جهاد فارس و شهداي آن(2)

من شانزده سالگي عادت داشتم تمام راديوهايي را كه به انگليسي و عربي حرف مي زدند، مي گرفتم و اخبار را گوش مي كردم و در جريان همه مسائل دنيا بودم تا شش ماه پيش هم همين طور بود، بعد ترك كردم! يكي از راديوهاي كه معمولا مي گرفتم. راديو عراق بود. راديو عراق در ساعت 12 شب، مشروح اخبار داشت. يك وقت ديديم آقاي صدام دارد در
يکشنبه، 2 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جهاد فارس و شهداي آن(2)

جهاد فارس و شهداي آن(2)
جهاد فارس و شهداي آن(2)


 






 

گفتگو با عبدالرحمن جزايري
 

با شروع جنگ چه كرديد؟
 

من شانزده سالگي عادت داشتم تمام راديوهايي را كه به انگليسي و عربي حرف مي زدند، مي گرفتم و اخبار را گوش مي كردم و در جريان همه مسائل دنيا بودم تا شش ماه پيش هم همين طور بود، بعد ترك كردم! يكي از راديوهاي كه معمولا مي گرفتم. راديو عراق بود. راديو عراق در ساعت 12 شب، مشروح اخبار داشت. يك وقت ديديم آقاي صدام دارد در مجلس شعبي اعلام جنگ مي كند و مي گويد كه، «جمهوري اسلامي باي عوض شود، خوزستان متعلق به اعراب است و بايد به عراق ملحق شود، جزاير تنب و ابوموسي بايد به عراق تحويل داده شوند، سرچشمه هاي آب مارا حق ندارند سد بزنند، اگر ظرف 24 ساعت اين شرايط ما را پذيرفتند كه هيچ، نپذيرفتند، مي جنگيم.» اين حرف ها را زد و مجلس هم تأييد كرد. اين اعلام جنگ 24 ساعت قبل از آن بود كه فرودگاه را بزند. ما هم به خودمان گفتيم، «چشم! هر چه شما بفرمائيد، حتما!» صبح كه رفتم جهاد، اولين كاري كه كردم، در آن جا را بستم و گفتم،«هيچ كس وارد نشود، مگر پرسنل جهاد.» فوري تشكيل جلسه دادم و گفتم جنگ است و بايد نيرو جمع و تداركات را آماده كنيم و مقدار زيادي خرما و نان و كانتينر آماده داشته باشيم. گفتند، «خبري نيست.» گفتم، «من دارم مي گويم.» خدا را شكر آن روزها در جهاد روي حرف ما حساب مي كردند و حرفم را مي خواندند. در روزنامه و راديو تلويزيون آگهي داديم براي جمع تداركات و نيرو. آيت الله رباني هم نماينده ولي فقيه بود در استان فارس كه در عين حال جزو شوراي جهاد هم بود. خدا رحمتش كند مردم شروع كردند نان و خرما آوردن و كاميون ها رديف شدند. يك ستاد براي جذب نيرو تشكيل داديم و گفتيم كه براي جنگ آماده شويد. اصابت اولين گلوله به اهواز و آبادان مقارن بود با ورود كاميون هاي ما به آنجا و اين از افتخارات جهاد فارس است. بلافاصله هم شروع كرديم به تخليه مردم. مي گفتند كه زن ها، مردها را به ماشين راه نمي دادند و مي گفتند، «شما مي آييد چه كار؟»
بمانيد بجنگيد.» با كمك استانداري فارس، مدارس را خالي كرديم و اين افراد را اسكان داديم. من مسئول امور مالي بودم. همه چك هاي دسته چك را امضا كردم ودادم دست آقاي رباني و گفتم، «منتر من نباشيد. تا جنگ تمام نشود، بر نمي گردم.» و آمدم در ستاد نيرو. در آنجا توانستيم 100 نفر نيرو جمع كنيم كه غير از خودم فقط دو نفر دوره سربازي را گذرانده بودند، بقيه همه از مردم بودند. رفتيم از ارتش تفنگ خواستيم، گفتند، «فقط ام يك به شما مي دهيم.» ما قبلا چند لندرور و جيپ كوچك با پرسنل فرستاده بوديم اهواز که وقتي اينها مي رسند، ما هم برسيم. از اينجا به بعد من از شيراز جدا شدم و رفتم اهواز. با صد نفر نيروي خودم رفتم خدمت آقاي دكتر چمران. ايشان در آن زمان در زيرزمين استانداري مستقر شده بود. حكمم را كه آقاي رباني امضا كرده بود، نشان دادم و گفتم،«آقا ! من صد نفر نيرو دارم. چه كار كنم؟» از من پرسيد، «چه كاره هستند؟» گفتم، «راست و پوست كنده با خودم، فقط سه نفر سربازي بلدند، بقيه هيچي.» گفت، «دو تا پادگان هستند. برو هر دو تا را تحويل بگير.» تصورش را بكنيد صد نفر كه فقط سه نفر سربازي رفته اند و اسلحه شان هم ام يك است ! آن موقع افسر ارشد آن پادگان ها در عراق بودند. خيلي منظم كار كرده بودند. رفتيم و دوري زديم و چهار تا را اينجا گذاشتيم، پنج تا را آنجا و ضد انقلاب هم دائما به دشمن «گرا» مي داد كه نيروها كجا هستند كه بيايند پادگان و انبار مهمات آن را بزنند. خلاصه، ما پادگان را تا 20 روزي نگه داشتيم. بعد از 20 روز يك نظم كوچكي به آنجا داديم، ولي ديديم جاي ما آنجا نيست. افراد جهاد ما به ساختماني كنار جهاد خوزستان رفتند. نيروهاي مردمي از اقصا نقاط كشور مي آمدند، در جهاد دسته بندي مي شدند و براي اينكه خلأها را پر كنند، به جاهاي مختلف فرستاده مي شدند. هنوز هيچ ساختاري نبود، سرباز نبود. مهمات نبود.

جهاد فارس و شهداي آن(2)

پس جهاد در ابتدا كار رزمي مي كرد؟
 

بله، غير از گردآوري تداركات، جهاد هم مثل همه كار رزمي مي كرد. هنوز تشكيلاتي نبود. در شيراز عده اي از خانم ها را مأمور كرده بوديم كه كوكتل مولوتوف بسازند و برايمان بفرستند. نه تانكي داشتيم نه وسيله جنگي. به ما دستور دادند تكه شما بايد نيرو تربيت كنيد. ما هم رفتيم و جهاد شمار 4 را راه انداختيم و ساختماني را گرفتيم و آمديم بچه هارا براي جنگ تربيت كنيم كه گفتند، «خرمشهر دارد سقوط مي كند، جزايري برو خرمشهر.» من 12 نفر نيرو برداشتم و رفتم كه به خرمشهر بروم، در نيمه هاي راه فهميدم كه خرمشهر سقوط كرده است. من بچه آنجا هستم، بخشي از تحصيلاتم را آنجا گذرانده بودم و آنجا را خيلي خوب مي شناختم. فهميدم عراق، خرمشهر را گرفته هيچ، دارد آبادان را هم دور مي زند. من از راه هايي كه مي شناختم، وارد آبادان شدم. توي راه كه مي آمدم، 9 تا از ماشين هايي را كه برده بودم، بخشيدم. ما 13 نفر بوديم كه هر كدام يك ماشين داشتيم. مي رسيديم به توپخانه، ارتش مي گفت، «آقا! ماشين نداريم، برايمان آب بياورد، غذا بياورد.» مي گفتيم، «بيا ! اين ماشين با راننده اش مال تو.» به آن يكي مي رسيديم، مي گفت، «وسيله نداريم.» ماشين را مي داديم به او. خلاصه تا داخل آبادان شويم، ما بوديم و سه تا ماشين. رفتيم آبادان و كودكستاني به نام كودكستان محبوبه را تصرف كرديم و اولين كاري كه كرديم، ارتباط آنجا را با جزيره خارك برقرار كرديم، چون ارتباط آبادان با خارج، كلا قطع بود.
چون با شركت نفت كار كرده بودم، يك بي سيم پيدا كردم و از آن طريق با خارك ارتباط برقرار كردم. پسري در جزيره خارك داشتم، گفتم،«همان جا در مخابرات مي ماني و تكان نمي خوري. از من پيام مي گيري، رد مي كني به شيراز، از آنها پيام مي گيري، رد مي كني به من.» بلافاصله در بندر ماهشهر ستادي تشكيل داديم. آبادان كه تا 140 درجه محاصره بود. نيرو براي ما مي آمد ماهشهر، در آنجا دسته بندي مي شد و با موتور لنج از راهي كه يادشان داده بودم، مي رفت آبادان و به بندري به نام چوئيبده كه در تيررس عراقي نبود. حالا آبادان محاصره شده و ما با هيچ يك از نقاط كشور، ارتباط زميني نداريم و مانده ارتباط دريايي كه تازه اين هم ارتباط كامل و صحيحي نيست. وقتي آب جذر مي شد، لنج ها هم نمي توانستند بيايند و بايد مي ايستادند تا دريا، مد شود. خلاصه به هر بدبختي بود كار را شروع كرديم و در آبادان مستقر شديم. بعد از استقرار، چند نفري كه يكي هم آقاي غلامحسين نجابت بود كه الان در وزارت است، در خرمشهر بودند. وقتي كه خرمشهر توسط عراقي ها، سقوط كرد، اينها آمدند آبادان و خودشان را به ما رساندند، ‌ديديم زخمي هستند. اينها را فرستاديم كه بروند، اما قبل از اينكه بروند، گفتم،«داستان سقوط خرمشهر را به ما بگوييد.» به ما گفتند، «آنجا شايعه اي انداختند كه تفنگداران نيروي دريايي مي خواهند بيايند و تفنگ هم ندارند و مواد منفجره دارند و مي خواهند با هر كسي روبرو شوند، چه ايراني باشد، چه عراقي، قتل عام مي كنند و هر كه از نيروي مردمي است، زودتر از خرمشهر برود بيرون. در واقع ما نتوانستيم خوب مديريت كنيم و خرمشهر از دست رفت.» در هر حال به اين ترتيب نيروهاي مردمي را كشيدند عقب و عراق آمد داخل خاك. من بچه خوزستان بودم و خيلي از آباداني ها را مي شناختم و عده زيادي از آنها راجمع كردم و آوردم داخل تشكيلات و گفتم، «آقا جان! ما ديگر تفنگ هايمان را مي گذاريم انبار. تفنگ نمي خواهيم. بياييم و نگذاريم حادثه خرمشهر تكرار شود. » گفتند، «چه كار بايد بكنيم؟» گفتم، «دور آبادان خاكريز بزنيم كه عراقي ها نتوانند از خاكريز عبور كنند.» گفتند، «با چي اين كار را بكنيم؟» گفتم، «بگرديد لودر، بولدوزر پيدا كنيد.» خوشبختانه با ماشين آلات سنگين به خوبي آشنايي داشتم. گشتيم و هر چه لودر و بولدوزر بود پيدا كرديم و دور آبادان، به طور 170 كيلومتر خاكريز زديم. ما با يك لودر 120 فكستني كه به درد جا به جا كردن يك تپه خاك هم نمي خورد، شروع كرديم، ولي بعدا خداوند كمك كرد و ماشين هاي مختلفي جمع شدند و بچه هاي نخبه اي هم در زمينه مكانيكي و راه اندازي دستگاه ها از شيراز آمدند و شبانه روز دستگاه ها را تعمير مي كردند و بي وقفه خاكريز مي زديم. تا اينجا هر چه گفتم مقدمه بود براي اينكه وارد عملكرد جهاد فارس و شهداي آن در جنگ بشوم.

از اينجا پشتيباني مهندسي رزمي معنا پيدا مي كند؟
 

دقيقاً! من گفتم از حالا به بعد بچه هاي جهاد بايد از رزمي بود بيرون بيايند، بشوند مهندسي. تعدادي از بچه هاي آبادان بودند كه ديلم دستشان گرفته بودند. مي گفتم، «مي خواهيد با اينها چه كار كنيد؟» مي گفتند، «تانك هاي عراقي كه مي آيند، مي خواهيم ديلم را بگذاريم وسط چرخ هاي تانك ها!» چنين روحيه هايي داشتند.
من چون قبلا ناخداي كشتي بودم، يك Log Bookيعني دفتر خاصي شبيه به آنچه كه در كشتي داشتم، تهيه كردم و تمام وقايع را نكته به نكته ثبت مي كردم. در كشتي بايد حتما نوشت كه در فلان ساعت، مسير كشتي اين قدر درجه تصحيح شد يا تغيير كرد. در آنجا هم اين كار را كردم. اين Log Book كه تهيه شد، بلافاصله آمارگيري كرديم كه هر كس پهلوي ماست، بايد مشخص شود اهل كجاست، چه مي كند و باقي قضايا. با تك تك آنها شخصا مصاحبه و اطلاعات لازم را در آن دفتر ثبت كردم، به طوري كه آخر سر كه 12000 نفر نيرو شدند، تك تكشان را مي دانستم. اين 12000 نفر كه جمع شدند، شروع كرديم به آموزش دادن. به نفراتي كه مي آمدند مي گفتيم تا سه ماه آموزش نبينند، اجازه نداريد خط مقدم برويد. اينها با نهايت علاقه سعي مي كردند چند كار جبهه اي ياد بگيرند و رانندگي لودر و بولدوزر را كامل بياموزند كه بتوانند به خطر مقدم بروند. به آنها مي گفتيم، «بياموزند كه بتوانند به خطر مقدم بروند. به آنها مي گفتيم، «اگر شش كار ياد نگيريد، اجازه نمي دهيم برويد.»، در نتيجه اينها تقلا مي كردند كه و زودتر شش كاره بشوند. يك اصل در ستاد ما حاكم بود و آن هم اينكه هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء، استراتژي جنگ بر اساس آيات قرآن براي بچه ها تدريس مي شد و خوشبختانه مطالعات چندين و چند ساله من در قرآن و تطبيق آيات آن با شرايطي كه در آن به سر مي برديم، بسيار كارساز شد. استراتژي تمام جنگ هاي پيامبر (ص)، دقيقا در اين جلسات بررسي مي شدند. انشاءالله خدا قبول كند. مي توانم ادعا كنم كه دراين جلسات قرآني، حدود هشت هزار مجاهد في سبيل الله تربيت شدند. اينها به معناي واقعي، مجاهد في سبيل الله بودند. به بركت وجود همين ها بود كه توانستيم در برابر دشمني بايستيم كه تمام دنيا از او حمايت مي كرد.

آيا باز هم به اخبار راديوها گوش مي داديد؟
 

بله، به همان شيوه هميشگي، اخبار تمام راديوها را گوش مي دادم و بچه ها را در جريان واقعيت جنگ قرار مي دادم و دقيقا به آنها مي گفتم كه چه خبر است. بچه ها بحث سياسي روزشان را داشتند، استراتژي قرآنيشان را داشتند، احترام به بزرگ تر ها و فرماندهانشان را داشتند و شخصيت تك تكشان هم حفظ مي شد. به جرئت مي گويم كه اينها بي نظير بودند.
يكيشان كه درباره اش صحبت خواهم كرد، مي گفت، «شما به من اجازه بده بروم، پنجاه نفر از آنها را بكشم و خودم هم كشته شوم. مي دانم چه طوري بايد اين كار را بكنم.» به او گفتم، « تو بيخود ميكني كه روي پنجاه نفر فكر مي كني. بايد پنج هزار نفر را بكشي و كشته هم نشوي، اگر هم شدي كه زهي سعادت.» اين جور بچه هايي بودند. به حرفم گوش داد و تا وقتي كه شهيد شد، واقعا همين تعداد را هم كشت. درست است كه اين بچه ها زمينه داشتند، چون اگر نداشتند طرف قرآن نمي آمدند، ولي بايد براي ساخته شدنشان زحمت هم كشيد.آدم داشتيم كه آمده بود هشت روز بماند. هشت سال در واحد ما ماند! هميشه هم مي گفت، «به خاطر برخورد اوليه اي كه با من داشتي، ماندم!» اينها هر شب به قول فرهنگ امروزي ها، با قرآن « شارژ» مي شدند نه چيز ديگري.قاتي قرآن چيز هاي ديگر نمي كرديم. نمي آمديم برداشت ها و نظريات خودمان را قاتي قرآن به خود بچه ها بدهيم. اين نكته اي را كه مي خواهم عرض كنم در هيچ جاي دنيا پيدا نمي كنيد. دستور اين بود كه اگر كسي خلافي مي كرد، اگر خلافش براي بار اول و كوچك بود، مجازاتش اين بود كه تا سه ماه حق نداشت خط مقدم برود! اگر خلافش بيشتر بود، مجازاتش اين بود كه برگردد خانه اش و بعد از شش ماه حق داشت به جبهه برگردد. مي رفتند آدم مي ديدند، پارتي بازي مي كردند كه مجازات نشوند، مي گفتيم، «آقا! حكم نظامي است و قابل برگشت هم نيست.» همه اين بچه ها عاشق اين بودند كه بروند پيش امام (ره). يك روز اعلام كردند كه پنجاه نفرشان مي توانند بروند. گفتيم، «راه بيفتيد.» گفتند، «نمي رويم.» سخت حيرت كرديم و پرسيديم، «چرا؟ شما كه هميشه التماس مي كرديد كه امام (ره) را ببينيد.» گفتند، «حالا اگر برويم، دشمن از نبودنمان سوء استفاده مي كند.» ببينيد! پنجاه نفر بيشتر نيستند، ولي تك تكشان احساس مي كنند، اگر نباشند، دشمن سوءاستفاده مي كند! در تاريخ سابقه ندارد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط