گفتگو با پروين كريمي واحد، جانباز شيميايي
درآمد
توانايي آدمي به ويژه كساني كه پايبند آرماني الهي و سترگ هستند، به اندازه كهكشانها، بيكران است. گويي آدمي تنها موجودي است كه با رنج، كاستي نمي گيرد و آن قدر بزرگ مي شود كه ديگران تصور رسيدن به جايگاه او را نيز نمي توانند بكنند. گفت و گوي ما با زن و شوهري كه بلاي ناخواسته را با شكوه صبر و جلال مقاومت، سپري كرده اند، چاره اي جز اين باقي نگذاشت كه بگوييم :«ايراني مسلمان در جهان يگانه است »
اندكي از دوره كودكي خود بگوييد.
در سال 1345 در سردشت به دنيا آمدم و همانجا دوران ابتدايي و دبيرستان را گذراندم.
از اولين تهاجم هاي دشمن بعثي به سردشت برايمان صحبت كنيد.
از همان روزهاي اول، او بمباران شهر ما را شروع كرد. سال 59 بود، گمانم مهر ماه بود كه براي اولين بار شهر ما را با بمبهاي ناپالم زد. اولين بار بود. ما تا آن روز هواپيماي بمب افكن نديده بوديم. يك منطقه اي كه قبرستان بود، اول آنجا را بمباران كرد. فكر كنم خانه هاي اطراف آنجا را كه زد خيلي را بمباران و مجروح داديم.
سردشت به هر حال منطقه آرامي نبود و شما با صداي تيراندازي و اين چيزها آشنايي داشتيد.
از همان اول انقلاب آنجا اين چيزها بود، ولي هواپيمايي كه بمباران بكند، نديده بوديم.
از حال و هواي خودتان و خانواده تان بگوييد.
من نوجوان بودم و با خانواده در حياط نشسته بوديم. عصر بود. داشتيم صحبت مي كرديم. خواهرم همان نزديكي ها، جايي كه به آن كمربندي مي گويند، خانه داشت. مادرم آنجا بودند. وقتي برگشتند، همه حالشان بد بود.
بمبهاي خوشه اي ناپالم بود؟
ديگر اين را نمي دانم، ولي خيلي ويراني به بار آورد. خانواده هايي تقريبا به كلي از بين رفتند. خانواده من در آن بمباران صدمه اي نديد.
از روزي كه سردشت بمباران شيميايي شد؛ بگوييد.
بيست، بيست و يك ساله بودم. يكي دو ماهي مي شد كه ازدواج كرده بودم. زن برادرم تازه بچه به دنيا آورده بود و به خاطر همين دور او جمع شده بوديم. اتفاقا آن روز من در خانه بابا مهمان بودم. بچه ها را بردم حمام كه بشورم و بعد هم برگردم خانه خودم. بعد از مادر خواهش كردم برايم چاي بريزد. مدتها بود كه از دستش چاي نگرفته بودم. خودم خدمتش را مي كردم. نمي دانم چرا آن روز يكمرتبه هوس كردم او برايم چاي بريزد. اصرار زيادم كردم و او گفت تو بچه ها را بشور، خودم برايت چاي مي آورم. هنوز بچه ها را داشتم مي شستم، مامان در حمام را زد و چاي را داد به دستم. ما به بمباران عادت داشتيم و به زندگي عادي مان ادامه مي داديم. همه بمبها صداي مهيبي داشتند، اما اين يكي سر و صدا نداشت. مي خواستم بچه ها را آب بكشم كه بمبها ريختند. خانه ما و خانه عمويمان به هم وصل بود. بمبها افتادند توي خانه عمويم. بچه ها را برداشتم و دويدم به اتاقي كه به حمام متصل بود و براي يك لحظه به شدت ترسيدم. مي خواستم به حياط بروم كه يكي از برادرهايم آرام بغلم كرد و لباسهاي خيسم را عوض كرد و آرام مرا برد به حياط. وقتي به حياط رسيدم ديدم جمعيت زيادي توي حياط جمع شده اند. خانه ما وسط شهر بود و همه مغازه دارها و اهالي محلي به آنجا پناه آورده بودند. زن برادرم شير بچه اش را خواست. رفتم داخل خانه و از طبقه بالا برايش آوردم. خيلي تحرك داشتم. جوان بودم. خيال مي كردم يك بمبي انداخته و تمام شده و رفته.
احساس نمي كرديد در فضا چيزي هست كه دارد شما را مسموم مي كند؟
ابدا خبر نداشتم. قبلا چيزي درباره اين موضوع نشنيده بودم. فقط خوشحال بودم كه بمباران تمام شده و كسي كشته يا زخمي نشده است. حتي با اينكه بمب توي منزل عمويم افتاده بود، ظاهرا كسي از بين نرفته بود و من خيلي خوشحال بودم. توي همين حال و هوا بوديم كه از داخل خيابان داد زدند كه بمب شيميايي بوده.
چه موقع اين خبر را دادند ؟
تقريبا بيست دقيقه بعد از بمباران. حوض حياط پر از آب بود. روي طنابها پر از لباسهاي تازه شسته شده بود. لباسها همه آلوده بودند. من بدبخت نمي دانستم.(بغض مي كند) به خيال خودم مي خواستم به جمعيتي كه توي حياط جمع شده بودند، كمك كنم. تمام لباسها را زدم توي آب حوض كه آلوده بود، دادم جلوي بيني هايشان بگيرند و با همين آب آلوده، باعث شدم كه همه آنهايي كه به حياط ما پناه آورده بودند، شيميايي شوند.
مگر شما خبر داشتيد كه آلودگي به اين شكل هم منتقل مي شود؟
نه، ما از مواد شيميايي هيچ خبري نداشتيم.
پس چرا خودتان را سرزنش مي كنيد؟ همه شما در يك محيط به شدت آلوده قرار داشتيد، اگر آن لباسها را هم جلوي بينيشان نمي گرفتند، شيميايي مي دند.
به هر حال با اينكه خودم جانباز هفتاد درصد هستم و خيلي زجر كشيده ام، اما هر وقت ياد اين كاري كه كردم مي افتم، واقعا دلم به درد مي آيد.
بيهوده اين فكر را به ذهن خودتان تكرار كرده و آن را به صورت يك مسئله بزرگ در آورده ايد. عده زيادي از مردم سردشت مصدوم شيميايي شدند. فاجعه گسترده تر از آن بود كه شما يا ديگران بتوانيد جلوي عوارضش را بگيريد. انسان در شرايط عادي احساسش اين است كه آب، همه چيز را پاك و تميز مي كند. از كجا بايد بداند كه كشنده است؟
به هر حال نمي توانم اين را از ياد ببرم.
براي اينكه بيش از اين آزرده نشويد از اين مقطع بگذريد و دنباله ماجرا را تعريف كنيد.
به خدا قسم كه من جز خدمت به مردم فكري در سر نداشتم. از بچگي همين طور بودم كه دلم مي خواست به همه كمك كنم. مادرم هم همين طور بود.
قطعا همين طور است. اصلا كسي تصورش را نمي كرد كه وحشيگري دشمن تا اين حد باشد. كسي نمي دانست كه شما بدانيد. بگذريم. اگر مي خواهيد به گريستن ادامه بدهيد، صحبتهايمان را تمام كنيم.
باشد گريه نمي كنم. بابا آمد خانه و گفت كه بمب شيميايي بوده. عمويم هم آمد. سه تا ماشين دم در بود. سوار شديم و همگي رفتيم بالاي كوه. همه اش تقدير بود. يك برادرم تا آن روز اصلا سردشت نبود. خودش را با عجله با هواپيما رسانده بود اروميه و بعد هم آمد سردشت و آنجا شيميايي شد. دومين شهيد خانواده ما هم بود.
اولين شهيد خانواده كه بود؟
اولي خواهرم شهين بود كه مي رفت دوم راهنمايي و بعد از اين حادثه يك شب زنده ماند. دومي برادرم رحمت بود كه تقريبا 18 سالش بود كه بعد از سه روز شهيد شد. بعد مادرم و زن عمويم بودند كه 6 يا 7 روز بعد در يك روز شهيد شدند. زن عمويم باردار بود.
بچه به دنيا آمد؟
خير مرده بود. بعد بچه هاي برادرم بودند. سه تا برادرم، دو تا پسر برادرم، دو تا پسر عمويم، بعد از چهار سال هم پدرم در اثر مصدوميت شهيد شد.
بعد از بمباران شيميايي اولين نشانه هايي كه احساس كرديد، چه بودند؟
موقعي كه رفتيم بالاي كوه همه بدنم قرمز شد و احساس خارش زياد پوست داشتيم. من و عمويم و پدرم، خودمان رفتيم مهاباد. سردشت نرفتيم كه آنها ما را اعزام كنند. تا برسيم مهاباد، آن قدر حالمان بد بود كه هر نيم ساعت، يك ساعت يكيمان رانندگي مي كرد. آن قدر تنمان مي سوخت كه هر آبي كه دستمان مي آمد، حاليمان نبود كه ممكن است آلوده باشد. تن و بدنمان را با آن مي شستيم بلكه كمي از سوزش و خارش كم شود. بالاخره رسيديم به پايگاهي نزديك مهاباد. از آنها آمبولانس خواستيم. به ما آمپول زدند، ولي آمبولانس ندادند. اين خاطره هم خيلي آزارم مي دهد. خودمان را هر جور بود رسانيديم مهاباد. آنها تجهيزات نداشتند. اصلا نمي دانستند بمباران شيميايي چه هست. ما را بردند كه لباسهايمان را عوض كنند و حماممان كنند، ولي من ديگر چيزي يادم نيست و بيهوش شدم. حدود 1/5 ماه در حالت اغما بودم.
آيا عارضه ريوي هم پيدا كرديد؟
بله، هفتاد درصد عارضه ريوي دارم.
كي به تهران آمديد و چرا ؟
دو تا بچه در سردشت داشتم كه سرگردان بودند و خودم هم وضعيتم طوري بود كه بايد دائما در بيمارستان بستري مي بودم به همين دليل مرا به تهران آوردند.
آيا فرزندان شما هم دچار عوارض ناشي از مصدوميت شيميايي شده اند؟
بله، خيلي عصبي هستند. پسرم عارضه پوستي هم دارد.
شما براي اينكه بتوانيد به مصائب جسمي و روحي خود مسلط شويد، آيا از جمعي شبيه به خودتان كمك گرفته ايد ؟ آيا شيوه و روشي براي مقابله با اين دردها يافته ايد؟ چه كرده ايد؟
تمام كساني كه دچار اين مصدوميت مي شوند، فقط خودشان بايد دكتر خودشان باشند. واقعيت اين است كه آدم بايد خودش با سرنوشت خودش كنار بيايد. خدا مي داند كه من تا امروز يك بار گلايه نكرده ام كه چرا. من همه چيز را از جانب خدا مي دانم و مطمئنم كه اگر آدم روحيه اش را از دست بدهد، هيچ كس نمي تواند كمكش كند. من وقتي از خارج به ايران برگشتم...
پس در خارج هم بستري بوديد؟
بله، من و شوهرم كه جانباز چهل درصد است، به بلژيك اعزام شديم.
در بلژيك وضعيت رسيدگي چگونه بود؟
واقعا به ما رسيدگي كردند. من بيشتر در حالت اغما بودم. از هر لحاظ به ما رسيدگي كردند.
آيا اين وضعيت شما و همسرتان از نظر روحي روي بچه ها اثر گذاشته است ؟
والله من با اينكه خيلي درد دارم، ولي هر وقت حالم بد مي شود. سعي مي كنم طوري رفتار كنم كه آنها متوجه نشوند. البته آنها به خاطر عوارض شيميايي، خيلي صدمه خورده اند، ولي من نهايت سعي خودم را مي كنم كه همسرم و بچه هايم به خاطر من درد نكشند. من تا به حال 12 بار عمل جراحي شده ام و آخرين بار هم در اتاق عمل بودم كه پسرم با ماشين تصادف كرد و متأسفانه يك نفر فوت كرد. خدا خودش مي داند كه خيلي سازگار بودم و خيلي هم شكر مي كنم.
اين همه نيرو را از كجا مي گيريد؟
از خدا.
در اين باره برايمان بيشتر صحبت كنيد؟
من خيلي درد مي كشم و خيلي تنها هستم،ولي به خدا توي تنهاييهايم و كمتر احساس تنهايي مي كنم و خدا را بيشتر احساس مي كنم. توي تنهاييهايم حس مي كنم خيلي به خدا نزديك تر شده ام. دور و اطرافم كه شلوغ مي شود، به شدت احساس تنهايي مي كنم. طاقت شلوغي ندارم.دلم مي خواهد تنها باشم و دعا كنم و با خداي خودم حرف بزنم.
به او چه مي گوييد؟
از او مي خواهم كه همه بنده هايش صحيح و سالم باشند و كسي از من نرنجد. بزرگ ترين آرزويم اين است كه هيچ كس از من ناراحت نشود. آرزويم اين است كه اين داروهايي را كه مورچه هم امتحان نكنند. آن قدر وحشتناك و دردناك است كه خداوند براي هيچ بنده اي نياورد.
روابط خانوادگي شما چگونه است ؟
رابطه ام با همسرم خيلي خوب است. او چون خودش مصدوم است، درد مرا خيلي خوب مي فهمد و واقعا همراه و همدرد و همدل است. الان هم اينجا نشسته و دارد به شما سلام مي رساند. ما خيلي به همديگر روحيه مي دهيم. دائما به همديگر مي گوييم كه خداوند ما را انتخاب كرده تا چنين مصيبت و درد بزرگي را تحمل كنيم و به آدمهايي كه با كوچك ترين ناراحتي، فريادشان به آسمان مي رسد بگوييم كه انسان مي تواند با توكل به خدا به هر سختي اي غلبه كند.
واقعا خداوند بي دليل اين همه درد و مصيبت را به يك نفر نمي دهد. لابد بر اساس صبر و تحمل انسان است كه مي دهد.
من پدر و مادر و اغلب خواهر و برادرهايم را از دست داده ام، ولي وقتي با بقيه درد مشترك داشته باشي، احساس مي كني همه دنيا خواهر و برادرت هستند.
آيا با مصدومين ديگر هم ارتباط داريد ؟
خيلي زياد نه، دوست ندارم خيلي توي گذشته ها بچرخم. اين حادثه اي است كه اتفاق افتاد و گذشت و رفت. بايد ديد حالا چه كار مي شود كرد.
اوقات فراغتتان را چه مي كنيد؟
من هميشه مهمان زياد دارم. ما سردشتيها خيلي اهل مهمانداري هستيم.
پس معاشرت هم زياد داريد؟
آري، مردم سردشت آدمهاي خونگرمي هستند. دوست دارند هميشه با هم باشند. زندگي شان ساده است، ولي هماني را كه دارند. از جان و دل پيشكش مهمان مي كنند.
من در جريان اين مصاحبه ها بسيار خوب به اين روحيه واقف شده ام.
باور كنيد خود من خانه فوق العاده ساده اي دارم و ابدا از تجملات و اين چيزها در آن خبري نيست. اين جوري همه مان خيلي راحت تريم. اگر هم چيزي داشته باشيم و كسي نياز داشته باشد، ابدا بخشيدنش سختمان نيست.
آيا اگر اين اتفاق براي شما پيش نمي آمد، صاحب چنين روحيه اي مي شديد؟
واقعيتش را بخواهيد من و مادرم هر دو خيلي دوست داشتيم به مردم كمك كنيم.
منظورم اين است كه اين همه صبر پيدا مي كرديد؟
لابد خدا دوستم داشته كه اين را به من داده. باور كنيد بيمارستان كه بستري بودم و خبر تصادف پسرم را دادند، گفتم خدايا ! مي دانم داري مرا آزمايش مي كني، ولي من هرگز نخواهم گفت چرا. واقعا هم هرگز نگفته ام چرا. دوباره باز تازگي توي پيست موتور سواري پايش از دو جا شكسته. گاز خردل هم كه به من و پدرش صدمه زده،روي اعصاب او اثر گذاشته. نمي شود به او گفت نرو، نكن. فوري عصبي مي شود. پسر خوبي هم هست، اما اعصابش خيلي خراب است. درب و داغون است. دلم نمي آيد حرفي را به او بزنم. مي گويم اعصابش خراب است، من به او فشار نياورم.
ولي به هر حال كسي كه اعصاب به هم ريخته اي دارد، نبايد پشت فرمان بنشيند، كما اينكه پسر شما نشسته و جان كس ديگري از دست رفته.
همه اينها را مي دانم، ولي نمي شود او را آرام نشاند. همه افسرده اند، باور كنيد الان من سه سال است داروي افسردگيم را خودم مي خرم. وقتي بنياد نمي تواند آن داروي خاص را در اختيارم قرار دهد، خب خودم مي روم مي خرم.
به چه كارهايي علاقه داريد؟
عاشق مطالعه هستم و خودم هم چيزهايي مي نويسم. عاشق شعر هستم.
كدام شعر ؟
همه شان را دوست دارم و شعرهاي همه را مي خوانم. شعر از هر جا كه گيرم مي آيد، مي خوانم. يك بار در يك مراسمي مرا دعوت كردند. من هم حرف زدم و يك خانمي آنجا بود حرفهاي مرا به شعر درآورد. آن قدر شعرهايش قشنگ بودند كه حد نداشت. توي بيمارستان كه بستري بودم، خودم يك چيزي گفتم. آيا برايتان لازم است ؟
چرا نباشد ؟
الان برايت مي آورم و مي خوانم. خيلي دلم تنگ شده بود. اينها را نوشتم.
چه سالي ؟
چهار پنج سال پيش.
بفرماييد بخوانيد.
آه يك بيدار باش زجر آور ديگر. دوست دارم همچنان چشمانم را ببندم و در رؤياهايم سيركرده ببينم كه آرزوهايم برآورده شده اند و در تصور خود، مانند همه مادران سرزمينم، هر روز صبح با هزاران اميد و لبخند به پا خيزم و فرزندانم را با صدها بوسه از خواب شيرين صبحگاهي بيدار كرده و در آغوش بگيرم.
دوست دارم به همراه همسرم، فرزندانم، زيبايي و سرسبزي بهار را بر فراز كوههاي ديارم نظاره كنم و نوازش نسيم بهاري را با تمام وجودم حس كنم و سينه مجروحم را از هواي تازه پر كرده و از زنده بودن و سلامتي خود لذت ببرم. ولي افسوس...
مي شود با همسر شما صحبت كوتاهي بكنيم؟
چرا نشود ؟ گوشي خدمتتان.
من جملات آخر خانمتان را نفهميدم، شما داريد از كُردي ترجمه مي كنيد؟
بله. جملات آخر اينهاست. ولي افسوس، زاييده ذهني رنجورم و هواي مسموم را بر تمام وجود خود احساس كرده ام. چشمهايم را باز مي كنم. همه جا خاكستري و بي روح است. بي صبرانه ثانيه ها را مي گذرانم و چشمان منتظرم بر در است تا كسي بياييد و دردم را تسكين دهد.
فارسي اين مطالب خيلي جالب هستند. لابد كردي آنها بسيار زيباتر است.
خيلي به هم نزديكند.
با توجه به اينكه همسرتان خوب مي نويسند، چرا اين كار را ادامه نمي دهند؟
خودش كه نمي تواند بنويسد.من بايد برايش بنويسم.
كمي از خودتان بگوييد.
من بابك ملكاري هستم، جانباز چهل درصد.
كل ماجرا را خانم تعريف كردند. جز يك مورد بلژيك را كه ايشان در حالت اغما بودند. آيا در بلژيك غير از پزشكان كسي مي آمد با شما صحبت كند و يا پژوهشگران آنها مي آمدند و از شما به عنوان مورد پزشكي استفاده مي كردند؟ چون اينها خودشان از كشورهاي تأمين كننده مواد شيميايي بودند.
اتفاقا من هميشه با آنها همين بحث را داشتم كه شما خودتان اين مواد را داده ايد به عراق، حالا ما را آورده ايد و رويمان آزمايشات مختلف انجام مي دهيد. جواب درستي به من ندادند. نه تأييد كردند نه تكذيب. زبان ما را نمي فهميدند به ايراني هايي كه آنجا بودند مي گفتم اين چيزها را به اينها بگوييد. ما به هر حال تحت محافظت بوديم. اين طور نبود كه بتوانيم با هر كسي ارتباط بگيريم و حرف بزنيم. منافقين هم آن طرف فعاليت مي كردند كه نگذارند ماها حرفمان را به كسي برسانيم. نتوانستيم با كسي ارتباط بگيرم و جواب درستي دريافت كنم. از همه طرف راهمان بسته بود.
شما دليل روحيه بالاي خود و همسرتان را چه مي دانيد؟
دليلش ايمان است. ظاهرش مثل مردم عادي است. كارهاي روزمره اش را انجام مي دهد. غذا مي پزد. به خانه و به من و به بچه ها مي رسد، ولي توي همه كارهايش خيلي توكل دارد.
آيا ورزش هم مي كنند؟
نه نمي تواند، گاهي پياده روي مي كند. سختش است.
آيا شما و خانم سعي كرده ايد پيام درد مردم سردشت را به گوش كساني برسانيد و آيا موفق هم شده ايد ؟
دو سال پيش رفتيم ژاپن به عنوان نمايندگان مصدومين شيميايي ايران. با انجمن حمايت از بازماندگان هيروشيما خيلي حرف زديم و اتفاقا در همه نشريات دنيا هم منعكس شد. يك هفته آنجا بوديم. با توجه به اين توان خودمان خيلي تلاش كرديم. بيست سال گذشته، ما در اينجا نتوانستيم يك روزنامه يا مجله را به خودمان اختصاص بدهيم و از دردهايمان بگوييم. در حالي كه آنجا كه بوديم يك روزنامه در آن يك هفته به حرفهاي ما اختصاص داشت. خب انصافا نظم و حساب و كتاب دارند و براي كساني كه براي وطنشان آسيب ديده اند، ارزش قائلند. خدا پيش همه مردم احترام مي گذاشتند. نشريات خارجي از كشورهاي ديگر هم آمدند با ما مصاحبه كردند. اينجا هم كه هستيم آمده اند. خلاصه ما هر جا كه دستمان رسيده اين پيام مظلوميت را رسانده ايم و كمك خواسته ايم. مخصوصا ژاپني ها خيلي حساس هستند روي اين جور موضوعات. خب خودشان بدبختيش را كشيده اند. مي دانند.
تأثيري هم داشت ؟
خيلي تأثير داشت. مثلا همين دادگاه لاهه را كه لابد درباره اش صحبت كرده اند. با همين جور تلاشها به نتيجه رسيد.
از نظر تأثير داخلي چطور ؟
اوضاع خيلي فرق كرده.
شما از نظر دارو مشكل نداريد؟
چرا بعضي وقتها متأسفانه مشكل داريم. از نظر جنبه هاي رواني و كمك روحي، واقعا كمكي به ما نمي شود. براي اعصابمان دكتر مي رويم و دارو مي گيريم، ولي از نظر روان درماني كاري برايمان نشده.
از صداي شما و خانم، انسان ابدا احساس نمي كند كه شما دچار ناراحتي عصبي هستيد ؟
شما لطف داريد، من خودم شخصا زياد اهل دارو و خوردن نيستم. سعي مي كنم خودم به خودم روحيه بدهم وسر خودم را گرم كنم كه متوجه دردم نشوم. مگر اينكه مثلا ريه ام عفونت كند كه دارو بخورم. من يك سرما بخورم، ريه ام عفونت مي كند، اما كسي مرا ببيند از ظاهرم هيچ چيزي نمي فهمد. زمستان و تابستان يك شال مانندي مي بندم دور قفسه سينه ام. آدم معمولي نمي تواند اين را تحمل كند.
آخر شما و خانم كه آدم معمولي نيستيد.
(مي خندد) هيچ كس نمي داند من مريضم. چرا بايد بفهمند مريضم ؟ چه فايده اي دارد ؟ من از دلسوزي ديگران بيزارم، همين طور خانم. براي همين سعي مي كنيم شاد باشيم.
آيا تا به حال سعي كرده ايد خاطرات خود و خانم تان را بنويسيد ؟
نه والله.
حيف است، اين كار را انجام بدهيد.
تا خدا چه بخواهد!
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 20