تسكين درد با نيش زنبورها
درآمد
شادماني و نشاط چنان در صدايش موج مي زند كه اگر تك سرفه هاي خشك او نبود، باور نمي كردي بمبهاي مرگ آور دشمن خونخوار، سلامتيش را از او گرفته است. سخت نفس مي كشد و درد، استخوانش را مي دَرَد، اما شادمانه به شغلي عجيب مشغول است : زنبورداري و مي گويد زنبورها بسيار مهربانند و با نيش خود، دردهاي جسمي و اندوه روحي او را تسكين مي دهند. در برابر شكري چنين خالصانه و شادماني با شكوه او، سر خم مي كنيم با اين اميد كه روزي، خبر بهجت پخش كشف دارويي براي تسكين آلام او و هموطنان دردمندش را بشنويم.كمي از خودتان برايمان بگوييد؟
در سال 1344 در سردشت به دنيا آمدم و تا سال دوم راهنمايي تحصيل كردم.در اولين بمباران سردشت كه در سال 1359 توسط بمب ناپالم صورت گرفت، كجا بوديد و چه مي كرديد؟
عصر بود. پهلوي خانه ايستاده بودم، ديدم دو تا هواپيماي سياه آمدند كه دود عظيمي از آنها مي آمد. همه مي ترسيدند. بمبها توي هوا ديده مي شدند و خيلي بزرگ بودند. يكي نزديك پادگان خورده بود كه منفجر نشده بود، اما اين يكي توي خانه اي خورد كه مردشان خانه نبود. زن و بچه ها كلا شهيد شدند، اما خودش نبود.شما و خانواده تان كه صدمه نديديد؟
نه والله. خانه ما از محل انفجار اين بمب دور بود و طوري نشديم. ما با خانواده و مادر و پدرمان يك جا مي نشستيم. خلاصه رفتيم كمك مردم كه زير آوار مانده بودند و تكه پاره شده بودند. آنها را بيرون آورديم.از بمباران شيميايي سال 66 بگوييد.
آن موقع من 22 سالم مي شد. من در 65/1/15 رفتم سربازي. مدتي در تهران و اراك و گيلان غرب بودم. قرار بود با پسر خاله ام مصطفي اسد زاده كه در كرمان خدمت مي كرد، برگرديم سردشت. به او مرخصي ندادند و من تنها برگشتم. من آمدم به سردشت و عصري بود طرفهاي ساعت چهار، توي شهر با دوستان گشت مي زديم كه ديديم هواپيماها آمدند. هواپيماها چند نقطه شهر را زدند، همان چهار راه پايين فرمانداري را زدند. من فرار كردم. يك داداش كوچك داشتم. جمع و جور كردم بروم خارج شهر. يكي از داداشهايم مانده بود توي شهر. ديدم يكي از بمبها نزديك خانه خانواده خانمم افتاده. با عجله برگشتم و به سراغ آنها رفتم كه آنها را از زير زمين بياورم بيرون. اينها نيامدند بيرون. كلا مردم آن منطقه رفته بودند توي زيرزمين منزل پدر خانم.گمان مي كردند مثل هميشه بايد بروند توي زيرزمين، نگو كه بدتر مي شود. عادت كرده بودند كه تا بمباران مي شود بروند توي زيرزمين.شما اطلاعي از مقابله با عوارض بمب شيميايي داشتيد؟
چرا، من خودم توي سربازي دوره ديده بودم و هي به آنها مي گفتم اين گاز اسمش خردل است. اين طوري است، مي كشد، ريه را از بين مي برد،پوست را از بين مي برد، اما آنها حرفم را قبول نمي كردند و گوش به حرفم نمي دادند و همانجا ماندند.آيا ديدن اين دوره به شما كمكي نكرد؟
نه وسيله اي كه نداشتم و همه هم گرفتار بودند و فرصت نبود كه آدم به خودش فكر كند. خلاصه يك مشت كاغذ پيدا كردم و جلوي زيرزمين روشن كردم و هي گفتم بياييد بيرون. با من دعوا كردند. رفتم خانه پدر بزرگم و ديدم هيچكس نيست. بعد برگشتم خانه خانم، ديدم هيچكس نيست. همه رفته بودند. رفتم بيرون شهر، از هر كسي پرسيدم مادرم كجاست، خانمم كجاست، گفتند نمي دانم. هر كسي به يك طرف فرار كرده بود. بازگشتم خانه خانمم كه ببينم آمده اند يا نيامده اند كه آنجا حالم بد شد و استفراغ كردم و يكدفعه خون بالا آمد. از آنجا رفتم بيمارستان گفتند بايد بروي باشگاه آن موقع مريض هاي آن را مي برند آنجا. رفتم ديدم كلا همه شان آنجا بودند. غوغايي بود. هيچ كس كسي را نمي شناخت. يكي مي گفت دخترم، يكي مي گفت مادرم، روز قيامت بود. اتوبوسها هم آنجا صف كشيده بودند كه زخمي ها را ببرند. مرا انداختند توي اتوبوس، ديدم آنجا بدتر هم شدم، چون توي اتوبوسها مريضها را كنار هم گذاشته بودند و خيلي از مردم،اين جوري شيميايي شدند، بعضي ها خودشان شيميايي نبودند، همراه بودند و اين جور شيميايي شدند.كسي نمي دانست كه نبايد به بدن يا لباس آلوده دست زد ؟
نه كسي نمي دانست. مردم سردشت اين جوري هستند كه وقتي بلايي سر كسي مي آيد، كلا همه مي روند كمك. به خودشان فكر نمي كنند. خلاصه مرا به بانه اعزام كردند. آنجا دوش گرفتم. لباسهاي مرا گرفتند و لباسهاي ديگري به من دادند. عمويم همراهم بود. توي سردشت به او گفتم نيا، شيميايي مي شوي، گفت خير! مادرت رفته! برادرت رفته ! بمانم چه كنم ؟! هر جا تو را ببرند مي آيم. خلاصه گوش نداد و خودش را به زور انداخت توي اتوبوس. به عمويم گفتم شما ديگر از اينجا نيا، يا مي ميريم يا بر مي گرديم. خلاصه يك خوابي آمد توي چشمهايم. داد زدم گفتم پتو بياريد، سردم است.به چشمتان هم آسيب رسيد؟
بله، الان مي گويم خدمتتان. اينها پتو آوردند يك چند تايي انداختند روي من، ولي باز هم سردم بود. بعد به ما گفتند برويد سقز. اعزاممان كردند سقز.باز توي اتوبوس خوابم گرفت. به خودم گفتم تا برسم سقز حداقل نيم ساعت، چهل دقيقه اي مي كشد، پنج دقيقه خوابيدم، وقتي بيدار شدم ديدم ديگر چشمهايم نمي بينند. هر چه سعي كردم چشمهايم را باز كنم، نمي شد.از سقز به كجا منتقل شديد؟
از سقز ما را بردند به تبريز، از آنجا با هواپيماي باري بردند تهران. هيچ جا را نمي ديدم،ولي گوني هاي برنج و بار را حس مي كردم. ما را بردند بيمارستان لبافي نژاد. توي فرودگاه كه بوديم نمي دانستند چه كارمان كنند، وسيله نداشتند. بيمارستان لبافي نژاد گفت براي ده نفر جا داريم، تقريبا 45، 50 نفري را فرستادند آنجا، وقتي رسيديم آنجا چاره اي نداشتند. بيمارهاي خودشان را بردند جاهاي ديگر، اتاقهاي ديگر، ما را هر جور بود جا دادند و بستري كردند. آقاي سهراب پور كه آنجا بود خدا خيرش بدهد خيلي به ما مي رسيد خواب و خوراك و همه چيز را براي خودش حرام كرده بود كه به اين مردم برسد. خدا به او اجر بدهد. ديديم وضع خيلي خراب است.چند وقت آنجا بستري بوديد؟
تقريبا يك ماه و خرده اي آنجا بستري بودم. بغل دستيهايم همه شان خوب بودند، فقط من اين طوري بودم. دكتر مي گفت تا صبح زنده نمي ماند. اتاق مرا جدا كردند. من يك هفته تك و تنها توي اتاق بودم و دكتر سهراب پور مي آمد بالاي سرم و مي رفت. به حدي ضعيف شده بودم كه فقط پوست و استخواني از من مانده بود. هيچ كس به من جواب نمي داد كه پدرم چطور شده، مادرم چطور شده، خانمم چطور شده، هيچ كس به من نمي گفت. مي گفتند همه شان اعزام شده اند خارج. يك مردي آمد همسايه مان بود و كلا برايم تعريف كرد مادرم و برادرم و خانه خاله ام نه نفر و مادربزرگم كلا شهيد شده اند. من گفتم دكتر سهراب پور من مي روم خانه دكتر گفت وضعيت طوري است كه بايد حداقل دو ماه ديگر بماني اينجا. گفتم خير، من مي روم. خلاصه با لباس بيمارستان آمدم بيرون.چشمهايتان مي ديد؟
با عينك دودي و فقط زير پاي خودم. بعد از پانزده روز ديگر چشمهايم خوب شد.با آن حالتان برگشتيد؟
آره، پسر خاله ام پيدا شد با او آمدم سردشت. توي سردشت همه يك جوري نگاهم مي كردند. مثل مرده ها بودم ديگر. فقط پوستم مانده بود. كلا اين طوري شده بودم. بعد كه اينجا بودم، بعد از سه ماه، دوباره رفتم منطقه. منطقه كه رفتم ما را اعزام كردند تهران. از تهران بردند بيمارستان 505 ارتش، تقريبا يك ماه و خرده اي آنجا خوابيدم. بعد از آن در بيمارستان 528 صحرايي سومار، تقريبا يك ده روزي هم آنجا خوابيدم. يواش يواش داشت حالم خوب مي شد. البته الان هم به آن صورت خوب نشده ام. تك سرفه زياد دارم. بعضي موقعها يك خرده خوبم. بعضي موقعها حالم خوب نيست. سر جمع حساب كنيم در سال ده روز حالم خوب است، آن هم به حكم داروهايي كه زياد مصرف مي كنم.آيا شما را به خارج هم اعزام كردند؟
خير، توي بيمارستان لبافي نژاد مي خواستند اعزاممان كنند، تا توي حياط هم آمديم، ولي بعد گفتيد به خارج اعزام نمي كنيم و ما را برگرداندند.بعد هم كه به سردشت برگشتيد و مانديد.
كارتان چيست ؟
عجب شغلي خوبي داريد.
چطور؟
چه سالي ازدواج كرديد؟
فرزند هم داريد؟
اينها از مصدوميت شما صدمه اي نديده اند؟
خود شما نسبت به چه چيزهايي حساسيت داريد؟
خوابتان چطور است ؟
از نظر دارو وضعتان چطور است ؟
در مورد همه همين طور هستيم. باز خدا را شكر كه سالي يك بار به يادتان مي افتند، به ياد ما كه قرن به قرن هم نمي افتند.
قلبتان چه ناراحتي دارد؟
اين بيماري را رها كرديد تا زنبورها يك كاري كنند؟
وقتي بيماريتان مخصوصا از نظر تنفسي، حاد مي شود چه مي كنيد؟
در بيمارستان متخصص ريه هست ؟
حالا فرض كنيم از آسمان هفتم ملائكه اي آمده پايين و مي گويد آقاي خليل پور شما هر درخواستي داشته باشيد، برآورده مي شود. شما به او چه مي گوييد؟
همسر شما كه شيميايي نشده اند؟
فرصت مي كنيد با ايشان بداخلاقي كنيد يا شب كه بر مي گرديد آن قدر خسته ايد كه فرصت نمي كنيد؟
در آن فاصله مشغوليت و كاري نداريد؟
درآمد زنبورداري آن قدر هست كه مشكل مالي نداشته باشيد؟
اي كاش بقيه دوستانتان را هم كه حالشان بد است ببريد زنبورداري.
درستش هم همين است، زندگي دنيا در برابر زندگي آخرت. به نظر من به خاطر همين صداي شما و حرفهايتان پر از شادي و شادماني است.
اميدوارم روحيه تان از اين بهتر شود و به جاي چهل سال، چهارصد سال عمر كنيد.
باعث خوشوقتي است كه يك جانباز هفتاد درصد با اين روحيه شاد، با اين توكل قوي و با اين همت بالا، چنين درد عميقي را تحمل مي كند. انشاءالله كه خداوند به شما صبر و سلامتي بدهد.
آيا عضو انجمن مصدومين شيميايي هستيد؟
عضو انجمن طبيعت كه هستيد؟
و صد البته زنبورها.
شما كه اين همه تجربه در زمينه زنبورداري داريد، هيچ وقت به فكرتان رسيده اين تجربه ها را بنويسيد؟
عسلهاي عالي هم داريد.
انشاءالله كه زندگي تان مثل عسل شيرين و شفابخش باشد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 20
/ج