ما با درد خود آشناييم...(1)

با نهايت شجاعت، دقت و دلسوزي و اشراف بر مشكلات و دردهاي همشهريان خود سخن مي گويد و ذره اي سهم خواهي و گلايه در لحن او نيست. شفاف و دقيق انتقاد مي كند و از صميم قلب معتقد است كه كسي جز خود مردم نمي تواند...
سه‌شنبه، 7 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ما با درد خود آشناييم...(1)

ما با درد خود آشناييم...(1)
ما با درد خود آشناييم...(1)


 





 
گفتگو با هاشم كريميان، جانباز شيميايي

درآمد
 

با نهايت شجاعت، دقت و دلسوزي و اشراف بر مشكلات و دردهاي همشهريان خود سخن مي گويد و ذره اي سهم خواهي و گلايه در لحن او نيست. شفاف و دقيق انتقاد مي كند و از صميم قلب معتقد است كه كسي جز خود مردم نمي تواند مشكلات را بر طرف كند. نمونه اي مثال زدني از عزم و اراده مردمان كرد است و بسيار اميدوار. همين اميد است كه افقهاي روشني را فرا روي سردشت و مردمان دردمند آن ديار مي گشايد.

ابتدا درباره كودكي و تحصيلات خود نكاتي را ذكر كنيد.
 

در سال 1342 در سردشت به دنيا آمدم. تحصيلاتم را تا ديپلم ادامه دادم، ولي ديگر دنباله آن را نگرفتم. در حال حاضر به كار آزاد اشتغال دارم.

از آغاز جنگ تحميلي، خاطرات خود را بيان كنيد.
 

اولين طعم تلخ جنگ تحميلي را ما چشيديم. در سال 59، اولين بمباران مناطق مسكوني از شهر ما شروع شد. پاييز بود. قبل از اينكه جنگ هم آغاز شود، منطقه ما منطقه آرامي نبود. در روزهايي كه انقلاب به پيروزي رسيد، ما در اينجا نزديك به 14 شهيد داديم. اما در پاييز 59، با بمب ناپالم به سردشت جمله شد و يك محله را نابود كردند كه خانواده پوراقدام به كلي از دست رفتند. من در خانه خودمان بودم و داشتم تلويزيون نگاه مي كردم كه ناگهان صداي مهيبي آمد و با آنكه خانه ما از محل انفجار بمب فاصله داشت، تمام خانه لرزيد. در واقع تركش اين انفجار مهيب، همه شهر را فرا گرفت. آن موقع هم شهر كوچك بود. مركزش يك سرچشمه اي دارد، دور آن سرچشمه شهر درست شده بود ومردم در اطراف آن اسكان داشتند. ما در اينجا فضاي مناسب براي توسعه شهري نداريم، در نتيجه شهر به طرف دره ها و كوهپايه ها مي رود و رشد مي كند، ولي آن روز، اينها نبود. همه چيز وسط شهر بود. همه چهارچوبهاي پنجره ها آمده بود بيرون.

ولابد مردم هم به طرف خارج شهر فرار مي كردند.
 

نه، مردم شهر عادتشان يك جوري است كه هيچ وقت زود فرار نمي كنند، موقعي كه عراق مي آمد بمب مي ريخت، مردم به هم كمك مي كردند. آن موقع من نفهميدم موضوع چيست.آمدم بيرون. مردم مشكوك بودند كه عراق بمب زده. واقعا غير منتظره بود. قبل از بمباران چند مرحله توپ باران داشتيم و چند تا توپي خورد داخل شهر. نمي دانم همان روز بود يا روز قبل كه شهر را با توپ زد. منطقه جنگي بوديم. توپ و خمپاره مي آمد و سط شهر.

به نظر شما رژيم عراق چرا اين قدر روي سردشت تمركز داشت؟
 

واقعيتش اين است كه ابتدا جنگ از جنوب آغاز شد، ولي خيلي زود به مناطق مرزي ديگر هم كشيده شد. فكر
مي كنم در ابتداي جنگ چون نيروهاي ايران هنوز انسجام كافي نداشتند، سياست جنگ اينگونه بود كه مي خواستند عراق را در چند جبهه درگير كنند كه نتواند نيروهايش را در يك جا متمركز كند. به نظر من اين طور مي آيد. شايد هم اشتباه مي كنم.

شما چه كرديد؟
 

رفتم كمك. مردم سردشت طوري بودند كه وقتي اتفاقي مي افتاد به كمك هم مي شتافتند. همه به نوعي قوم خويش هستند. اگر هم نباشند يك جور حالت بستگي و تعلق نسبت به هم دارند. من از بچگي پدر دو خانواده اي را كه در اين بمباران از بين رفتند، ديده بودم. خيلي صميمي، خيلي آشنا بوديم. محبت و صميميت خيلي زيادي بين مردم وجود داشت كه اين، انگيزه در مردم ايجاد مي كرد كه همه به هم كمك كنند.

ابعاد فاجعه خيلي عظيم بود؟
 

حدود سي نفر در آن بمباران شهيد شدند.

آيا بيمارستان و تجهيزات بيمارستاني و پزشكي براي رسيدگي زخمي ها بود؟
 

نه متأسفانه. تا آن موقع ما در اين شهر بنياد شهيد نداشتيم كه به كارها رسيدگي كند. تجهيزات بيمارستاني و پزشكي هم براي سر و سامان دادن به چنين فجايعي وجود نداشت. منطقه، حالت نظامي هم داشت. ما مي خواستيم براي آينده، عكس داشته باشيم . من و دوستانم اقدام كرديم كه عكس بگيريم، ولي دوربين هايمان را گرفتند، فيلم هايش را پيشنهاد دادند كه عكس بگيريم وكه متأسفانه اين طوري شد.

در ميان اين همه فجايع، همدلي و همياري مردم، بسيار شيرين است. از اين خاطرات چيزي را به ياد داريد ؟
 

ما اگر جنگ تحميلي را يك نمودار حساب كنيم، اولين بمباران عمده آن، پاييز سال 59 و بمباران سردشت با بمب ناپالم بود.اوج خباثت رژيم عراق و مظلوميت مردم ايران هم بمباران شيميايي سردشت بود كه تا آن روز در تاريخ جهان سابقه نداشت. جالب اين است كه ما، هم اولين بمباران را تحمل كرديم و هم آخرين را. صدام حسين واقعا يك مشكلاتي با مردم سردشت داشت. تصور من دو چيز است. بچه بودم و نيروهاي ملا مصطفي بارزاني در شهر ما مستقر شده بودند، صدام حسين نمي دانم چه كاره دولت عراق بود، و لي از شخصيتهاي برجسته آنجا بود. با هليكوپتر آمد توي شهر ربط بنشيند كه به پايگاه بارزاني ها نزديك بود و حتي فرودگاه هم داشت. مردم نگذاشته بودند هليكوپتر بنشيند و هر چه گوجه گنديده و اين جور چيزها داشتند به طرفش پرت كرده بودند كه هليكوپتر بلند شد و آمد و داخل سردشت. با اينكه اطراف محوطه نظامي سردشت بسته بود و سيم خاردار كشيده بودند، با اين همه مردم آمده بودند.
به نظر من يك مشكلش همين بود، چون اگر يادتان باشد آن موقعي كه در جنگ خليج فارس، آمريكا به عراق حمله كرد، باز اين يك موشك عظيم به سمت سردشت شليك كرد كه نزديك سردشت خورد، ولي به شكر خدا منفجر نشد.

پس پيشاپيش نسبت به مردم سردشت كينه داشت.
 

آدم ديوانه اي بود. من از اين طرف و آن طرف گاهي مداركي را جمع مي كنم. اين ديوانه پسري داشت به نام عدي كه مشروبات الكلي مصرف مي كند، يك مرتبه اسلحه مي كشد به اطرافيان تيراندازي مي كند. كار خودش و اعوان و انصارش حساب و كتاب كه نداشت. صدام حسين خودش هم همين طور بود. مي آمد براي جمعيتي سخنراني مي كرد، يك مرتبه تفنگ در مي آورد، تيراندازي مي كرد.

كسي كه به قول شما ديوانه نباشد، نمي تواند چنين جنايتهايي بكند.
 

اينها عقده هايي داشتند. معلوم است كه اگر مردم شهري اين جور با او برخورد كنند، چنين مسائلي هم پيش مي آيند. يك طرف قضيه هم اين است كه اينها واقعا نتوانستند در منطقه سردشت حتي يك وجب پيشروي كنند. هر چه تلاش كردند نتوانستند اينجا براي خودشان پايگاه و جايگاهي درست كنند، در حالي كه واقعا اين را مي خواستند.

آيا از اين پايداري و مقاومت مردم به شكل مشخص چيزي يادتان هست.
 

يادم هست شبي كه آخرين آتش را روي سردشت ريختند، گفتند بعثي ها به كوههاي «دوپزه» حمله كرده اند. دوپزه يكي از كوههاي مرزي و استراتژيكي است كه در آن جنگهاي شديدي روي داده است، به طروي كه هنوز هم جنازه هاي شهداي ما آنجا مانده، ولي به دليل خطرناك بودن و تراكم مينها در آن مناطق،نتوانستيم آنها را بياوريم.

آيا در خود سردشت هم مين هست؟
 

متأسفانه هنوز داخل شهر مين هست. هنوز يك سال نشده كه داشتند داخل، شهر خيابان مي زدند، يكي منفجر شد،هنوز پاكسازي نشده. ما نمي دانيم كه واقعا كسي مي خواهد اين پاكسازي را انجام بدهد يا نه ؟

يعني اصلا پاكسازي نشده ؟
 

خيلي كند و محدود ومردم واقعا در معرض خطر هستند. هنوز مين چه در شهر و چه در روستاهاي اطراف، قرباني مي گيرد. اتفاقا در روستاها به دليل آگاهي كمتر، قرباني بيشتر مي گيرد.

در مورد اجتناب از مناطق مين گذاري شده، اطلاع رساني نمي شود؟
 

ما در اين زمينه هم تلاشهايي كرده ايم؛ ولي موضوع مين طوري است كه با فرهنگسازي صرف و با دست خالي نمي شود كاري كرد. مسائل و مشكلات خيلي زياد و سطح فاجعه خيلي گسترده تر از آن است كه از دست يك انجمن و يك جمع و يك نهاد بربيايد. ما به عنوان انجمن حمايت از مصدومين شيميايي به كدام يك از اين معضلات برسيم ؟ موضوع بمباران شيميايي را كار كنيم ؟ موضوع مين را كار كنيم؟ آباداني شهر را كار كنيم ؟ واقعا افرادي كه اينجا در مورد اين مسائل دارند كار مي كنند، جانشان به لبشان رسيده است، حتي دارند كار مي كنند، جانشان به لبشان رسيده است. حتي خانواده هم از ما بيزار شده اندكه آقا! شما از صبح تا شب دنبال اين مسائل هستي. پس خانواده است چه مي شوند؟

نيرو و امكانات براي مواجهه با چنين وضعيتي كم است؟
 

خيلي كم است و مين هم واقعا به خاطر خطرساز بودنش، بايد در درجه اول اهميت باشد. اگر آمار كساني كه در اثر مين از بين رفته اند و مي روند، ارائه كنيم، تصور مي كنم دارد از شهداي شيميايي پيشي مي گيرد. قربانيان خيلي زيادي مي دهد. قضيه واقعا جدي است.

فاصله زماني انفجار مين ها به طور متوسط چقدر است ؟
 

هفت هشت ماه، آخرين بار داخل شهر، آسفالت نشده بود. گمانم يك خانمي رد مي شدكه زمين زير پايش منفجر شده.

ما با درد خود آشناييم...(1)

از درگيري مرزي دو پزه مي گفتيد.
 

داشتم عرض مي كردم كه آنجا يك منطقه استراتژيك بود و مي خواستند آخرين تلاش خود را براي تصرف آن بكنند كه شايد بتوانند داخل شهر بشوند. در اينجا بود كه نيروهاي مردمي به كمك رزمنده ها شتافتند و جلوي دشمن را گرفتند. واقعا حماسه اي بود كه من به چشم خود ديدم. اين جور رويدادها و اين طور مردمي كه در تمام ايران هستند، بهترين منبع الهام براي هنر و ادبيات هستند كه ما متأسفانه از آنها غافليم. مردم و نيروهاي نظامي انصافا با تمام وجود از آنجا دفاع كردند و نگذاشتند دشمن يك قدم جلوتر بيايد و شهر سردشت همچنان سرافراز باقي ماند و تصرف نشد. اين نموداري كه من از سردشت عرض مي كنم، خيلي با اهميت است. اوج اين نمودار، بمباران شيميايي است. من آن موقع 22 سال داشتم و تازه ازدواج كرده بودم. تازه يك ربع بيست دقيقه بود كه از مهاباد رسيده بودم به شهر سردشت. همراه با همسرم براي خريد طلا به آنجا رفته بودم. تازه ازدواج كرده بوديم و رفته بودم برايش طلايي به عنوان هديه بخرم. يك ربع بيست دقيقه بود كه به سردشت رسيده بودم كه يكمرتبه صداي هواپيما آمد. من كم كم و به مرور زمان فهميده بودم كه موقع بمباران اگر انسان داخل خانه باشد، اين احتمال وجود دارد كه خانه ويران و انسان نابود شود. اگر در فضاي باز باشد، احتمالش هست كه انسان زنده بماند. من و مادرم در خانه بوديم. برادري هم داشتم كه در بمباران شيميايي شهيد شد. او داخل مغازه بود.

همسر مهاباد ماندند؟
 

خير، ايشان هم برگشتند سردشت، ايشان در خانه پدرشان بود كه از منطقه بمباران دور بود. منزل نزديك پادگان بود، اما پدرشان از بمباران ها مي ترسيدند و خانواده را برده بودند جايي دور از محوطه نظامي و در آنجا خانه اجاره كرده بودند. آنها در آن بمباران صدمه نديدند، ولي خانم چون آمد دنبال من و با مواد شيميايي تماس پيدا كرد، او هم متأسفانه اين گرفتاري برايش پيش آمد. بمباران كه شد، من مادرم را كشيدم داخل حياط و گفت دراز كش بخواب روي زمين.

آيا اطلاع رساني به شما شده بود كه به هنگام بمباران شيميايي چه بايد بكنيد؟
 

اين را خبر داشتم كه بايد حوله خيس جلوي بيني گرفت و اين كار را براي خودم و مادرم كردم ؛ ولي وقتي فهميدم وضع برادرم چطور است، ديگر چيزي برايم مهم نبود و مراقب خودم نبودم.

مي توانيد فضا و بويي را كه پيچيده بود توصيف كنيد؟
 

هوا تيره شد، يك چيزي مثل گردو خاك و بوي بدي شبيه به سم درخت، يك بوي تند و در فضا پيچيد. يك كمي هم بوي سير مي داد. مادرم گفت هاشم مثل اينكه شيميايي است.
انگار يك چيزهايي شنيده بود. صداي بمب مثل صداي انفجارهاي قبلي نبود. هواپيماها مرتب در آسمان شهر دور مي زدند. من در حياط خوابيده بودم. يكي دو نفر ديگر هم آمدند. به آنها گفتم ايجا دراز بكشيد كه اگر بمباران شد، تركشي چيزي به شما نخورد. مادرم كه گفت بمباران شيميايي است. من باور نمي كردم و فكر مي كردم شيميايي را چرا به ما بزند؟ وقتي آن بوي تند و خفه كننده آمد، گفتم مادر! شما درست گفتي، شيميايي زده اند.

شما كه تجربه شخصي در اين زمينه داريد، بگوييد كه اگر در اين شرايط، افراد داخل حوض يا جاي پرآبي بشوند، بهتر است ؟
 

اگر آب در مسير گازهاي شيميايي قرار گرفته باشد خير. برادر من همين كار را كرده بود. جلوي مغازه اش شير آبي بود. بعد از بمباران چاله اي جلوي مغازه اش درست و آب در آن پر شده بود. برادرم سرش را توي آب كرده و مسموم شده بود.

اگر سرش را زير آب مي گرفت باز هم مسموم مي شد؟
 

بستگي به منبع آب دارد. اگر منبع آب آلوده باشد، مردم يك شهر همه با اين كار از بين مي روند. مثلا ما در حلبجه اين وضع را داشتيم. يك سرچشمه آبي بود كه مردم خودشان را مي رساندند آنجا و خودشان را توي آب مي انداختند و آب مي خوردند كه نجات پيدا كنند والان عكسهايش موجود است و خاطراتي هم كه تعريف مي كنند نشان مي دهد كه چطور در كنار همان چشمه از بين رفته اند. جنازه روي جنازه افتاده بود.

آيا در سردشت هم آب مسموم شده بود؟
 

حفاظت لازم در مورد سرچشمه در نظر گرفته نشده بود و من فكر مي كنم بخش زيادي از مسموميت مردم به خاطر آب بوده. سرچشمه آب درست نزديك به محل بمباران بوده.

از بمباران شيميايي مي گفتيد.
 

بله، مادرم در حياط دراز كشيده بود.وقتي ديدم بمباران شيميايي است، رفتم ودو تا چادر آوردم و خيس كردم ؛ يكي را روي صورت مادرم انداختم و يكي را روي صورت خودم، ولي ديدم كه تركشها روي سر و صورت ما مي افتند. تركشها ريز بودند، ولي دود خيلي غليظي از آنها مي آمد. حتي يادم هست كه يكي از تركشها را با چوب بلند كردم، دود از آن بلند مي شد. نورهايي مثل وقتي كه پلاستيك را آتش مي زنيم از آن بيرون مي آمد. خيلي قشنگ بود.

خدا اين جور قشنگي ها را نصيب نكند.
 

من فكر كردم كه خدايا! اين چرا مي سوزد ؟ بعد كه بو كردم مطمئن شدم كه صددرصد شيميايي است.

آيا اين تهميداتي كه در مورد خود و مادرتان انديشيديد، فايده هم داشتند؟
 

اگر منحصر به همان وقت بود، فايده داشت، ولي موضوعات بعدي باعث شدند كه مصدوميت شديد پيدا كنم.من داخل خانه رفتم و گفتم مادر بايد بروم ببينم چه خبر است. موقعي كه مي خواستم از خانه بيرون بروم، برادر بزرگ ترم آمد و گفت هاشم! بيا رحيم مجروح شده و بردنش بيمارستان. رحيم دو سال كوچك تر از من بود. مادرم گفت چه شد؟ گفتم خودت را ناراحت نكن. من بايد بروم بيمارستان ببينم چه خبر است. بعد شتابان رفتم بيمارستان، ولي دلهره و اضطرابي كه بر روحيه من حاكم شده بود و ترس و وحشت از سلاح شيميايي، باعث شده بود كه دائما احساس خطر كنم. رفتم بيمارستان، گفتند اينجا نيست برو نقاهتگاه. نقاهتگاه سالن تربيت بدني بود كه آنجا تخت گذاشته و پايه سرم نصب كرده بودند و يك سري سرم و دارو داشتند. كادر پزشكي هم نداشت. يك پزشكي بود آنجا كه سخت كار مي كرد. طوري كه آدم حس مي كرد هر لحظه خواهد افتاد. به او مي گفتند آقاي دكتر، ولي اينكه دكتر بود يا نبود.نمي دانم.

يكي از مصدومين گفتند كه او در مقابل روي خودشان سكته كرده يا از هوش رفته.
 

احتمالش زياد هست، چون خيلي زحمت مي كشيد. بعد كه من به نقاهتگاه رفتم، ديدم برادرم آنجاست. من قبلا تزريقات بلد بودم. به ما گفتند آقا سرم بپاشيد روي بدن او و چند نفر ديگر.

سرم نمكي مگر بدتر نمي كند؟
 

چرا، سرم نمكي بود. پاشيديم. هيچكس نمي دانست بايد چه كار كند. كسي توي خط اين چيزها نبود كه چشمهاي اينها زخمي و داغون است و سرم نمكي بپاشيم بدتر زجر مي كشند.

موقعي كه بالاي سر برادرتان رفتيد، بيشتر از همه از چه عارضه اي رنج مي كشيد؟
 

من فقط يادم هست كه پشت سر هم مي گفت دارم آتش مي گيرم. اولش بدنش سرخ بود، ولي هنوز تاول نزده بود. وقتي استفراغ كرد؛ دست و پايم را گم كردم.

مادرتان در تمام اين مدت تنها بودند؟
 

مادرم در خانه بود، البته آمده بود بيرون كه ببيند چه خبر است، يكمرتبه برادرم را ديده بود كه داشتند او را با يك وانت تويوتا مي بردند. برادرم مادرم را ديده و كمربند كرديش را درآورده و به طرف مادر پرت كرده بود كه گم نشود و گفته بود، «مادر! مادر! من الان بر مي گردم. اين پيش تو باشد.» اين كمربند آلوده بود، چون برادرم همه بدنش را توي آن آب آلوده كه عرض كردم، خيس كرده بود و مادرم از همين كمربند گرفت و همه بدنش سوخت.

مادر شما جانباز چنددرصد هستند؟
 

جانباز 25 درصد.

شما چطور ؟
 

من 40 درصد هستم.

آيا يادتان نماند كه دست كم حوله خيس را همراه داشته باشيد ؟
 

در آن شرايط نه من كه هيچ كس نمي توانست خود را كنار بكشد. دانش مواجهه با اين قضيه را هم نداشتيم. بلد نبودم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 20
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط