فلسفه زیستن

کتاب حاضر مجموعه گفتارهای حمیدرضا نمازی است با عنوان فلسفه زیستن که در سال 1384 در دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه آزاد ـ تهران مركز- ارائه شده است. این گفتارها پیش از این به صورت مجزا در سایت باشگاه اندیشه ارائه شده است که 9 جلسه اول این مباحث در این کتاب گردآوری شده است. نمازی در این 9 جلسه 9 موضوع اصلی فلسفه زیستن را مورد مداقه و بررسی قرار می دهد.
دوشنبه، 20 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فلسفه زیستن

فلسفه زیستن
فلسفه زیستن


 





 

فلسفه در آسمان انتزاع
 

در قرن 19 متوجه شديم اتفاقاتي كه در زمان رنسانس افتاده است علم را متكبر كرده است. از آن پس تيرهاي جگرسوز و سهمگيني عليه فيلسوفان روانه شد و كم كم اين نظر در مردم كوچه و بازار رواج پيدا كرد كه گويا فلسفه ديگر به درد نمي‌خورد و فلسفه فقط به خاطر سنت تاريخي كه تاكنون ايجاد كرده است،‌ محترم است. امروز امتناع كاملی از فلسفه‌انديشي داريم و علم و شاخه‌هاي ديگر دانش آنچنان رشد كرده‌اند كه ديگر پرداختن به بحث‌هاي باطل فلسفي راه به جایی نمي‌برد.
نورولوژي، علمی كه به مباحث عصب‌شناسي مي‌پردازد، مدعي شد آگاهي از آن دست كه تاكنون فيلسوفان به آن می پرداختند امري باطل است و صرفاً مي‌توان با رجوع به مغز و مباحث ارگانيك و بررسي‌هاي «نوروساينس» و علوم‌شناختي، ريشه‌هاي فلسفه‌انديشي را خشكاند. شاخه‌هاي ديگري در علم ظاهر شد. كم كم گويا تمام آنچه كه فكر مي‌كرديم فلسفه مي‌تواند به ما بدهد به ما داد و دوباره اين پرسش مطرح شد كه فلسفه به چه درد مي‌خورد؟
قبل از پرداختن به اين پاسخ كه بحث اولين جلسه از جلسات فلسفه‌ي زيستن است، بايد گفت در جلسات آينده مباحثي چون مرگ، فوتبال، ترافيك، راه‌بندان‌هاي روزهاي برفي تهران، زيبايي، گم شدن در زمان و رها شدگي‌هاي عصرهاي جمعه و هر چيزي كه فكر مي‌كنيم در زندگي ما بسيار مهم است و روزهاي ما را پر مي‌كند و از طرفي هم كمتر از عدسي فلسفه به آنها پرداخته‌اند، خواهيم پرداخت. و بايد ديد فلسفه‌اي كه تاكنون در آسمان انتزاع پرواز مي‌كرد و تمايل به مابعدالطبيعه و بحث‌هاي متافيزيك و يا حدود و شعور دانايي داشت آيا تمايل دارد به فرش انضمام بيايد و زندگي روزمره‌ي ما را هم مورد بررسي قرار دهد.
دو شاخه‌ي مهمي كه پس از انتزاعي انديشيدن مكرر و ممتد فيلسوفان در تاريخ ايجاد شد، فلسفه‌ كاربردي و فلسفه‌زيستن است. در اين ميان البته فلسفه‌هاي كاربردي ريشه‌دارتر هستند. شايد اكثر مباحث اخلاقي را بتوان در ذیل فلسفه‌هاي كاربردي بررسي كرد. اما فلسفه‌هاي زيستن قدمت بسيار كوتاهي دارند.

فلسفه و مصداق اندیشی
 

پاره‌اي فيلسوفان معتقدند فيلسوف نمي‌تواند به مصاديق بپردازد. فلسفه تا آنجا فلسفه است كه در آسمان انتزاع پرواز كند. به محض آمدن به زمين و گفتن از اينكه مراد بوعلي سينا از انسان همين انسان دوپاست، مشكل آغاز مي‌شود.
مثال معروف ملاهادي سبزواري را به ياد آورید. وقتي به او، كه شاگرد ملاصدرا و فيلسوفی بزرگ بود، دوربين عكاسي را نشان دادند، ملاهادي سبزواري با تعجب گفت: عكاسي با تعريفي كه از آن مي‌كنيد، امر محالي است. او گفت: شما مي‌گوييد عكس انسان گرفته مي‌شود و از جايي به جاي ديگر برده مي‌شود. بزرگترين مشكل فلسفه از اينجا آغاز مي‌شود؛ زيرا ما در فلسفه آموخته‌ايم كه انتقال اعراض محال است مگر اينكه متكي به جوهر باشد. عكس و تصوير يك نو عرض محسوب مي‌شود. پس چگونه مي‌توان عكس يك نفر را بدون اتكا به جوهر او به جاي ديگر منتقل نمود؟ مشكل در ذهن ملاهادي سبزواري اينگونه طرح شده بود كه پروسه‌ي عكاسي از جهت فلسفي محال است.
فيلسوفاني كه معتقد بودند كه فلسفه نبايد به مصاديق بپردازد، بر همين نكته دست مي‌گذاشتند و مي‌گفتند؛ حرف ملاهادي سبزواري در محال بودن انتقال عرض درست است. اما ايراد كار ملاهادي سبزواري آنجا بود كه فكر مي‌كرد آن انتقال اعراض همين عكاسي است. به عبارتی عكس گرفتن انتقال عرض نيست، يك چيز ديگر است. چون مصداق است. فيلسوف بايد در اين گذاره‌ها بچرخد. همين‌كه خواست از اين گزاره‌ها و بحث‌هاي انتزاعي فرود بيايد و خواست بحث‌ خود را ملموس بكند و مثلاً بگويد مراد از انتقال اعراض همين عكاسي است، مراد از حيوان ناطق همين آقاي پستچي است كه هم‌اكنون نامه‌اي برايمان آورد، همين‌كه فيلسوف از اين دست اعمال و افكار بروز دهد، فلسفي‌انديشي را خراب كرده است. يا در واقع لاستيك ماشين فلسفه را پنچر كرده است. فيلسوف به هيچ وجه نبايد به مصاديق بپردازد.
در كنار اين اين شاخه، ما شاهد شاخه‌اي ديگر از فلسفه هستيم كه كار اصلي آن پرداختن به احوالاتي از روان و سوبژكتيويته‌ي ماست. آنجايي كه آلبر كامو، نيچه، سارتر، گابريل مارسل، يا به عقب برگرديم، آنجايي كه آگوستين قديس يا سقراط و يا به عقب‌تر برگرديم، در كتاب عهد عتيق دردها و رنج‌هاي ايوب را مي‌بينيم، كه پاره‌اي معتقدند شروع فلسفه اگزيستانسياليسم از دردهاي ايوب در كتاب عهد عتيق است، دقيقاً از اينجا پرسش آغاز مي‌شود كه:
آيا فلسفه مي‌تواند زير و بم‌هاي رواني و انفسي ما را هم بكاود و يا فلسفه مي‌تواند به اين بينديشد كه كسي كه به پايان راه زندگي رسيده است، خودكشي كند منطقي‌تر است، همان‌طور كه كامو و داستايوفسكي به آن پرداختند و يا خودكشي نكند؟ سؤال ديگر اينكه؛ آيا فلسفه مي‌تواند احوالات يك انساني را كه در يك جدال ناز و نياز با معشوق خود افتاده است بكاود و آن را مورد بررسي قرار دهد؟
پرسش‌هایی از این دست كم كم مطرح شد. كامو مي‌گفت؛ چه اهميتي دارد كه بدانيم مقولات چندتا هستند؟ تناقض‌ها چندتا هستند؟ قواعد كانت، يا قواعد كلي در فلسفه، 10 تا يا 20 تا يا 30 تا هستند؟ چه راهي به جایی مي‌بريم، اگر اينها را بدانيم؟ مسئله‌ي مهم‌تر اينكه:
آيا زندگي ارزش زيستن دارد يا ندارد؟ چگونه مي‌توانیم درد و رنج آدميان اطراف خود را بكاویم؟ چگونه مي‌توانیم خود را يكپارچه كنیم و تناقض‌هاي درونيمان را از بين ببریم؟
اين پرسش‌ها بود كه سرانجام شاخه‌هايي متمايز از فلسفه را بوجود آورد. آيا اسم اينها فلسفه است؟ آيا اينكه ما به خودكشي بينديشيم در آكادمي‌هاي فلسفه مي‌توان آنها را فلسفه ناميد؟ آيا از طرف گروه فيلسوفان اين مباحث به نام فلسفه پذيرفته مي‌شود؟
در ابتداي كتاب «فلسفه‌ي زيستن» هميلتون اينگونه نوشته شده است: جدال اصلي من اين است كه بقبولانم كه بله اين هم فلسفه است. نگاه كردن به درگيري يك ملت يا مسئله‌اي به اسم انتخابات و حتی فوتبال جزء مسائل فلسفی است.
بحث فلسفي كردن در اين‌باره كه مثلاً چرا مردم ما عشق مي‌ورزند و دوست دارند شناسنامه‌هايشان همچنان سفيد بماند؟ نگاه كردن با ديد فلسفي به اين مسئله كه چرا مردم ما دوست دارند تاريخ را مكرر و مكرر تكرار كنند؟ اينها مي‌توانند از نگاهي فلسفي هم بازبيني شوند. اما چه نوع فلسفه‌اي؟
شاخه‌ي دوم فلسفه، شاخه‌اي است كه بر اين نگاه استوار است. بله! فلسفه مي‌تواند به مصاديق بپردازد. اما نه فلسفه‌ي مابعدالطبيعه.
فسلفه شاخه‌هاي متعدد به خود ديده است و آنچه كه ما امروزه به نام فلسفه‌ي مضاف مي‌بينيم، مانند فلسفه‌ي تاريخ، هنر، علم و ... فلسفه‌ي اخلاق و .... فلسفه هایی هستند که به مصاديق می پردازند و فلسفه‌ي زيستن هم يكي از آن شاخه‌هاي فلسفه‌ است كه به شرط جدي گرفته شدن، مي‌تواند آينده‌ي قرن 21 را رقم زند.

فلسفه چيست؟
 

اما فلسفه چيست؟ پرسشی ساده اما بسيار پيچ در پيچ!
به ياد داشته باشيم كه در يونان باستان و در بالاي معبد دلفي، پيرزن كاهنه‌اي زندگي مي‌كرد كه گويي همه چيز بر دل او وحي مي‌شد. اين پيرزن زماني در مكاشفات خود دريافت كه سقراط داناترين مردم يونان است. وقتي از مكاشفه‌اش بيرون آمد گفت كه سقراط داناترين مردم يونان است. نزد سقراط آمدند كو گفتند؛ كاهنه‌ي بزرگ تو را داناترين مردم مي‌داند. سقراط پس از لختي فكر در جواب گفت؛ هرچه فكر مي‌كنم نمي‌دانم كه چه مي‌دانم. ولي فقط يك تمايز بين مردم و خودم مي‌بينم و آن اين است كه ديگران نمي‌دانند كه نمي‌دانند و من مي‌دانم كه نمي‌دانم!
اگر قرار است فلسفه اين باشد كه بدانيم كه ندانيم پس چه چيز بايد از فلسفه آموخت؟ اگر افتخار سقراط اين باشد كه نمي‌داند، پس فلسفه به چه درد مي‌خورد؟
«سيمون وي» را به خاطر آورید؟ او مي‌گفت تمام خداپرستان عالم سلبي‌اند و معتقد بود خداپرست، خدا را نمي‌پرستد، خداپرست آنچه را كه نبايد بپرستد، نمي‌پرستد. یعنی خداپرست بت‌ها را نمي‌پرستد.
اين نگاه او كاملاً سلبي است.
فلسفه از ديرباز به تعاريف مختلف درآمده است. پاره‌اي فلسفه را به انسان‌شناسي فلسفي كاسته‌اند،آموزه‌هايي در باب طبيعت انسان. آيا انسان چیزی مقدم بر تاريخ، زمان، صيرورت و گشت زمان‌مند خود دارد؟ آيا انسان چيزي جدا از آنچه كه طي مي‌شود هست؟ يا نه؟ چيزي كه ژان پل سارتر مي‌گفت؛ انسان هست آنچه كه نيست و نيست آنچه هست. اين شروع مثله كردن سرشت انساني بود.
به محض اينكه مي‌خواهيد بگوييد من اين هستم، زماني بر شما گذشته است، اطواري بر شما گذشته است كه ديگر نيستيد آنچه كه هستيد و به محض اينكه مي‌خواهيد بگوئيد من اين چيزي كه الان فكر مي‌كنم، نيستم، احوالات و اطوار و زماني بر شما گذشته است كه ممكن است آن چيزي كه نيستيد، باشيد! اما اگر قائل به يك ذات و سرشت انساني باشيد كه البته در ظرف زمان تحقق پيدا نمي‌كند و تاريخيت بر او نمي‌گذرد، آن هنگام است كه انديشه‌هاي خود را بر اين امر لايتغير استوار می كنيد و از اين رو بود كه كثيري از فيلسوفان مابعدالطبيعي موضوع اصلي‌شان همين سرشت انساني غير تاريخي لايتغير بود.
گروهي ديگر اما معتقد بودند فلسفه جست‌وجوي حقيقت در دل يك نظام مابعدالطبيعي و اخلاقي مستقل است. اينجا ديگر سوژه‌ي انساني، گشت و گذار در انسان‌شناسي فلسفي نيست. جست‌وجو و به دست آوردن حقيقت است.
جمله‌ي افلاطون را به ياد داريد كه مي‌گفت:
چسباندن حقيقت به روان انسان‌ها دقيقاً به همان اندازه دشوار است كه بينا كردن يك كور مادرزاد.
و اگر ما از زمان افلاطون به بعد چنين نگرشي را نسبت به فلسفه داشته باشيم، پس چه جا و جايگاهي مي‌ماند كه به اين پرسش خوشبين باشيم و بخواهيم در اين مسير گام برداريم.
نگاه سوم به فلسفه اين بود؛ پرسش‌هايي در باب هدف از بودن، علت خلق شدن، به كجا مي‌رويم و چرا آمديم؟
به دو سؤال مهم كه نزد كي‌ير كگور، سارتر و هايدگر مطرح شد توجه كنيد؛
چرا جهان به جاي اينكه نباشد، هست؟
چرا به جاي اينكه اينگونه نباشد، اينگونه هست؟
آیا مي‌شود تصور كرد در دنيايي باشيم كه وقتي شب بخوابيم و صبح بلند شويم، يك زلزله‌، 40 هزار نفر از مردم شهرهاي مركزي كشور ما را از بين نبرده باشد؟ آيا مي‌شود تصور كرد وقتي شب مي‌خوابيم، تلاطم امواج دريا صدها هزار نفر از مردم دنياي ما را از بين نبرده باشد؟
اگر اين دو سؤال وجودي مهم، پاسخي بيابند، البته پاسخی درخور که ذهن آدمي در قبال آن اقناع شود و آرامش منطقي پيدا كند، جهان پوچ نخواهد بود. اما اگر اين دو سؤال پاسخي نداشته باشند، شما ناگزيريد كه دنيا را پوچ بدانيد. پوچي عالم چه در اگزيستانسياليسم و چه در فلسفه‌ي زيستن با پيدا نكردن معنا براي زندگي متفاوت است. پوچ بودن عالم به پاسخ داشتن و نداشتن این دو سؤال مربوط است.
ممكن است خود كي‌ير كگور اصلاً دنيا را بي‌معنا نديده باشد. دنيا براي كي‌ير كگوري كه قائل به پوچي عالم بود، مملو از معنا بود. نيهيليسم خوش‌باشانه را به ياد داريد. يعني در عين پوچ ديدن عالم مي‌توانيد به زندگي خود معنا بدهيد. زندگي خود را مملو از ارزش‌هاي معنوي كنيد. مي‌توانید به زندگي خود آرامش،‌ شادي، اميد، فرزانگي و تماميت يكپارچگي بدهيد.
از اينجا بود كه از دل نيهيليسم تعريفي ديگر براي فلسفه ايجاد شد. نيهيليست‌ها مي‌گفتند فلسفه از دو نااميدي آغاز مي‌شود:
1. نااميدي‌ سياسي 2. نااميدي‌ مذهبي.
اين تعريف بسيار رايجي بود كه نيهيليست‌ها از فلسفه مي‌كردند. نااميدي مذهبي به آن معناست كه ديگر ارزش‌هايي كه از آسمان مي‌آمد و به زندگي ما معنا مي‌بخشيد، رنگ باخته است يا شايد توان معنابخشي به زندگي ما را نداشته باشد. از اين روست كه دست به دامن فلسفه مي‌آويزيم. و نااميدي سياسي بدين معناست كه ديگر سخن گفتن از عدالت در جهان بي‌معناست. آرماني كه بشر قرن‌ها در پي جامعه‌ي عادلانه بود، فرو كوفته شده و به زير افتاده است و باز براي آنكه مرهمي به زخم خود بنهيم به سراغ فلسفه مي‌رويم. پس در نظر نيهيليست‌ها فلسفه از اين دو نااميدي آغاز مي‌شد.

تمرين روشنگرانه!
 

دوباره پرسش ابتداي جلسه را مطرح مي‌كنم:
آيا در دنياي امروز فلسفه صرفاً سنتي قابل احترام است؟ آيا در دنياي امروز فلسفه مجموعه‌اي از آموزه‌هاي مختلف است كه به دست ما رسيده است و دوست داريم در آن آموزه‌ها غوطه بخوريم و فلسفه‌داني كنيم يا نه فلسفه همچنان در جهان امروز شيوه‌اي از تفكر كردن است؟ همچنان مي‌توان گفت من فلسفي مي‌انديشيم و ديگري فلسفي نمي‌انديشد؟
مي‌دانيد كه كفه‌ي ترازو به نفع آن كساني است كه معتقدند فلسفه صرفاً سنتي قابل احترام است و فلسفي انديشيدن در دنياي امروز اقبال كمتري نسبت به گروه مقابل دارد.
دو اصطلاح در معرفت‌شناسي وجود دارد؛ مهارت داشتن و معرفت داشتن.
فلسفه‌دان كسي است كه معرفت به آموزه‌ها، گفتارها و سخنان مختلف فلسفي دارد. در صورتي كه فيلسوف به كسي اطلاق مي‌شود كه دندان‌هايي داشته باشد كه بتواند هر چيز حتي غير فلسفي را بجود و هضم كند و به يك معنا فيلسوفي بكند. به عبارت ديگر مهارت فلسفي داشتن با معرفت فلسفي داشتن متفاوت است. اصطلاحي كه ما در جلسات فلسفه‌ي زيستن با آن مواجه مي‌شويم يكي همين معرفت فلسفي و ديگري تمرين فكري داشتن است.
مثال معروفي مي‌زنم؛ شما پدربزرگ يا مادربزرگتان را در مقابل تابلويي هنري قرار مي‌دهيد كه نقش غيرواضحي داشته و از سبك هنري بسيار مدرن پيروي مي‌كند. مادربزرگ شما در مواجهه با اين اثر هنري هيچ لذتي نمي‌برد. شما نمي‌توانيد دنياي اين اثر را به درون مادربزرگتان ببريد. ولي ممكن است خودتان وقتي به نمايشگاه اثر هنري مدرن برويد، لذت ببريد. به خودتان هم که رجوع می كنيد، مي‌بينيد كه ديروز لذت كمتري مي‌برديد. مثلاً در هنگام كودكي اثر پيكاسو را كه مي‌ديد اظهار تعجب مي‌كرديد كه آیا اين هنرمند است! اما چه اتفاقي افتاد كه شما امروز از اين اثر لذت مي‌بريد؟ چه اتفاقي در سوبژكتيويته‌ي شما افتاده است؟
يك تمرين روشنگرانه، فكري و خردورزانه در وجود شما ايجاد شده است. پله پله و مرحله به مرحله شما به دل اين اثري هنري متفاوت به وسيله‌ي بازنمايي وارد مي‌شويد. مادربزرگ شما از يك گل ابژكتيو همچنان لذت مي‌برد. از آثار كمال‌الملك لذت مي‌برد. چون دقيقاً مطابق با واقع است. اما روزگار متفاوت است زيرا تمرين فكري پيدا كرده‌ايد. در مواجه با اثر مي‌توانيد به شئون و اطوار آن اثر وارد شويد و آن را بكاويد.
درباره‌ي فلسفه و اخلاق هم دقيقاً چنين چيزي ديده‌ مي‌شود. يعني رفتن به دل يك موضوع و ريز ريز كردن و واكاوي آن. ويليام جيمز آمريكايي مي‌گفت؛ آدم‌ها را اگر به حال خودشان رها كني، جزم‌انديش مي‌شوند. اين جمله‌ي مهمي است كه از عدسي يك انسان فيلسوف، انسان‌شناس و پراگماتيست گفته مي‌شود. آدميان اگر شك‌ورزي و ورز فلسفي پيدا نكنند به طور خودكار جزم‌انديش مي‌شوند.
اين گفته بسيار متفاوت است با رويكردي كه در طول تاريخ انديشه ديده مي‌شود مبني بر اينكه؛ آدميان را به حال خودشان رها كنيد، حقيقت مثل كوه‌ها آشكارند و قديمي، خود به خود حقايق را پيدا مي‌كنند. نه، آدميان بايد ورز پيدا كنند تا به حقايق برسند و اين يك مسير و پروسه‌ي گام به گام و تدريجي است.

اتهامات فلسفه!
 

چه اتهاماتي به فلسفه وارد مي‌شود؟ چه فلسفه‌ي مابعدالطبيعي و چه شاخه‌هاي جديد فلسفه؟
كاليپلس، معاصر سقراط بود. از معاشرين قدرتمند فكري سقراط محسوب مي‌شد. او معتقد بود فلسفه دل‌مشغولي لذت‌بخشي است به شرط اينكه در جواني در حد اعتدال به آن پرداخته شود. واي به حال كسي كه در ميان‌سالي و پيري به فلسفه بپردازد زيرا ويراني به بار مي‌آورد.
او ادامه مي‌داد، سقراط با رايج كردن فلسفه براي همه‌ي سنين و اقشار مردم جز ويراني در بين يونانيان و تخريب آراي آتنيان نتيجه‌ي ديگري به بار نخواهد آورد.
پرسش مهمي است كه چرا انساني كه به سنين ميان‌سالي و پيري رسيده نبايد فلسفه بخواند؟ به عبارت ديگر كدام‌يك از اين دو درست است: حقيقت را گفتن يا درد و رنج را كاستن؟ اين پرسش مهمي است و از طرفي هم مي‌دانيد در فلسفه پرسش‌ها از پاسخ‌ها مهم‌تر است.
اگر وارد تاريخ عرفان هم شويم جدال و مخالفت با فلسفه را به شدت مي‌بينيم.
از مولانا كه عبور كنيم، در عين اينكه مثنوي يكي از فلسفي‌ترين كتاب‌هاي زمان او بوده است، در دل‌ مثنوي بزرگترين اتهامات و طعنه‌ها شايد به هيچ چيز مثل شيطان وارد نشده ، ولي به فلسفه‌ بسياري از آن طعن‌ها زده شده است. هيچ مسئله‌ي فلسفي نيست كه در زمان مولانا باشد ولي مولانا در كتاب‌هايش به آن طعن نزده باشد، حتی جايي به صراحت فلسفه را نماد گاو و شتر مي‌داند.
به سراغ عطار كه برويم نزد او كافري كردن بهتر از فيلسوفي كردن و فلسفه خواندن است. خود مولانا مي‌گفت: فيلسوف راه را دور مي‌كند. در صورتي كه يك خداگراي فلسفه‌ندان راه را نزديك مي‌كند.
ايراد ديگري كه بر فلسفه وارد مي‌شود اين است كه فلاسفه دوست دارند درباره‌ي آن چيزهايي صحبت كنند كه درباره‌ي آن چيزي نمي‌دانند و بلافاصله مي‌گويند ما هزار سال راجع به اين چيزها حرف زديم و ديگر بهتر است كه درباره‌ي اين مسائل حرف نزنيم.
مثل حرفي كه كانت زد. او گفت: تا الان يك سري بحث‌هايي در فلسفه شده است که به نظر مي‌رسد به نتيجه نمي‌رسد، لذا بايد آنها را از حيطه‌ي مسائل فلسفه خارج كرد. کانت اسم آن ها را تفاسير جدلي‌الطرفين گذاشت، يعني مسائلی که دو طرف دائم با هم در حال جدال‌اند و هيچ كدام هم نمي‌توانند همديگر را از صحنه خارج كنند.
پس صورت مسئله را كنار گذاشت. به عبارت ديگر اسم اين تفاسير جدلي‌الطرفين را آنتي‌نومي نام نهاد. مولانا هم آنتي‌نومي داشت: جبر و اختيار.
مولانا مي‌گفت:
در ميان جبري و اهل قدر
همچنان جنگ است تا حشر، اي پدر
پس بهتر است صورت مسئله را پاك كنيم.

فلسفه و علم
 

دوباره سخن سقراط را بيان مي‌كنم؛ چيزي نمي‌دانم ولي دوست دارم سخن بگويم. چيزي كه من مي‌دانم اين است كه نمي‌دانم و اين فرق بين من با بقيه است. در واقع اگر سقراط چيزي نمي‌داند پس اين همه حرف و بحث را چرا مطرح مي‌كند؟ افلاطون در تفسير اين جمله‌ي سقراط گفته‌است: سقراط واقعاً به عالم طعنه زده و طنزي سقراطي به كار برده است. سقراط خواسته است بگويد آن چيزهايي كه شما فكر مي‌كنيد دانستن آن براي شما خرسند كننده است، من نه از دانستن آنها لذت مي‌برم و نه آنها براي من مهم است. به همين دليل واقعاً مي‌دانم كه نمي‌دانم زيرا واقعاً به دردم نمي‌خورد كه بدانم. به خاطر همين، سؤال اصلي سقراط اين بود كه چه بايد بكنم؟ پرسش اصلي او اين نبود كه چه بايد بدانم. از اين رو بود كه او را پدر فلسفه عملي مي‌دانند. سؤالات سقراط را به ياد داريد:
1. زندگي نيازموده ارزش زيستن ندارد.
2. خودت باش؛ يعني استوار بر پاي خودت باش و فكر كن آن چيزي كه بايد انجام بدهي درست است.
اورتگايي گاست، از فيلسوفان برجسته‌ي اسپانيايي اگزيستانسياليست، جمله‌ي مهمي در مورد فلسفه و علم و تفاوت آنها دارد. او مي‌گفت:
آرمان فلسفه اين است كه به اطلاعات و اخبار رسيده كاري نداشته باشد، برخلاف علم. ما در علم با اطلاعات، اخبار، كاوش‌هاي جديد و افزوني روز به روز مواجهيم. گاست مرز بين فلسفه و علم را اينجا مي‌دانست. در فلسفه كاري به اطلاعات و اخبار رسيده نداريم به همين دليل هم نمي‌توان گفت فلسفه‌ي امروز از فلسفه‌ي ديروز پيشرفته‌تر است. نمي‌توان گفت ‌امروزيان بيشتر از سقراط يا افلاطون مي‌فهمند، در صورتي كه مي‌توان گفت، عالمان امروز نسبت به عالمان ديروز رشد كرده‌اند.
ما در فلسفه به شدت در پي به چالش كشيدن بديهيات هستيم، اما در علم در پي محو كردن بديهيات هستيم. يك مورخ و دانشمند مورخ ممكن است براي شما شرح دهد كه در زمان‌هاي دور چه اتفاقاتي افتاده است اما يك فيلسوف وسط‌ كار يك مورخ وارد مي‌شود و مي‌پرسد؛ اصلاً مورخ چيست؟ يك رياضي‌دان ممكن است به مناسبات اعداد و كشف فرمول‌هاي عددي علاقه‌مند باشد، اما فيلسوف وارد ميدان مي‌شود و مي‌پرسد اصلاً عدد چيست؟ يك فيزيك‌دان ممكن است به اتفاقات عالم و فرمول‌هاي مناسبات فيزيكي اشياء علاقه‌مند باشد، اما فيلسوف مي‌گويد؛ چقدر فهم ما از اشياء به ذهن ما معطوف و مربوط مي‌شود و ما چقدر دنيا را آن‌طور كه هست مي‌دانيم؟ چقدر ذهن ما آئينه‌ي است؟ و چقدر عالم بيرون همان‌گونه كه هست در ذهن ما مي‌تابد؟ چقدر ما روي او نقش‌بازي مي‌كنيم و اصلاً تعامل بين ذهن و عالم بيرون چگونه است و چه نسبتي بين اين دو مي‌توان قائل شد؟
يك روان‌شناس شايد اين پرسش برايش مطرح باشد كه چگونه و چطور يك بچه‌ي كوچك مي‌تواند زبان ياد بگيرد؟ اما يك فيلسوف اين پرسش را مطرح مي‌كند كه اصلاً زبان چطور مي‌تواند معنا داشته باشد؟ چه پروسه‌اي طي مي‌شود كه يك لغت معنادار مي‌شود؟ معنا اصلا از كجا مي‌آيد؟ يك استاد اخلاق در منبر و كلاس خود شايد توصيه به راستگويي و عدالت بكند و بگويد دستگيري از مردم كار خوبي است، اما يك فيلسوف وارد ميدان مي‌شود و مي‌گويد؛ خود خوب چه معنايي دارد؟ معيار ما براي خوبي و بدي چيست؟ او مي‌گويد؛ لفظ خوب را چندبار در شبانه‌روز استفاده مي‌كنيد و در جاهاي مختلف از واژه‌ي خوب استفاده مي‌كنيد، اين خوب‌ها چه فرقي با هم دارند؟
اين كاري است كه فيلسوف مي‌كند، وارد شدن به صحنه و به چالش كشيدن هرآنچه كه امروز براي شما بديهي بود.
از انساني مذهبي مي‌پرسيد؛ خدا چيست؟ او مي‌گويد؛ خدا عالم مطلق، قادر مطلق و ... است. سريع او را به چالش مي‌كشيد و مي‌گوييد؛ آيا خدا مي‌تواند سنگي را خلق كند كه نتواند آن را حركت دهد؟! در صورت هر جوابي به مشكل مي‌رسيم. كار فيلسوف به چالش كشيدن همين چيزهاست.
علم به دنبال پاسخ‌هاي دقيق، متقن و آشكار است. در علم پاسخ‌محوري اساس كار است، ولي در فلسفه پرسش‌محوري اصل است. پاسخ‌هاي درخشان جوهره‌ي اصلي پرسش‌ها را مشخص مي‌كند.
يك دانشمند علم تا مي‌تواند سعي مي‌كند كه نقش شخص خود را در يك پروسه‌ي علمي حذف كند تا نشان دهد كه اين يك كشف واقعي، اوبژكتيو و بيروني است. از اين رو شما مي‌توانيد در يك آزمايشگاه برويد و كار يك دانشمند را ادامه دهيد. بدون آنكه به علم لطمه‌اي وارد شود. اما به نيابت از هيچ فيلسوفي نمي‌توان فكر كرد. نمي‌توان رفت و به نيابت از فيلسوفي فكر او را ادامه داد.

حقيقت پروسسي، حقيقت پروداكتيو
 

كانت مي‌گفت من هميشه دنبال اين هستم كه فلسفه ورزيدن را تدريس كنم نه فلسفه را. او اين جمله را هميشه ابتداي جلسات درس خود مي‌گفت. او معتقد بود كه من راهي را مي‌گشايم كه در آن راه فكر بتواند در امتداد مسيرش سفر كند و فلسفه ورزيدن دقيقاً به همين معناست و با نشخوار طوطي‌وار آموزه‌هاي گذشتگان و اينكه خوب بدانيم سقراط و افلاطون چه گفته‌اند، كاملاً متفاوت است. به همين دليل «فلسفه‌ي زيستن» معطوف به فرآيندهاست نه فرآورده‌ها.
فلسفه‌ي زيستن در پي آن است كه ياد بدهد چه پروسه‌اي طي مي‌شود به جاي اينكه به ما ياد بدهد چه فرآورده‌اي حاصل شده است. دقيقاً همانند تفاوتي است كه بين اعتقاد به گزاره‌ «خدا وجود دارد» و پروسه‌ي «کسب معنويت»، وجود دارد. پروسه‌ي معنويت به شما مي‌گويد مثلاً اين 10 تا كار عملي را انجام بده و پرسش ديگري نكن. سؤال اصلي تو در هر آن از زندگي بايد اين باشد كه چه بكنم و يا چه بايد بكنم.
شما وقتي وارد اين پروسه مي‌شويد، كم كم يك گسيختگي از زمان و مكان براي شما حاصل مي‌شود. يعني در معنويت، پروسه و فرآيند مهم است اما در مورد فلسفه‌هاي فرآورده‌اي دنبال اين هستيد تا اثبات كنيد خدا وجود دارد يا ندارد. يعني رسيدن به يك گزاره، فرآورده يا غايت جمله‌اي هدف شماست.
پس حقيقت دوگونه تعريف مي‌شود: 1. حقيقت پروسسي كه طي فرآيند آشكار مي‌شود و 2. حقيقت پروداكتيو كه در دل كتابخانه كشف مي‌شود و شما با رسيدن به يك گزاره مي‌پنداريد حقيقت را در آغوش كشيده‌ايد.

فلسفه چه فايده‌اي دارد؟
 

فايده‌ي فلسفه اگر فقط اين باشد كه به ما ياد بدهد، در عين حفظ موقعيت عيني خودمان در هستي، بتوانيم گاه از پوسته‌ي خودمان خارج شويم و از چشم‌هاي ديگران دنيا را ببينيم و ياد بگيريم كه گاه به اندازه‌ي چشم‌ها حقايق ريز در عالم وجود دارد، شايد همين بس باشد.
مثل داستان نيچه درباره‌ي حقيقت كه آن را به زني بدكاره تشبيه مي‌كند.
فلسفه اگر بتواند ذره‌اي از تعارضات ما را كم كند و ما را مرحله‌اي بالاتر برده و ما را در درون خودمان يكپارچه كند، به هدف خود خواهد رسيد.
اين جلسه‌ ما به بحث فلسفه‌ي زيستن زياد نپرداختيم و از جلسه‌ي آينده بحث فلسفه‌ي زيستن را با مرگ آغاز مي‌كنيم و بهتر هم این است كه فلسفه‌ي زيستن را با مرگ آغاز كنيم!
منبع:باشگاه انديشه
ارسال توسط کاربر محترم سایت : p30nama




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط