شهید خدوم
گفتگو با ويدا عمراني (خواهر شهيد اسماعيل عمراني)
درآمد
در ابتدا مختصري از شهيد اسماعيل عمراني بگوييد.
پدرم نقل مي كرد:«زماني كه از زلزله باخبر شديم ، من و اسماعيل به سمت بم رفتيم . اسماعيل سر از پا نمي شناخت،با سوز دل تلاش مي كرد .پدرم هم به خوبي به خاطر داشت كه اسماعيل چگونه براي پيدا كردن دوستان همكلاسي هايش خاك ها را با دست كنار مي زد و در بيرون آوردن اجساد و امداد رساني تلاش زيادي مي كرد.نزديك ساعت 2 بود كه احساس ضعف و تشنگي شديدي كرد. پدرم به اسماعيل گفت :«پسرجان!به چادر امدادبرو و برايم كمي آب بياور كه خيلي تشنه ام.»اسماعيل رو به پدر كرد و با نگاهي جدي به پدر گفت :«من نمي توانم.»پدر علت نرفتن را از او پرسيد.اسماعيل در جواب پدر گفت : «شايد فكر كنم مدت زماني كه من صرف تهيه آب مي كنم ،آدمي زيرا اين همه آوار نفسش به همين چند دقيقه وابسته باشد.»خلاصه پدر گفت ، تا غروب آن روز نه جرعه آبي نوشيد و نه غذايي خورد».
اسماعيل هميشه با حسرت از پدري ياد مي كرد كه صبورانه تكه هاي جنازه پسرش را كه در سقوط هواپيماي ايليوشين در كوه هاي سيرچ جمع آوري كرده بودبه پايين حمل مي كرد ومي گفت :امانت خدا به او باز گرداندم . ايمان وصبر اين پدر براي اسماعيل بسيار الگو شده بود.روزي هم پدر ما همين قدر صبورانه با حادثه شهادت اسماعيل برخورد كرد.
از چه زماني وارد عرصه خبرنگاري شد؟
همين طور اودر حوزه كشاورزي منطقه جيرفت و پيگير اخبار آثار باستاني حاشيه هليل رود بود.اسماعيل براي گسترش فعاليت حرفه ايش به دفتر مركزي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)در تهران آمد در اعزام به مأموريت نيروي دريايي ارتش عاشقان ولايت ،در 15 آذر سال 84 به شهادت رسيد.
موقعي بود كه اگر اشتباه نكنم ،هواپيماي سپاه در نزديكي كرمان سقوط كرد.اسماعيل هم روحيه اي داشت .هر جا كه احساس مي كرد نيازي به كمك است بي معطلي خود را مي رساند. خلاصه با سقوط اين هواپيما خودش را رساند و شروع به كمك كرد.ان چيزي كه برايش اتفاق افتاده بود،اين بود كه به من گفت :«پدري را ديدم كه بقاياي جنازه فرزندش را در كيسه ريخت واز كوه پايين آورد».
اسماعيل همزمان با ورود به عرصه خبرنگاري با همكاري مستمر خود با نشريه استقامت وارد عرصه مطبوعات هم شد .او در مهر 84 با انتقال به دانشگاه پيام نور به جمع دفتر خبرگزاري دانشجويان پيوست . پدرم از طايفه قبادار از سرشناسان طايفه عمراني است .همه پدرم را به منطق و هوش مي شناسند.خصلتي كه به حق بعدها در وجود فرزندش تبلور يافت .بچه اي كه از جنس سنگ ،خاك و آب خروشان هليل بود.
پدرم نام اسماعيل را انتخاب كرد.در بچگي ما زمين كشاورزي داشتيم .هميشه وقتي پدرم سر زمين مي رفت ،اسماعيل هم چكمه پلاستيكي اش را به پا مي كرد و همراه ايشان مي رفت و براي خودش بازي مي كرد.
اگر بخواهم از اسماعيل بگويم ،بهتراست از زبان دوستانش خاطراتي را نقل كنم.يكي از دوستان او آقاي ابراهيم بلوچ زر ،سرپرست دفتر هفته نامه استقامت نمايندگي بلوچستان است .او نقل مي كرد:
«با اسماعيل در خوابگاه رفيق شدم .آن موقع اولين سالي بود كه من به كرمان آمده بودم . در كرمان غريب بودم.اسماعيل در اتاق كناري ما بود.بعد از مدتي كه انسان در محيطي با اطرافيانش زندگي مي كند ،با آنها رفيق تر و صميمي تر مي شود.اسماعيل علاقه شديدي به منطقه جنوب داشت .اين تشابه فكر باعث نزديك تر شدن ما به هم مي شد . بعد از مدتي مرا با هفته نامه استقامت آشنا كرد. در همين زمان ها با توجه به اينكه موقعيت خانوادگي ام را مي دانست و از روحيه ام خبر داشت پيشنهاد داد كه من سرپرستي هفته نامه بلوچستان را بپذيرم . سر دبير هم پذيرفت .چون بر اين باور بود كه عمراني بدون تفكر و محاسبه عمل نمي كند.
من فكر مي كنم هدف اسماعيل از اين كار اين بود كه ،مردم منطقه مخصوصا محرومان بايد صداي هميشه بيداري داشته باشند.اين هفته نامه مي توانست صداي بيدار مردم منطقه باشد .هم چنين در زلزله بم دائما عكس مي گرفت و با ارسال روي سايت خبرگزاري آنها را در معرض ديد جهانيان قرار مي داد و مي گفت :«دنيا بايد عميق اين مصيبت را ببيند». چه پيامي گويا تر از اين عكس ها مي توانست باشد.بعدها هم مرتب از اوضاع بم گزارش مخابره مي كردو معتقد بود هنوزتا رونق مجدد اين شهر تلاش هاي زيادي لازم است . آقاي خوشكام از روستايي كه با اسماعيل رفته بودند نقل مي كرد:«در بازديدي كه همراه اسماعيل از يكي از روستاهاي اطراف عنبرآباد داشتيم ؛درحاشيه روستا جمعي از عشاير سكونت داشتند .وقتي به ميان آن ها رفتيم ، با پيرزني ناتوان مواجه شديم كه در چادري كهنه و مندرس زندگي مي كرد.او از لحاظ زندگي در وضعيت سخت و طاقت فرسايي به سر مي برد.پيرزن كه فكر مي كرد ما از طرف نهاد يا سازماني آمده ايم ،شروع به درد دل و بيان مشكلاتش كرد .ما از وضعيت او بسيار ناراحت شديم.اسماعيل كه آدم بسيار خوش برخورد و شادو خنداني بود ، آن روز به خاطر وضعيت آن پيرزن بسيار آشفته و به هم ريخته بود.تا مدت ها از فكر او بيرون نمي آمد. مرتب مي گفت:«بايد براي آن پيرزن كاري كنم.»
اسماعيل بسيار سخت كوش وخستگي ناپذير بود.روحيه او عجيب بود.درباره همين روحيه آقاي طيبي ،يكي از همكارانش خاطره اي را نقل مي كرد:«هميشه اسماعيل اين را مي گفت .در محل كار اين جمله تكيه كلامش بود. كسي مي تواند ادعاي مديريت نشريه را داشته باشد كه حداقل يك بار براي درآوردن آن بيهوش شود.دوران چاپ شماره اول نشريه بود كه اسماعيل سه شبانه روز بي وقفه كارمي كرد.در آخرين شب از فرط خستگي از حال رفت.آن موقع ما در دفتر امكاناتي براي استراحت نداشتيم ،از ناچاري پرده را كنديم و روي زمين پهن كرديم . اسماعيل را روي آن خوابانديم .اين تلاش و خستگي ناپذيري خصلت بارز و هميشگي او بود.اسماعيل يا مسئوليت قبول نمي كرد يا اگر قبول مي كرد تا پاي جان پاي كارش بود.»
از خاطرات روزهاي قبل از شهادتش بگوييد.
قرار بود ساعت شش و نيم تهران را به مقصد چابهار ترك كنند.ساعت 9 با او تماس گرفتم ، پرسيدم :«رسيدي؟»گفت:«نه .در فرودگاه تهران هستيم.هنوز نتوانستد خلبان را براي پرواز راضي كنند.»ساعت 10 صبح زنگ زدم ، گفت :«هنوز تهرانيم . انگار كم كم خلبان دارد راضي به پرواز مي شود. كمي ديگر مي پريم.»گفتم :«صبح زود كه بيدار مي شود . كمي ديگر مي پريم.»گفتم :«صبح زود كه بيدار شدي كمي استراحت كن».به من گفت : «تو از خواب بيدارم كردي»اين آخرين جمله اسماعيل بود.
حجت متقيان از دوستان نزديك اسماعيل نقل مي كرد:
شب قبل از اعزام به من زنگ زد و گفت : «فردا به چابهار مي روم.»از او پرسيدم:«با چي؟»گفت:«هواپيماي 130C.»به شوخي گفتم :«مواظب باش سقوط نكند.سابقه اين هواپيما خراب است».
به اسماعيل گفتم دلم برايت تنگ شده است . به من گفت :«شب مرا از تلويزيون نگاه كن.» همين طور هم شد .عكس او را از تلويزيون ديدم .روز بعد از حادثه وقتي دست نوشته ها و خاطراتش را مي خواندم ، گل زردي را نقاشي و زير آن را امضا كرده بود .هنگامي كه براي تحويل گرفتن پيكر مطهر شهيد اسماعيل به تهران رفتيم ،در مواجهه با پيكرش متوجه شدم غير ازسينه اش كه كارت خبرنگاري و كارت شناسايي در آن بود بقيه پيكرش سوخته است .يادم آمد سينه اي كه ياد امام حسين (ع)را در خود داشته باشد نمي سوزد.اسماعيل به سعادتي كه مي خواست رسيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58