گفتگو با خانم پريوش نوري (همسر شهيد)
درآمد
شهيد محمد كربلايي احمد، در رشته معماري تحصيل كرده بود و داراي مدرك هنرمندي هم بود.او داراي ذوق و استعداد بي نظيري بود و آيينه تمام نماي يك انسان هنري بود.شهيد به مدت ده سال در صدا و سيما به عنوان كارگردان مشغول به كار بود.در نويسندگي هم دستي داشت .از سن بيست سالگي وارد دنياي حرفه اي عكاسي شد و تا زمان شهادتش مدتي درروزنامه همشهري به عنوان خبرنگار فعاليت مي كرد.بر آن شديم تا شهيد كربلايي احمد را از زبان همسرش معرفي كنيم.
در ابتدا ، شهيد كربلايي احمد را براي ما معرفي نماييد
محمد در سال 36 در تهران در يك خانواده پنج نفري متولدشد.در سيزده سالگي مادرشان فوت كرد.ايشان دو خواهر و يك برادر داشت .يكي از برادرانشان هم اكنون ازتهيه كنندگان برنامه هاي راديويي است .
همين طور پله پله دوران طفوليت و نوجواني را طي كرد و وارد دانشگاه شد.در دانشگاهي كه در منطقه لويزان است،در رشته مهندسي معماري قبول شد.تا مقطع فوق ديپلم پيش رفت .از انجايي كه به هنر و مخصوصا هنرهاي تجسم علاقمند بود،به اين رشته گرايش پيدا كرد.ضمن اينكه دستي هم در شعر و موسيقي داشت .بعد از شهادتشان وزارت ارشاد به ايشان و ساير شهدا درجه هنرمندي اعطا كرد.ايشان در دوران بچگي،پسر فوق العاده شيطاني بود،اما در ضمن شيطنتش بسيار هم مؤدب بود.طوري كه همه ايشان را دوست داشتند.
محمد پسر درسخواني بودو از همان اول هم شور عكاسي در وجودش بود.از بيست سالگي به صورت حرفه اي كار عكاسي را شروع كرد.او هم چنين فن بيان قوي اي داشت.نه سال در صدا و سيما به كارگرداني مشغول بود. حتي در نويسندگي هم توانا بود.او درباره سلمان رشدي فيلمنامه اي نوشته است.بعد از گذشت اين سال ها هنوز نتوانستم باور كنم كه مرا تنها گذاشته و رفته است.شايد براي همين است كه سر مزار محمد نمي روم.يك شب خواب او را ديدم كه پيشم آمده بود و قبول شدنم در مقطع ارشد را به من تبريك گفت و دوازده كتاب هم برايم آورده بود.من نمي دانم چرا در آن لحظه فكر كردم اين دوازده كتاب مي تواند ارتباطي به دوازده معصوم داشته باشد. خيلي دلتنگ بود.به من توصيه مي كرد هواي خواهرش را داشته باشيم.
چگونه با هم آشنا شديد؟
من در يك شركت مهندسي كار مي كردم.پدر بنده هم در آن شركت كار مي كرد.محمد هم به خاطر آنكه رشته اش مهندسي معماري بود،با ما در آن شركت ارتباط كاري داشت.از آنجايي كه پدر و مادرشان وكلا خانواده شان كمتر در كارهاي همديگر دخالت مي كردند، اول ما با هم آشنا شديم.سپس قضيه خواستگاري مطرح شد ودر نهايت در سال 1372 با هم ازدواج كرديم.
از خاطرات كاري ايشان بفرماييد.
يك بار تعريف مي كرد كه براي تهيه گزارش از مانوري مي خواستند به منطقه مربوطه اعزام شوند.در هلي كوپتري كه با آن همراه بودند،آقاي رفسنجاني هم حضور داشت.نمي دانم چه مي شود كه براي هلي كوپتر مشكلي پيش مي آيد و مجبور مي شود كه از فاصله اي كه هلي كوپتر بين زمين و آسمان بود، پايين بپرند.همين كار را هم كردند.خدا را شكرهمگي از اين اتفاق جان سالم به در بردند.محمد به ندرت از فعاليت هايش تعريف مي كرد،اما گاهي اوقات چنين اتفاقاتي را برايمان تعريف مي كرد.محمد در بيشتر مانورهاي نظامي شركت كرد.حتي در يكي از اين مانورها عكسي از شليك تانك ذوالفقار گرفته بود كه به وضوح نحوه خروج گلوله از دهانه لوله تانك معلوم است.با همين عكس در مراسمي اول شد.خاطره اي از زبان همكارشان نقل مي كنم.ايشان مي گفت:«از طرف روزنامه در مورد مراسم تشييع پيكر حضرت آيت الله اراكي ،من به اتفاق شهيد كربلايي احمد و يكي ديگر از همكاران با وسيله نقليه روزنامه عازم شهر قم شديم. قرار شد شب رادر مهمان سرايي سپري كنيم .بعد از صرف شام بيرون اقامتگاه،شهيد كربلايي احمد به اتفاق آقاي نجفي راننده گروه ،براي استراحت به محل اقامت رفتند.من هم به اتفاق اميد پارسانژاد ،خبرنگار و عكاس سابق روزنامه براي گشت و گذار در شهر قم و بازديد از محل تشييع يعني مسجد امام حسن عسكري به طرف مركز شهيد رفتيم.پس از ساعاتي براي خواب به همان سرا برگشتيم . در كمال تعجب ديديم كه مرحوم كربلايي احمد و آقاي نجفي طوري خوابيده اند كه تقريبا تمام فضاي آن اتاق كوچك را اشغال كرده اند.ما بدون اينكه آنها متوجه شوند به صورت چمباتمه تا صبح در دو گوشه اتاق به سر برديم.صبح آنها پس از خواب شيرين و با خنده گفتند:«هر كس خربزه مي خورد پاي لرزش هم مي نشيند!»پس از صرف صبحانه ، براي پوشش تصويري مراسم،هر كدام در نقطه اي از شهر مستقر شديم.مرحوم كربلايي احمد براي عكاسي مراسم در محل مسجد امام حسن عسكري ، مستقر شد.محل آغاز تشييع و حركت به سمت حرم مطهر را انتخاب كرد. من و آقاي پارسانژاد در طول مسير از محل مسجد تا حرم مطهر حضرت معصومه (س) و مزار را عكاسي كرديم.
پس از پايان مراسم همديگر را در محلي كه قرار گذاشته بوديم،ديديم».
نكته اين بود كه او با وجودي كه خيلي كم طاقت بود و در آن روز حسابي خسته شده بود ،اما در آن روز حتي تأخير شش ساعته هواپيماي سي130 را تحمل كرد.
شهيد كربلايي احمد وقتشان را در منزل چگونه مي گذراندند؟
محمد كارهاي مختلفي انجام مي داد .وقتي از محل كار به خانه مي آمد،هميشه با اينكه خسته هم بود ،لبخند به لب داشت و بچه ها را با جان و دل صدا مي كرد.دراين باره اغراق نمي كنم. حقيقتا اين طور بود.ما در خانه هاي مؤسسه همشهري زندگي مي كرديم. وقتي سرويس شان مي آمد و داخل محوطه مي شد، متوجه مي شد و خودم را آماده مي كردم تا در را برايشان باز كنم.هيچ وقت با كليد در را باز نمي كرد. هميشه دوست داشت زنگ بزند و ما را پشت در ببيند.گاهي اوقات پاي كامپيوتر مي رفت،مشغول كارهاي شخصي اش مي شد.بخشي از وقتش را با بچه ها مي گذراند . چون نقاش هستم و نقاشي مي كنم.ايشان بچه ها را بيرون مي برد.اغلب اوقات بيرون رفتنشان به پارك مقابل آپارتمانمان محدود مي شد .محمد با داشتن اطلاعات عمومي بالا در حل جدول مهارت بي نظيري داشت.خيلي جدول حل مي كرد.هميشه جدول روزنامه را ايشان حل مي كرد.وقتي روزنامه را به خانه مي آورد،من به او مي گفتم:«كمي ازآن را حل نكن تا من هم حل كنم كه اطلاعاتم بالا برود.»به خاطر علاقه اي كه به كتاب داشت ،هميشه در منزل براي بچه ها كتاب شعر مي خواند.يادم هست يك روز به محمد گفتم:«شما كه معماري خواندي،بايددر نقاشي هم دستي داشته باشي».ايشان گفت:«خب همسر نقاش گرفتم تا كامل بشوم .»گاهي اوقات با هم تئاتر مي رفتيم . در زمينه خريد محمداصلا حوصله بازار رفتن و خريد نداشت.به من مي گفت : «شما برو انتخاب كن. بعد من مي آيم و با هم مي خريم».من هم قبول نمي كردم . هميشه خريد و تهيه لباس هارا من انجام مي دادم.
از بچه ها و نحوه ارتباط با پدرشان بگوييد.
من يك پسر 13 ساله به نام شايان و يك دختر نه ساله به اسم پرنيان دارم.محمد با شايان در درس كار نمي كرد .چون هميشه دعوايشان مي شد.معمولا خودم در درس به شايان كمك مي كردم.با پرنيان خيلي عياق بود.ايشان در خانه خيلي از بچه ها عكس مي گرفت و با نرم افزارهاي كامپيوتري روي عكس ها و فيلم ها كار مي كرد.خلاصه با ايشان و بچه ها روزهاي خوشي را گذرانديم .پرنيان از دوم دبستان تا همين الان كه من اتفاقي آن را ديدم خاطره مي نوشت.در مورد پدرش مي نوشت : «پدرم را خيلي دوست دارم و هميشه مرا با شايان پارك مي برد.الان پدر در بين ما نيست .جايش را دايي علي براي ما پر كرده است . من او را مثل پدرم دوست دارم .چون دايي همه كاري براي ما مي كند و ما را خيلي و دوست دارد .تازه پارك هم مي برد.»
تاحالا پيش آمده بود كه شهيد كربلايي احمد از چيزي ناراحت بشود؟
طبيعت آدم ها اين است كه مواقعي از برخي مسائل و پيشامدها ناراحت بشوند،اما كم و زياد دارد.خيلي كم پيش مي آمدكه محمد از كوره دربرود و ناراحت شود.اگر هم عصباني مي شد به خاطر فشاركاري اش بود.در موقع عصبانيت آن را بروز نمي داد و سكوت مي كرد.ما در زندگي مان فقط زن و شوهر نبوديم ، بلكه دودوست بوديم . به جاي اينكه قهر كنيم وازدست همديگر دلخور شويم سعي مي كرديم با صحبت به صورت منطقي مشكل را حل كنيم.
ازرفت و آمدهاي خانوادگي بگوييد.
محمد از مهماني رفتن و مخصوصا آمدن مهمان خوشش مي آمد.وقتي مهماني مي رفتيم ،خيلي شوخي و خنده راه مي انداخت و مجلس را گرم مي كرد.خاله هايم او را مثل پسر خودشان دوست داشتند.اگر فاميلي،دوستي يا آشنايي مثلا براي ناهار به منزل ما مي آمد ، آنها را تا شب براي شام هم نگه مي داشت . كلا در زمينه ارتباطات خيلي خوب بود.و از او خاطرات خوبي داريم .او واقعا مرد دوست داشتني اي بود.
از دغدغه اصلي زندگي شهيد بگوييد.
محمد خيلي نگران بود.او همواره نسبت به آينده بچه ها حساس بود.وقتي شايان به دنيا آمد، تا هفت روز دائما گريه مي كرد.محمد هم كه كمي ترسو بود،خيلي برايش نگران بود.در اين مدت اورا پيش خودش مي خواباند و از شب تا صبح پلك نمي زدو مراقبش بود.من به او مي گفتم:«خب تو بخواب!من مواظبم.» مي گفت:نه!توخوابت مي برد و موقع شير دادن به بچه،شير مي پره تو گلوي بچه!» عاشقانه بچه هايش را دوست داشت و به آنها ابراز محبت مي كرد.خيلي از كارهايشان را انجام مي داد.آنها را حمام مي برد.وقتي دخترم پرنيان به دنيا آمد، ناخن هايش سياه بود.او طبق معمول نگران بود وخيلي هم ترسيده بود.دائما مي پرسيد:«چرا اين طوريه؟»مامانم هم گفته بود:«چون اكسيژن نرسيده اين طوري شده . نگران نباش .خوب مي شود.» به قدري عاشق و مواظب شايان بود كه بچه تا نه ماهگي اصلا مريض نشد. موقعي كه مي خواست دندان در بياورد تب كرد. شوهر خواهرم مي گفت:من فكر نمي كردم بچه داري تان اين قدر خوب باشد كه بچه تا 9 ماه مريض نشود!»
ازسفرهاي كاريشان بفرماييد.
محمد به دليل موقعيت شغلي اش،سفرهاي كاري داخل و خارج از كشور داشت.او دو بار به تاجيكستان و يك بار هم به تركيه رفته بود.معمولا از آنجا عكس هاي زيبايي مي گرفت.در سفرهاي داخلي محمد بيشتر شهرهاي ايران را از نزديك ديده بود.
ازايام خاص و مراسمي كه با هم بوديد بگوييد.
محمد روي زمان تولد كساني كه دوستشان داشت ،حساس بود.هيچ وقت اين مورد را فراموش نمي كرد.طوري كه خوب يادم هست ،در چند سالي كه در صدا و سيما كار مي كرد،رئيسي داشت.بعد از اينكه ازآنجا بيرون آمد.روز تولدش به او زنگ مي زد و تبريك مي گفت.من به او مي گفتم:«محمد!تو كه اين قدر زنگ مي زني و تبريك مي گويي و به يادشان هستي ،آيا ديگران هم همين طور به يادتو هستند؟»او هم مي گفت:«بله،همان طور كه من به ياد آنها هستم،آنها هم به ياد منند».يادم هست هميشه براي ما جشن مي گرفت.روي اين قضيه هم بسيار حساس بود.او خيلي از حال و هواي عيد لذت مي برد.وقتي اول اسفند مي شد يكسري نوارهاي قديمي داشت و تا زمان سال تحويل صداي اين نوارها در خانه مي پيچيد.روي اين مسئله تأكيد زيادي داشت . خواهرش مي گفت:«هنگام تحويل سال محمد سفره را مي انداخت».حتي سفره هفت سين خانه شان را در همشهري چاپ كرده بودند. سعي مي كرد كه همه مواردي را كه بايد در سفره هفت سين رعايت شود،رعايت كند.يادم هست روزي ماهي قرمز پيدا نكرده بود.به ناچار رفته بود پونك و در حوضي يك ماهي بزرگي گرفته بود.صاحب آنجا گفته بود:«كجا آقا! پول ماهي را بده!همين طوري كه نيست».خلاصه محمد هم پول را داد و آن ماهي را آورد خانه.من او گفتم:«اين چيست؟گفت:«خب ماهي گيرم نيامد،اين را گرفتم. » سر اين مسئله همه خنديديم و ماهي هفت سين شد خاطره زيبا براي ما!
از ويژگي هاي بارزشخصيتي ايشان بگوييد.
خب محمد خصوصيات خوب زيادي داشت و من خيلي چيزها از او ياد گرفتم. فكر كنم بد نباشد يك مقدار از نظمش بگويم . محمد فرد بسيار منظمي بود . الان اين صفت را در پسرم مي بينم كه اين نظم را از پدرش به ارث برده است .طوري كه حتي جلد تمامي هداياي بزرگ و كوچكش را به طور منظم نگه مي داشت . محمد بزرگ و كوچش رابه طور منظم نگه مي داشت .محمد تمام دست نوشته هاي من و دوستانش را به خوبي حفظ مي كرد . همان طور كه گفتم ،محمد مادرش را در سن كم از دست داد و روي يادگاري هاي آن خدا بيامرز بسيار از دست داد و روي يادگاري هاي آن خدا بيامرز بسيار حساس بود از آنان مراقبت مي كرد.يادم هست كه نخي را در چيزي پوشانده بود.پرسيدم:«اين چيست؟» جواب داد : «اين نخ لباسي است كه مادرم مي پوشيد!» خيلي تعجب كردم كه او آن قدر روي چيزهايي كه از مادرش باقي مانده حساس است .همينطور من بعد از شهادتش ، تا آنجايي كه توانستم يادگاري هايش را حفظ كردم ،ولي واقعيتش اين است كه وقتي آدم عزيزش را از دست مي دهد ، ديگر نسبت به خيلي چيزها بي تفاوت مي شود.چون اصل آن چيزي كه ارزشش را داشته را از دست داده است .
از نحوه رابطه شان با والدينشان بگوييد.
محمد مادرش را خيلي دوست داشت . پدرش نابينا بود .محمد احترام زيادي به ايشان مي گذاشت .با اينكه ايشان جايي را نمي ديد ، ولي هيچ گاه در اتاقي كه پدرش نشسته بود ، پايش را دراز نمي كرد.اين نشانه ادب محمد نسبت به پدرش بود.
در سال هايي كه با شهيد كربلايي احمدزندگي كرديد چه چيزهايي از ايشان آموختيد؟
محمد خيلي صبور بود و با وجود كه خودم هم صبور هستم ، ايشان اين ويژگي را در من رشد داد. زندگي پر فراز و نشيب است . خيلي بالا و پايين دارد. در زندگي مشتركي كه با هم داشتيم به من ياد داد كه در مقابل سختي هاي زندگي مقاوم باشم.از آنجايي كه روي تربيت بچه ها حساس بود،اين به من هم منتقل شد و من هم تا آنجايي كه در توانم هست ، سعي مي كنم كه بتوانم آينده روشني را براي فرزندانم فراهم كنم.
از روزهاي آخر كه با هم بوديد و از تغيير روحياتشان بفرماييد.
قرار نبود ايشان به اين مأموريت برود.همان روز مشخص شده بود كه بايد برود.من بعدهااز زبان همكارانش شنيدم كه او به جاي يكي از دوستانش كه خانمش باردار بود ونمي توانست او را تنها بگذارد ، رفت .اما اين اواخر خيلي كم حرف شده بود.من هم علتش را نمي پرسيدم .خب براي يك همسر دوري از مردش خيلي سخت .به خصوص كه اوتا آن موقع حتي ده روز هم نشده بود كه ما را تنها بگذاردو به مأموريت برود .به او مي گفتم : «نمي شود بهانه اي بياوري و به اين مأموريت نروي؟»
آن شب براي اولين بار با بچه ها آب بازي كرد. همان شب دلشوره ي بدي داشتم. چند روز قبل از شهادت ايشان خوابي ديدم كه جالب است .خواب ديدم ،در خانه مادرم هستم و همسايه بغلي مان كه سه شهيد داده بودند مراسمي گرفتند.خانه ما درطبقه پايين ، حسينيه شده بود.من از مادرم پرسيدم : همسايه بغلي شهيد دادند.چرا خانه ما حسينيه شده؟ » دقيقا نور سبز حسينيه را به خاطر دارم. وقتي اين اتفاق افتاد و محمد هم به جمع شهدا پيوست،مادرم گفت:«اين خواب اينجا تعبير شد.»
از سال هاي بعد از شهادت همسرتان برايمان بگوييد.
من هيچ وقت رفتن ايشان را باور نكردم. هميشه در اين سال ها حضورشان را حس مي كرد. اوايل شرايط روحي ام خيلي به هم ريخته بود.ديگر دست ودلم به كارخانه نمي رفت .همه ظرف ها روي هم تلنبار مي شد. دوست داشتم تنها باشم .از ديگران خواهش مي كردم كمتر به من سر بزند .چون دوست نداشتم دور وبرم شلوغ باشد.به هر حال محمد در چنين شرايطي زياد به خوابم مي آمد.يك بار به خوابم آمد و گفت:«تو چرا اين طوري هستي؟ به كارهاي خانه و بچه ها نمي رسي؟»من گفتم : «آخر كه تو نيستي». بعد به من گفت :«من هستم .امروز ظهر هم ناهار مي خواهم .بلند شو و خانه را مرتب كن. نهار هم درست كن.حق نداري به بچه ها غذاي مانده بدهي!»وقتي بعد از 10 سال در رشته ارتباطات فوق ليسانس قبول شدم .بسيار به من سخت گذشت . درس ها را نمي فهميدم . مخصوصا يك شب امتحان زبان داشتم .تا ساعت 8 خواندم، اما نگراني نفهميدم مطالب با من بود. تا اينكه همانجا خوابم برد.محمدرا در خواب ديدم كه برايم آبميوه آوردو گفت : «نگران نباش!من هميشه با شما هستم .خودم در درسها كمكت مي كنم. اين آبميوه را از آن طرف براي تو آوردم تا انرژي بگيري .هيچ وقت تورا تنها نمي گذرم .بيشتر از بچه ها نگران سلامتي تو هستم .مراقب خودت باش!»انگار داشت در عالم واقع بامن حرف مي زد.انگار نه انگار كه من محمدرا در خواب ديده باشم. بعد از آنكه بيدار شدم تا دو ساعت داشتم گريه مي كردم كه دوستم گفت : «بنده خدا آمده بود پيش تو تا بهتر درس بخواني ،نه اينكه از درس بماني!»يك بار ديگر خواب ديدم كه محمد با يكي از دوستانش آمده بودند مي خواستيم با هم به مسافرت برويم. انگار مي دانستم از آن دنيا آمده است . به او گفتم :«محمد!از آن دنيا چه خبر ؟ آنجا تنهايي؟سخت نمي گذرد؟»انگار دلم سوخت . به او گفتم: «خب زن بگير!».به من گفت : «من امروز وقت دارم كه با تو باشم.با دوستم به ديدن تو آمده ايم .اينجا همه براي خودشان خانه و زندگي دارند ،ولي من منتظر شماهستم كه بياييد.»يك مقدراي هم چهار شانه شده بود. خودش خنديد و گفت :«الان فكر مي كني كه من آنجا خوش مي گذرانم!»بعد با هم به جايي رفتيم .آقاي نشسته بود.محمد ليست تعدادي كتاب از او گرفت و گفت:«نگران نباش! كتاب هاي دانشگاهت را من مي خرم».يك ليست سيزده تايي بود. آن آقا گفت :«ببينيد خانم! اين سيزده تا نيست .دوازده تاست . ايشان اشتباه مي كنند.»من به ايشان گفتم : «مگر شما او را مي بينيد؟»او هم گفت :«بله!شهدا زنده اند.»خلاصه آنها رفتند و من از خواب بيدار شدم . يك بار يكي از همسايه هاي مادرم خواب ديده بود كه مجلسي هست و حضرت فاطمه الزهرا در آنجا تشريف داشتن. ايشان رو به همسايه مادرم كردند و شش النگو از دستشان در آوردند و فرمودند: «اينها را به دختر خانم نوري بدهيد.» جالب اينجاست كه همسايه مادرم نمي دانست محمد شهيد شده است .
درباره نظرتان نسبت به خانواده شهدا بگوييد.
خانه ي مادري ام در محله اي است كه خانواده شهداي زيادي در آنجا ساكن اند .من هميشه براي همه شان احترام خاصي قائل بودم و با خانواده شهدا بيگانه نبودم ،اما هيچ وقت فكر نمي كردم روزي من هم همسرشهيد شوم. چون پيش خودم فكري مي كردم كه شهيد و شهادت مال زمان جنگ است و به الان مربوط نيست .وقتي به محمد و شرايط كاري اش نگاه مي كردم ،احتمال خطر يا سانحه اي رامي دادم ،اما نه اينكه ايشان هم شهيد بشود.
چگونه از شهادت ايشان مطلع شديد؟
صبح آن روز من به همراه مادرم به دندانپزشكي رفته بوديم .ظهر كه به خانه برگشتيم پدرم گفت:«ظاهرا هواپيمايي سقوط كرده ،ولي نگران نباش هواپيماي ارتش بوده است.»تا اين خبر را شنيدم شروع كردم به زدن خودم و از حال خودم خارج شدم.بعد گفتم : «محمدو همكارانش هم براي مانور با هواپيمايي ارتشي رفتند چابهار!»اين صحنه را بچه ها هم ديده بودند.هر دويشان زدند زير گريه .
براي شناسايي من رفتم .اين كار خيلي رويم تأثير گذاشت .به همين علت هم به خوابم مي آمد و مرا دلداري مي داد. به من مي گفت :«ببين من دست هايم را عمل كردم .ناراحت نباش!»
رسالت همسر شهيد را در چه مي دانيد؟
اولين رسالتم اين است كه بتوانم فرزندانم را آن طور كه محمد مي خواست و دغدغه اش را داشت تربيت كنم.بعد هم بايد از نظر اخلاق ، علم و ...طوري زندگي كنم كه بتوانم براي جامعه قدمي بردارم وبراي ساير خانم هاي مملكتم الگو باشم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58