یادی از شهيد حسن نجفي

شهيد حسن نجفي ، از زمره فعالان رسانه اي است كه داوطلبانه به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و در عمليات كربلاي 5 ،در حالي كه تنها هيجده روز از حضورش در جبهه گذشته بود، به ملاقات معبود در شلمچه شتافت . آنچه پيش روي شماست ترسیمي از آن بزرگ مرد در بيان همسر اوست .
شنبه، 8 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
یادی از شهيد حسن نجفي

یادی از شهيد حسن نجفي
یادی از شهيد حسن نجفي


 






 

گفتگو با خانم خديجه كاذبي (همسر شهيد)
 

درآمد
 

شهيد حسن نجفي ، از زمره فعالان رسانه اي است كه داوطلبانه به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و در عمليات كربلاي 5 ،در حالي كه تنها هيجده روز از حضورش در جبهه گذشته بود، به ملاقات معبود در شلمچه شتافت . آنچه پيش روي شماست ترسیمي از آن بزرگ مرد در بيان همسر اوست .

مختصرا شهيد نجفي را براي ما معرفي كنيد.
 

شهيد نجفي در سال 35 در مرحله مهرآباد جنوبي به دنيا آمد.دو خواهر و سه برادر داشت .شهيد خيلي به فكر خانواده و كمك به پدر و مادر بود.همين طور به فكر كوچك ترها بود.وقتي پدرشان براي كار به خارج از تهران مي رفت ،ايشان سرپرست خانواده بود. تانيمه هاي شب درس مي خواندند و براي اينكه كمك حال خانواده باشد،درس را رها و شروع به كار كرد.البته شهيدچون خيلي به فكر خانواده ،همسايه ها و ضعفا بود همه خيلي به ايشان احترام مي گذاشتند.خواهر و برادرها شهيد نجفي را داداش حسن صدا مي كردند.
مادرشان تعريف مي كرد،در زمان بچگي بسيار شيطنت مي كرد.اما مردم محل تعريف ميكردنند وقتي شهيد بزرگ شد حتي يك بار هم نديدند سر ايشان بالا باشد .يعني اين قدر سر به زير بود.
موقع انقلاب حدود بيست سال داشت .ايشان در همه تظاهرات ها شركت مي كرد.به مردم محل هم خيلي كمك مي كرد.ستادهايي تشكيل داده بودند و خانه هاي تيمي را شناسايي مي كردند.ايشان از اين طريق به انقلاب كمك مي كرد .در كارهاي نظامي هم شركت داشت . اين كار باعث شد كه بعدا وارد حراست صدا و سيما شود.آن زمان آقاي هاشمي رئيس صدا و سيما بود و ايشان محافظ آقاي هاشمي شد.
ايشان از لحاظ جسمي قوي بود.براي همين خيلي به ديگران كمك مي كرد.هميشه به فكر ضعفا و محرومين بود.هيچ وقت در اين باره صحبتي نمي كرد بلكه دوستانشان اين خاطرات را تعريف مي كردند.هيچ گاه عادت نداشت كه اين كمك ها و كارها را براي كسي تعريف كند.
اوايل انقلاب پايگاه صدا و سيما در بندر لنگه به دست نااهلان افتاده بود.چند نفر ديگر از دوستانشان براي پيگيري و محافظت از اين پايگاه به بندر لنگه رفته بودند.سرپرست اين گروه شهيد نجفي بودند.حتي موقعي كه در بندر لنگه بود به خانواده هاي محرومي كه در آنجا بودند كمك مالي و هر كمكي كه از دستشان بر مي آمد مي كرد.گاهي اوقات در بندر لنگه بعضي ضد انقلاب ها ايشان را اذيت مي كردند .به همين دليل چندين بار زخمي شده بود.البته ايشان از دوستانش در مقابل آنها دفاع مي كرد.بعد از آرام شدن اوضاع بندر لنگه به تهران منتقل شدند. به دلايلي كه خودشان داشتند از حراست صدا و سيما به بخش ديگري رفتند .وقتي سال 60 ، با هم ازدواج كرديم چند بار براي ماموريت به بندر لنگه رفتند ، اما خيلي كوتاه بود.

نحوه آشناييتان چگونه بود؟
 

همان طور كه گفتم زمان انقلاب ايشان در ستادهايي كار مي كردن كه كارشان شناسايي خانه هاي تيمي بود. من وخواهر ايشان هم در يكي از همين ستادها بوديم .همين امرباعث آشنايي ما و نهايتا ازدواجمان شد .البته ازدواج آن روزها مثل الان نبود.خانواده ها روي هم شناخت كافي و به هم اعتماد داشتند. تا جايي كه پدرم به خانواده ايشان گفتند:«اصلا اين دختر براي شما!»
روز خواستگاري ايشان خيلي با حجب و حيا و خجالتي بود. البته آن روزها دختر و پسر روي حرف خانواده هايشان حرف نمي زدند. ايشان خيلي علاقمند به بچه ها بود.علي الخصوص به فرزند پسر ،دوست داشتند پسر بچه داشته باشند تا سرباز امام زمان باشد. خيلي نگران بچه ها بودند و بچه برايشان مهم بود.
خيلي جالب است ، همه اعضاي خانواده ايشان حتي پدر و مادرشان به شهيد نجفي تكيه داشتند .اگر مشكلي پيش مي آمد به ايشان مراجعه مي كردند.اگردرخواستي بود مطرح مي كردند .البته ايشان هم هميشه با روي باز كمك داشت از انها استقبال و حمايت مي كرد. هر كاري که از دستشان بر مي آمد دريغ نمي كرد.معمولا اگر كسي نياز به حمايت يا راهنمايي داشت ايشان خيلي با شور و حرارت به او كمك مي كردند.خيلي مردمدار بود.
از آن جايي كه همه اين ويژگي ايشان را مي دانستند خيلي راحت مسائلشان را با ايشان در ميان مي گذاشتند .شهيد نجفي ورزشكار خوبي بود. در دوران جواني در محله شان گروه هاي مسابقات تشكيل مي داد و با بچه هاي محل مسابقه برگزار مي كرد.
ايشان واقعا در احترام و كمك به ديگران نمونه بودند.خيلي سخت است يك نفر با وجود سه بچه از همه چيزش بگذرد وبه جبهه برود. واقعا سخت است كسي بچه شش ماهه اش را بگذارد و عازم جبهه شود.اين كار كوچكي نيست .البته همه ي شهداي ما نمونه بودند.
مادر ايشان تعريف مي كردند يك روز كه ايشان نوجوان بودند ، فوتبال بازي مي كردند . وقتي بازي تمام شد در راه برگشت به خانه پاهاي خشك شده بود و اصلا نمي توانست آنها را حركت بدهد.تا جايي كه براي حركت مجبور بودند كه زير بغلش را بگيرند .مادرشان گفت،ما خيلي نگران بوديم كه چرا ايشان در اين سن چنين اتفاقي برايش افتاد.
دائما از ناراحتي و نگراني گريه مي كرد.تا يك روز به قمر بني هاشم متوسل شدم .يك شب نيمه شب بود.ديديم از حياط صدا مي آيد . همگي بلند شديم و بيرون آمديم .ديديم او در حياط در حال شوت كردن توپ است .از او پرسيديم: « چه اتفاقي افتاده؟»در جواب گفت : « در خواب ديدم آقايي با اسب سفيد آمد و دست روي پايم كشيد و گفت،بلندشو!» بعد از اينكه در خواب بلند شد.از هيجان ايستاد و براي اينكه مطمئن شود واقعا خوب شده است در حياط شروع به توپ بازي كرد.

نحوه تعامل ايشان با خواهر و برادرانشان چگونه بود؟
 

رفتار توأم با احترامي داشتند.خيلي مهربان و با ادب بودند و با همه با لحني مؤدبانه و محترمانه صحبت مي كردندو هر وقت خواهر و برادرها مشكل و مسئله اي داشتند به ايشان رجوع مي كردند.هيچ وقت ايشان به اسم كوچك صدا نمي كردند.برايشان احترام خاصي قائل بودند.به همين دليل او داداش حسن صدا مي زدند.
موقع كم و كاست ها هم به ايشان مراجعه مي كردند و او آنها را با روي باز مي پذيرفت و مشكلشان را حل مي كرد .در حالي كه در زمان حاضر چنين احترام هايي وجود ندارد.
شهدا بركت خانواده ها بودند و اين به خاطر لقمه حلال سر سفره بود كه باعث مي شد چنين افرادي به وجود بيايد كه به اين راحتي جانشان را در راه اعتقادشان بدهند.
ايشان واقعا متواضع و مهربان بودند و حتي به كوچك تر از خودشان هم احترام مي گذاشتند . يك روز سوار اتوبوس بودند كه برادر كوچك ترشان هم وارد اتوبوس شد . صندلي خالي نبود كه ايشان بشيند .براي همين شهيد نجفي از جايشان بلند شدن و به برادرشان تعارف كردند كه روي آن صندلي بنشيند. هر كسي چنين روحياتي و چنين شخصيت و گذشتي ندارد. مردم بايد درك كنند كه شهدا چه ارزشهايي داشتند.بايد بدانند كه اينها از همه چيزشان گذشتند تا با خون خود نهال اسلام و انقلاب را آبياري كنند.نهالي كه متأسفانه امروز خيلي ها مي خواهند كه تيشه به ريشه اش بزنند و آن را بخشكانند.

در دوران نوجواني بيشتر به چه كارهايي مشغول بود؟
 

بيشتروقتشان را صرف كمك به پدر و مادر مي كردند.يادر شركت زيمنس يا كفش ملي كار مي كرد.سعي مي كرد كمك حال خانواده باشد.البته در آن دوران به ورزش هم علاقه زيادي داشت .براي همين سراغ ورزش مي رفت .واقعا ايشان در تزكيه و تهذيب نفس كوشا بود و روح بزرگي داشت . شهيد در صراط مستقيم بود.هميشه وقتش را صرف كمك به خانواده ،همسايه و همنوعانش مي كردند.
ايشان هميشه مسجد بود نماز ها را به جماعت مي خواند .معمولا به مسجد ارك مي رفت و در صف اول نماز بود.در تمام مراسمي كه توسط هيئت مسجد برگزار مي شد شركت مي كرد.اهتمام زيادي به اقامه نماز در مسجد به جماعت داشت .

از چه زماني در صدا و سيما به صورت حرفه اي مشغول به كار شد؟
 

ابتدا در حراست صدا و سيما مشغول بود. مدتي بعد صدا برداري را بر عهده گرفت و در گروه صدابرداري مشغول شد .معمولا از كارهاي مذهبي هم صدابرداري مي كردند.به طور رسمي از سال 60 وارد صدا و سيما شد.

از فرزندانتان بگوييد.
 

دو پسر و يك دختر داريم . هنگام شهادتشان دخترم چهار ساله و پسر بزرگم دو ساله بود. دخترم مدرك فوق ديپلم داردو پسر مهندس كامپيوتر است .پسر كوچكم چون شهر ديگري قبول شد فعلا درس نمي خواند و مشغول به كار است .

برايمان از حال و هواي روزي كه اولين فرزندتان به دنيا آمد بگوييد.
 

خب براي هر پدر و مادر اين روز خيلي مهم است و هر پدر و مادري از اينكه صاحب فرزند مي شوند خوشحال مي گردند.موقع تولد پسرم ابراهيم ،عيد قربان و همه جا تعطيل بود .ايشان دنبال ماشين رفتند تا مرا به بيمارستان برسانند، اما ماشين گير نياوردند .مجبور شده بودند مسير خيلي طولاني اي را پياده بروند تا بتوانند ماشيني گير بياورند.خيلي نگران بودند و دلشوره داشتند.براي همين بيرون از بيمارستان رفتند.مادرشان تعريف مي كرد وقتي بيرون رفتم تا خبر به دنيا آمدن ابراهيم را بدهم پيدايش نكردم. تا اينكه ديدم ،ايشان در حال ساندويچ خوردن است .به مادرشان گفتند: «گرسنه بودم!» ،وقتي لبخند مادرش را ديد گفت كه مي دانم بچه پسر و سالم است .
خيلي از ديدن بچه ذوق مي كردند و خوشحال بود. هميشه آرزو داشت فرزندانش در راه خدا ويار امام زمان باشند.چون پسرمان روز عيد قربان به دنيا آمده بود،اسمش را ابراهيم گذاشتيم.خيلي بچه ها را دوست داشت و هميشه خدا را به خاطر اين نعمت شكر مي كرد.
پسر ديگرم ، روز تولد امام هادي به دنيا آمد و اسمش را هادي گذاشتيم .همه فرزندانمان اسمشان را با خودشان آوردند.يعني روزهايي به دنيا آمدند كه مربوط به امامان يا پيامبر بود و اين تصادفي نبود.اين به خاطر خوبي و با خدا بودن شهيد نجفي بود.

ايشان بيش از همه به چه چيزي علاقمند بود؟
 

بيشتر موقعي كه همه دور هم جمع مي شديم خيلي خوشحال مي شدند ودوست داشتند همگي دور هم باشيم .از اينكه همه اقوام دور هم بودند لذت مي برد و احساس خوشحالي مي كرد.

آيا شهيد حسن نجفي هم اهل مسافرت بود؟
 

ما فقط يك سفر با هم رفتيم.از آن جايي كه بچه ها كوچك بودند،سفررفتن خيلي سخت بود ، اما هر وقت تلويزيون مشهد را نشان مي داد ، خيلي گرفته مي شدم و دلم مي خواست يك بار به مشهد بروم .يك روز ايشان بدون اينكه به من بگويند، بليط مشهد گرفتند .من گفتم سفر برايم خيلي سخت است ،اما ايشان گفتند: «چون شما دلتان مي خواست به مشهد برويد من هم بليط گرفتم تا برويم.»

از نحوه ي رفتار و ارتباطشان با بچه ها بگوييد.
 

البته بچه ها خيلي كوچك بودند.هر وقت ايشان به خانه مي آمد بچه ها را روي پشتش مي گذاشت و با آنها بازي مي كرد.

از زمان جبهه و سختي نبودنشان بگوييد.
 

وقتي تصميم گرفتند به جبهه بروند ،پدرشان مخالفت كرد و گفت ، دو تا از برادرانتان رفتند. شما هم موقعي كه بندر لنگه بوديد مثل جبهه بود. الان سه تا بچه داريد .بعد از شما چه كسي مي خواهد از انها مراقبت كند؟
موقعي كه به جبهه رفتند ،خيلي به فكر خودشان بودند و هر وقت تماس مي گرفتند مي خواستند كه دخترمان را هم ببريم تا او هم با ايشان صحبت كند.شهيد نسبت به دخترش احساس دلبستگي زيادي داشت.
فقط هيجده روز در جبهه بود و سپس شهيد شد.آخرين باري كه مي خواستند به جبهه اعزام شوند كارهايشان را انجام دادند . خمسشان را پرداخت كردند و از همه حلاليت طلبيدند. خيلي جالب بود.يكي از دوستانشان را ديده بودند كه پولي به ايشان بدهكار بود، اما چون مدتي ايشان را نديده بود فراموش كرده بود كه به ايشان بدهكار است .آن روز اين دوستشان را هم ديدند و حسابشان را با ايشان تسويه كردند.براي همين به من گفتند: «فكر مي كنم اتفاقي مي افتد و خبري مي شود.»روز آخري كه قرار بود اعزام شوند يك روز زمستاني بود.همه حال عجيبي داشتيم .انگار مي دانستيم قرار است اتفاقي بيفتد.همه ناراحت بوديم. حتي وقتي رفتند . بعد از چند ساعت در زدند.وقتي در را باز كرديم ديديم ايشان برگشتند.شهيد گفتند كه به دلايلي نتوانستند بروند و قرار است فردا صبح حركت كنند. موقع اذان صبح ،همه خواب بودند .ساكش را برداشت و خواست برود. خم شد تا بچه ها را ببوسد ، اما اين كار را نكرد . بلند شد و گفت :«ولش كن!»من متوجه شدم دلش مي خواست اين دلبستگي نسبت به بچه ها در درونشان مانع رفتنش نشود. با من خداحافظي كرد و از پله ها به سمت در رفت .مادرش خواست پايين برود، گفت : «حسن! با ما خداحافظي نمي كني؟» ايشان در را باز كرد و گفت :«لازم نيست پايين بياييد. خداحافظ!»
اين آخرين خداحافظي ايشان با ما بود.وقتي ما به سمت در رفتيم ايشان رفته بود.

یادی از شهيد حسن نجفي

در كدام عمليات به شهادت رسيدند؟
 

در شلمچه، عمليات كربلاي 5 شهيد شد.

چگونه از شهادتش مطلع شديد؟
 

برادر من در سپاه بود.يك روز با دوستش امد و با پدر صحبت كردند.ديگر احتياجي نبود به ما بگويند. خودمان متوجه شديم .معلوم بود كه ايشان شهيد شده بودند.

اگر زمان به عقب برگردد،آيا شما باز هم به علم به اين اتفاقات حاضر بوديد با ايشان ازدواج كنيد؟
 

كساني كه رفتند و شهيد شدند، انتظار برقراري عدالت را داشتند گاهي ازمشاهده برخي مسائل انسان ناراحت مي شود.كساني كه ادعا مي كنندو خودشان را مدير جنگ وسران جنگ مي دانستند چرا الان دارند انقلاب را مي كوبند.من هر جايي مي روم واين اتفاقات را مي بينم و اين حرف ها را مي شنوم . دلم مي سوزد .مي گويم حيف شد . همه شهدا در وصيت نامه شان مي نوشتند : «خواهرم شما را به رعايت حجاب توصيه مي كنم و...»

چه زماني پيش مي آمد كه ايشان عصباني شوند؟
 

شهيد طوري بودند كه مي گفتند خدا رحم كند ، چون زود عصباني مي شدند.يك روز در خانه شان را مي زدند . خواهر كوچك ترشان بدون حجاب دم در رفت و سرشان را بيرون كرد. همان موقع شهيد داشتند از كوچه بر مي گشتند.او را در حالي كه يك چوب هم دستشان بود ديدند.دراعتراض به اينكه چرا بي حجاب دم درب منزل آمدند. با همان چوب به دست خواهرشان زدند. ايشان تا اين اندازه به حجاب اهميت مي داد.

به كدام يك از اهل بيت ارادت داشت؟
 

به همه اما بيش از همه به قمر بني هاشم داشت .قبل از شهادتشان يك بار خواب ديدند كه چند تا از دوستان شهيدشان پيش ايشان آمدند، اما مانعي مثل شيشه بين آنها بود. ايشان خيلي تقلا كرد كه آن طرف شيشه برود. دوستانش با خنده گفتند:«نگران نباش! بالاخره شما هم پيش ما مي آييد».

به عنوان سخن آخر،اگر نكته ناگفته است بفرماييد.
 

شايد درست نباشد كه بگويم ،اما گاهي فكر مي كنم خيلي چيزها فراموش شده است . خيلي افراد از يادها رفته اند .خيلي افراد فراموش كردند مديون خون شهدا هستند.متأسفانه اين روزها خيلي از خانواده هاي شهدا هم به دنبال راه آنها نيستند.پس چه انتظاري از بقيه مردم مي شود داشت ؟من سعي مي كنم اين صفات را از دست ندهم.حداقل اين ارزش ها را براي خودم حفظ كنم.نگذاريم خون شهدا پايمال بشود. اگر نمي توانيم هدايت كنيم ،لااقل خودمان گمراه نشويم .
مي ترسم كه ديگر فراموش كنيم چرا شهدا رفتندو خون دادند؟ يادمان نرود آزادي و مملكتمان را مديون خون شهدا هستيم. اگر مردم آنها را فراموش كنند،خدا نعمتهايش را از ملت ما مي گيرد،خداوند به آنهايي كه خدمت مي كنند اجر بدهد.همه بايد بدانند آرامش اين مملكت حاصل ريخته شدن خون شهداست .آنها را فراموش نكنيم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط