت جديد اروپايي را امتداد عقلانيت اسلامي معرفي کرد(4) و اين يکي ديگر از نمونه هاي غرب شناسي وارونه در انديشه اوست. عقلانيت اروپايي با همه تفاسير مختلف آن، عقلانيتي مادي، ابزاري، سودطلب، اومانيستي و سکولار است و اين مفاهيم هيچ نسبتي با عقلانيت اسلامي ندارند. عقل در آموزه هاي ديني و ميراث اسلامي، مصباح و چراغي است که کتاب تکوين و تشريع الهي و صاحب کتاب را به انسان مي شناساند. بنابراين، در سه عرصه ي تجربه طبيعت، فهم جهان خلقت و کشف مقاصد و معاني نصوص شريعت، حضوري موجّه و پويا دارد.(5)
عقلانيت اسلامي در قرائت مکتب اهل بيت، در تاريخ چهارده قرن گذشته خود با چالشي غيرقابل پاسخ مواجه نبود؛ در حالي که عقلانيت اروپايي از درون، همواره با چالش، ستيز و بي ثباتي مواجه بوده است. از سوي ديگر، پيامدهاي عقلانيت اسلامي با پيامدهاي عقلانيت غربي تفاوت جوهري دارد. آرامش، اميد، اطمينان، يقين، ايمان و توکل از مهم ترين آثار عقلانيت اسلامي است؛ در حالي که عقلانيت غربي فاقد آنها است.
ج. حنفي در بحث از ساختار آگاهي اروپايي و مواضعي ديگر، بين نسبيت گرايي به منزله ي مکتبي فلسفي و استنتاج نسبيت به دليل وجود کثرت مکاتب فلسفي خلط کرده است؛(6) در حالي که اين دو يک چيز نيستند. مشاهده ي کثرت رويکردهاي عقلي و تجربي در آگاهي اروپايي نبايد براي يک معرفت شناسي که بيرون از آن، نظاره گر اين کثرت است، اين نتيجه را به بار آورد که هيچ مکتب مطلق و دائمي نداريم؛ بلکه همه نسبي و حقيقت متغير بوده است و اختلاف در حقيقت، عين حقيقت شد. آري، نسبي گرايي به منزله ي يک مکتب يا لازمه ي آن، حضور چشمگيري در غرب دارد؛ اما اين غير از استنتاج آن از مکتب هاي متکثر است. مکتبي مثل مکتب دکارت يا کانت يا هر مکتب ديگري مي توانند ادعاي حقيقت و اطلاق کند و ساير مکتب ها را نفي کند؛ زيرا بسياري از آنها برخلاف نظر حنفي، صدق و کذب و حقيقت و دروغ را به رسميت مي شناسند؛ هرچند معيارهاي مختلفي ارائه داده اند که به نقد و بررسي نياز دارد.
د. ديدگاه حنفي مبني بر تاريخي بودن آگاهي اروپايي و نيز استشهاد او به مکاتب هاي متکثر و متناظر به هم در غرب، (7) از نظر تمدني صحيح است؛ ولي از جهت معرفتي و فلسفي، به شعر شبيه تر است. او در اين باره به گونه اي سخن گفته است که گويا غربيان عنصر جديدي به نام تاريخ و زمان را کشف کرده، و به آن معنايي انساني داده اند؛ به گونه اي که بر اقران خود در اين باره برتري يافتند. او چهار مرحله از تطور آگاهي اروپايي از قرن هفده تا بيست را شاهدي بر تاريخي بودن آن دانسته است. حقيقت آن است که مکاتب هاي مختلف فلسفي غرب در تناظر با يکديگر و يا عکس العملي در برابر هم بوده اند. اين تغييرها ناظر به حقيقت خاصي به نام تاريخ نيست؛ بلکه نشان دهنده ي بحران ها و بن بست هايي است که تمدن غرب، به ويژه در دوره ي معاصر به آن مبتلا است. تاريخ و زمان، جدا از انديشه ها و انسان هايي که زندگي مي کنند، اقتضائات خاصي ندارند؛ بلکه همواره انديشه ها و انسان ها هستند که تاريخ و اقتضائات آن را مي سازند. از اين رو، با توجه به بي ثباتي مکتب هاي غربي و بن بست هاي آنها، همواره با ريزش و رويش و عنصر ذاتي آن يعني تغيير مواجه هستيم. بنابراين، بيش از آنکه مسئله را به تاريخ نسبت دهيم، بايد به انديشه و هويت انسان غربي نسبت داد. البته ترديدي نيست که آگاهي اروپايي مانند ميراث اسلامي و انديشه هاي متفکران مسلمان، ناظر به گذشته( در تحکيم، تخريب يا استمرار آن) بوده است و از اين جهت امري متمايز نخواهد بود.
آيا آگاهي اروپايي در دو بعد انسان و تاريخ از ديگر اقران خود برتر است؟ پاسخ مثبت به اين پرسش مقتضي نوعي داوري ارزشي در ترجيح آگاهي اروپايي بر ديگر تمدن ها است. حال اگر مقصود حنفي اين باشد که تمدن غرب و آگاهي اروپايي، از جهت تحولات سريعي که دامنگير آن شده است بسيار تاريخي و ناظر به شرايط زمان خويش است، اين مدعا ثابت کننده « تاريخي تر بودن» آگاهي اروپايي مي باشد نه برتري آن، به گونه که حنفي تعبير کرده است.
تاريخي تر بودن آگاهي اروپايي تعبير ديگري از نسبيت آن است. حال اگر انديشه هاي ملتي ماهيت زماني و مکاني نداشته، فرازماني و فرامکاني، و انساني نيز باشد، تاريخي بودن چه مزيتي بر آن خواهد داشت؟! افزون بر اين اهميت مفهوم تاريخ و زمان براي انسان غربي، به کدامين دليل او را انساني تر و برتر از ديگر انسان ها خواهد کرد و يا چنين فلسفه اي را که به زمان بعد انساني داد، برتر از ساير رويکردهاي انساني خواهد کرد؟!
حنفي در همه ي اين موارد بدون هيچ پشتوانه نظري و حتي بدون مقايسه دستاوردهاي تمدني، به برتري آگاهي اروپايي از جنبه ي تاريخي تر و انساني تر بودن آن مي پردازد؛ در حالي که بهره گيري از اين مفاهيم که به اشتراک لفظي شبيه تر است، مملوّ از مغالطه مي باشد.
ه.حنفي آگاهي اروپايي و تاريخ آن را درون ساختاري سه بعدي مي داند؛ يعني وجه صاعد (ايدئاليستي)، وجه نازل(تجربي) و وجهي بينابين که تلاشي بود در جهت کم کردن فاصله آن دو.(8) آيا به راستي مي توان آگاهي اروپايي را درون ساختاري چند بعدي انتظام داد؟ آيا چنين ساختاري وجود حقيقي دارد؟ مفهوم ساختار انتزاعي و ذهني است؛ ولي گوياي انتظام خارجي و عيني به تبع اهداف خاصي است. يک ساختار مي تواند اجزاي متعدد داشته باشد، اما تفرق و تشتّت اجزا و نيز ستيز و ناهماهنگي آنها نمي تواند به ساختار بينجامد. براي مثال، شک گرايي، نهيليسم و سوفيسم نمي تواند در کنار رئاليسم ( واقع گرايي) و فلسفه هاي يقين آور و معنابخش جمع شده، ساختار منتظمي را سامان دهد. البته مي توان به اعتباري، يک مجموعه ناهماهنگ را مجموعه ي واحدي در نظر گرفت؛ اما در اين صورت ساختارمند نيست. آنچه از ساختار سه بعدي که حنفي براي آگاهي اروپايي بيان داشته است، تنها مفهومي اعتباري و انتزاعي محض است که سامان خارجي ندارد؛ مانند آنکه در حوزه ي انديشه اسلامي، توحيد و شرک، ايمان و کفر و ديگر مفاهيم متعارض را ساختار واحد چند بعدي در نظر بگيريم! آنچه محور وحدت همه ي مکتب ها و انديشه هاي غربي است، جغرافيا و تاريخ غرب مي باشد؛ اما اين جغرافيا و تاريخ، اضلاع متوازني ندارد تا مجموعه اي با ساختار چند بعدي را پديد آورد. برخي از تمثيل ها و تنظيرهاي حنفي در حدّ تعابير شعري و احساسي خوب است؛ اما از نظر معرفتي قابل مناقشه مي باشد. براي نمونه، او سرانجام آگاهي اروپايي را در سه شاخه ي فلسفه روح، فلسفه طبيعت و فلسفه وجود تقسيم کرد و آنها را به ترتيب همانند سه شاخه از سرچشمه ي آگاهي اروپايي يعني افلاطون، ارسطو و سقراط مي داند؛ در حالي که چنين همانندي به واقعيت نزديک نيست. تلاش حنفي در تاريخمند نشان دادن اين ساختار به اين بيان که در تمام مراحل آگاهي اروپايي از سرچشمه ها تا پايان آن، وجود داشته است، با سير تاريخي آن هماهنگ نيست.
و. حنفي ساختار مزبور را بر کل تاريخ آگاهي اروپايي حاکم مي داند؛ يعني اين آگاهي همواره بين سه وجه محصور است. خط صاعد( تفکر عقلاني)، خط نازل( رويکرد تجربي) و خط مستقيم که خواهان جمع دو رويکرد مزبور است. او در تقسيمي غيرجامع و مانع، دين را تجسم خط صاعد، علم را تجسم خط نازل و فلسفه را تجسم خط مستقيم مي داند.(9) اصل اين تقسيم با توجه به تاريخ انديشه ي اروپايي صحيح نيست. دين، حتي مسيحيت، هيچ گاه از انسان، اخلاق و زندگي اين جهاني بيگانه نيست. افزون بر اين، ايشان فلسفه و تفکر عقلاني را خط صاعد مي داند؛ اما در تعبيري متناقض در اينجا از فلسفه به منزله ي خط مستقيم ياد کرده است.
ز. درباره ساختار آگاهي اروپايي پرسشي اساسي وجود دارد و آن اينکه آيا ساختاري را که حنفي براي آن ترسيم کرده است، مي تواند همه ي واقعيت آگاهي اروپايي را نشان دهد؟ آيا عناصر خاص ديگري را نمي توان يافت که در تمام مراحل آگاهي اروپايي وجود داشته، خود بخش مهمي از ساختار آن باشد؟ به عبارت ديگر، آيا تغيير و تحول مستمر انديشه غربي را که از ويژگي هاي ذاتي مدرنيته دانسته اند، نمي توان کاشف از حقيقتي ديگر در ذات آگاهي اروپايي تلقي کرد که به واسطه ي آن، چنين تغييرهايي از سرچشمه ها و مرحله تکوين تا قرون وسطا و عصر مدرن و پسامدرن، به وقوع پيوسته است؟
با تأمل در جوانب سه گانه اي که حنفي با عنوان « عقل گرايي»، « حس گرايي» و « رويکرد مستقيم بين آن دو» به منزله ي ساختار آگاهي اروپايي مطرح کرده است، معلوم مي شود که ناپايداري، تزلزل و زوال در ذات آنها تعبيه شده است و اين از ويژگي هاي اين جهاني، دنياگرايي و فقدان هر نوع رويکرد عميق قدسي، آن جهاني و خداگرايانه است. فراتر از صورت ظاهري که حنفي از ساختار آگاهي اروپايي ترسيم کرده است، بايد به دنبال حقيقت ديگري رفت که اين صورت بازتاب آن ذات است. اين ذات در موجوديت تاريخي و فرهنگي غرب وجود داشته، و به تعبير برخي از محققان همان « نهيليسم» يا « نيست انگاري» است.
پينوشتها:
1. حسن حنفي، مقدمة في علم الاستغراب، ص 437-438.
2. همان.
3. همان، 470-473.
4. همان، ص 444-445.
5. ر.ک: عبدالله جوادي آملي، منزلت عقل در هندسه معرفت ديني، ص 38-60.
6. حسن حنفي، مقدمة في علم الاستغراب، ص 446-448.
7. همان، ص 477-480.
8. همان، ص 485-488.
9. همان، ص 491-492.
ادامه دارد...
/ج