یادی از شهيد حسن نجفي
گفتگو با خانم خديجه كاذبي (همسر شهيد)
درآمد
مختصرا شهيد نجفي را براي ما معرفي كنيد.
مادرشان تعريف مي كرد،در زمان بچگي بسيار شيطنت مي كرد.اما مردم محل تعريف ميكردنند وقتي شهيد بزرگ شد حتي يك بار هم نديدند سر ايشان بالا باشد .يعني اين قدر سر به زير بود.
موقع انقلاب حدود بيست سال داشت .ايشان در همه تظاهرات ها شركت مي كرد.به مردم محل هم خيلي كمك مي كرد.ستادهايي تشكيل داده بودند و خانه هاي تيمي را شناسايي مي كردند.ايشان از اين طريق به انقلاب كمك مي كرد .در كارهاي نظامي هم شركت داشت . اين كار باعث شد كه بعدا وارد حراست صدا و سيما شود.آن زمان آقاي هاشمي رئيس صدا و سيما بود و ايشان محافظ آقاي هاشمي شد.
ايشان از لحاظ جسمي قوي بود.براي همين خيلي به ديگران كمك مي كرد.هميشه به فكر ضعفا و محرومين بود.هيچ وقت در اين باره صحبتي نمي كرد بلكه دوستانشان اين خاطرات را تعريف مي كردند.هيچ گاه عادت نداشت كه اين كمك ها و كارها را براي كسي تعريف كند.
اوايل انقلاب پايگاه صدا و سيما در بندر لنگه به دست نااهلان افتاده بود.چند نفر ديگر از دوستانشان براي پيگيري و محافظت از اين پايگاه به بندر لنگه رفته بودند.سرپرست اين گروه شهيد نجفي بودند.حتي موقعي كه در بندر لنگه بود به خانواده هاي محرومي كه در آنجا بودند كمك مالي و هر كمكي كه از دستشان بر مي آمد مي كرد.گاهي اوقات در بندر لنگه بعضي ضد انقلاب ها ايشان را اذيت مي كردند .به همين دليل چندين بار زخمي شده بود.البته ايشان از دوستانش در مقابل آنها دفاع مي كرد.بعد از آرام شدن اوضاع بندر لنگه به تهران منتقل شدند. به دلايلي كه خودشان داشتند از حراست صدا و سيما به بخش ديگري رفتند .وقتي سال 60 ، با هم ازدواج كرديم چند بار براي ماموريت به بندر لنگه رفتند ، اما خيلي كوتاه بود.
نحوه آشناييتان چگونه بود؟
روز خواستگاري ايشان خيلي با حجب و حيا و خجالتي بود. البته آن روزها دختر و پسر روي حرف خانواده هايشان حرف نمي زدند. ايشان خيلي علاقمند به بچه ها بود.علي الخصوص به فرزند پسر ،دوست داشتند پسر بچه داشته باشند تا سرباز امام زمان باشد. خيلي نگران بچه ها بودند و بچه برايشان مهم بود.
خيلي جالب است ، همه اعضاي خانواده ايشان حتي پدر و مادرشان به شهيد نجفي تكيه داشتند .اگر مشكلي پيش مي آمد به ايشان مراجعه مي كردند.اگردرخواستي بود مطرح مي كردند .البته ايشان هم هميشه با روي باز كمك داشت از انها استقبال و حمايت مي كرد. هر كاري که از دستشان بر مي آمد دريغ نمي كرد.معمولا اگر كسي نياز به حمايت يا راهنمايي داشت ايشان خيلي با شور و حرارت به او كمك مي كردند.خيلي مردمدار بود.
از آن جايي كه همه اين ويژگي ايشان را مي دانستند خيلي راحت مسائلشان را با ايشان در ميان مي گذاشتند .شهيد نجفي ورزشكار خوبي بود. در دوران جواني در محله شان گروه هاي مسابقات تشكيل مي داد و با بچه هاي محل مسابقه برگزار مي كرد.
ايشان واقعا در احترام و كمك به ديگران نمونه بودند.خيلي سخت است يك نفر با وجود سه بچه از همه چيزش بگذرد وبه جبهه برود. واقعا سخت است كسي بچه شش ماهه اش را بگذارد و عازم جبهه شود.اين كار كوچكي نيست .البته همه ي شهداي ما نمونه بودند.
مادر ايشان تعريف مي كردند يك روز كه ايشان نوجوان بودند ، فوتبال بازي مي كردند . وقتي بازي تمام شد در راه برگشت به خانه پاهاي خشك شده بود و اصلا نمي توانست آنها را حركت بدهد.تا جايي كه براي حركت مجبور بودند كه زير بغلش را بگيرند .مادرشان گفت،ما خيلي نگران بوديم كه چرا ايشان در اين سن چنين اتفاقي برايش افتاد.
دائما از ناراحتي و نگراني گريه مي كرد.تا يك روز به قمر بني هاشم متوسل شدم .يك شب نيمه شب بود.ديديم از حياط صدا مي آيد . همگي بلند شديم و بيرون آمديم .ديديم او در حياط در حال شوت كردن توپ است .از او پرسيديم: « چه اتفاقي افتاده؟»در جواب گفت : « در خواب ديدم آقايي با اسب سفيد آمد و دست روي پايم كشيد و گفت،بلندشو!» بعد از اينكه در خواب بلند شد.از هيجان ايستاد و براي اينكه مطمئن شود واقعا خوب شده است در حياط شروع به توپ بازي كرد.
نحوه تعامل ايشان با خواهر و برادرانشان چگونه بود؟
موقع كم و كاست ها هم به ايشان مراجعه مي كردند و او آنها را با روي باز مي پذيرفت و مشكلشان را حل مي كرد .در حالي كه در زمان حاضر چنين احترام هايي وجود ندارد.
شهدا بركت خانواده ها بودند و اين به خاطر لقمه حلال سر سفره بود كه باعث مي شد چنين افرادي به وجود بيايد كه به اين راحتي جانشان را در راه اعتقادشان بدهند.
ايشان واقعا متواضع و مهربان بودند و حتي به كوچك تر از خودشان هم احترام مي گذاشتند . يك روز سوار اتوبوس بودند كه برادر كوچك ترشان هم وارد اتوبوس شد . صندلي خالي نبود كه ايشان بشيند .براي همين شهيد نجفي از جايشان بلند شدن و به برادرشان تعارف كردند كه روي آن صندلي بنشيند. هر كسي چنين روحياتي و چنين شخصيت و گذشتي ندارد. مردم بايد درك كنند كه شهدا چه ارزشهايي داشتند.بايد بدانند كه اينها از همه چيزشان گذشتند تا با خون خود نهال اسلام و انقلاب را آبياري كنند.نهالي كه متأسفانه امروز خيلي ها مي خواهند كه تيشه به ريشه اش بزنند و آن را بخشكانند.
در دوران نوجواني بيشتر به چه كارهايي مشغول بود؟
ايشان هميشه مسجد بود نماز ها را به جماعت مي خواند .معمولا به مسجد ارك مي رفت و در صف اول نماز بود.در تمام مراسمي كه توسط هيئت مسجد برگزار مي شد شركت مي كرد.اهتمام زيادي به اقامه نماز در مسجد به جماعت داشت .
از چه زماني در صدا و سيما به صورت حرفه اي مشغول به كار شد؟
از فرزندانتان بگوييد.
برايمان از حال و هواي روزي كه اولين فرزندتان به دنيا آمد بگوييد.
خيلي از ديدن بچه ذوق مي كردند و خوشحال بود. هميشه آرزو داشت فرزندانش در راه خدا ويار امام زمان باشند.چون پسرمان روز عيد قربان به دنيا آمده بود،اسمش را ابراهيم گذاشتيم.خيلي بچه ها را دوست داشت و هميشه خدا را به خاطر اين نعمت شكر مي كرد.
پسر ديگرم ، روز تولد امام هادي به دنيا آمد و اسمش را هادي گذاشتيم .همه فرزندانمان اسمشان را با خودشان آوردند.يعني روزهايي به دنيا آمدند كه مربوط به امامان يا پيامبر بود و اين تصادفي نبود.اين به خاطر خوبي و با خدا بودن شهيد نجفي بود.
ايشان بيش از همه به چه چيزي علاقمند بود؟
آيا شهيد حسن نجفي هم اهل مسافرت بود؟
از نحوه ي رفتار و ارتباطشان با بچه ها بگوييد.
از زمان جبهه و سختي نبودنشان بگوييد.
موقعي كه به جبهه رفتند ،خيلي به فكر خودشان بودند و هر وقت تماس مي گرفتند مي خواستند كه دخترمان را هم ببريم تا او هم با ايشان صحبت كند.شهيد نسبت به دخترش احساس دلبستگي زيادي داشت.
فقط هيجده روز در جبهه بود و سپس شهيد شد.آخرين باري كه مي خواستند به جبهه اعزام شوند كارهايشان را انجام دادند . خمسشان را پرداخت كردند و از همه حلاليت طلبيدند. خيلي جالب بود.يكي از دوستانشان را ديده بودند كه پولي به ايشان بدهكار بود، اما چون مدتي ايشان را نديده بود فراموش كرده بود كه به ايشان بدهكار است .آن روز اين دوستشان را هم ديدند و حسابشان را با ايشان تسويه كردند.براي همين به من گفتند: «فكر مي كنم اتفاقي مي افتد و خبري مي شود.»روز آخري كه قرار بود اعزام شوند يك روز زمستاني بود.همه حال عجيبي داشتيم .انگار مي دانستيم قرار است اتفاقي بيفتد.همه ناراحت بوديم. حتي وقتي رفتند . بعد از چند ساعت در زدند.وقتي در را باز كرديم ديديم ايشان برگشتند.شهيد گفتند كه به دلايلي نتوانستند بروند و قرار است فردا صبح حركت كنند. موقع اذان صبح ،همه خواب بودند .ساكش را برداشت و خواست برود. خم شد تا بچه ها را ببوسد ، اما اين كار را نكرد . بلند شد و گفت :«ولش كن!»من متوجه شدم دلش مي خواست اين دلبستگي نسبت به بچه ها در درونشان مانع رفتنش نشود. با من خداحافظي كرد و از پله ها به سمت در رفت .مادرش خواست پايين برود، گفت : «حسن! با ما خداحافظي نمي كني؟» ايشان در را باز كرد و گفت :«لازم نيست پايين بياييد. خداحافظ!»
اين آخرين خداحافظي ايشان با ما بود.وقتي ما به سمت در رفتيم ايشان رفته بود.
در كدام عمليات به شهادت رسيدند؟
چگونه از شهادتش مطلع شديد؟
اگر زمان به عقب برگردد،آيا شما باز هم به علم به اين اتفاقات حاضر بوديد با ايشان ازدواج كنيد؟
چه زماني پيش مي آمد كه ايشان عصباني شوند؟
به كدام يك از اهل بيت ارادت داشت؟
به عنوان سخن آخر،اگر نكته ناگفته است بفرماييد.
مي ترسم كه ديگر فراموش كنيم چرا شهدا رفتندو خون دادند؟ يادمان نرود آزادي و مملكتمان را مديون خون شهدا هستيم. اگر مردم آنها را فراموش كنند،خدا نعمتهايش را از ملت ما مي گيرد،خداوند به آنهايي كه خدمت مي كنند اجر بدهد.همه بايد بدانند آرامش اين مملكت حاصل ريخته شدن خون شهداست .آنها را فراموش نكنيم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58