فرزند شهید نمونه

در سرزمين هيرمند ديده به جهان گشود: در جلگه حاصلخيزي كه در طول تاريخ، همواره دستخوش حوادث گوناگوني بوده است. نوجوان بود كه پدر، پرواز ملكوتي خود را آغاز كرد و او با نگاهي به سرمشق سرخ زندگي، راه رسيدن به قله هاي افتخار را در پيش گرفت تا مايه اميدواري براي پدر، مادر و جوانان استان محرومي باشد كه اوج گرفتن در سختي ها وكمبودها هنر زندگي است كه همگان را توان دسترسي بدان قله نيست.
دوشنبه، 10 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرزند شهید نمونه

فرزند شهید نمونه
فرزند شهید نمونه


 






 

گفتگو با فرهاد كهرازهي، فرزند شهيد*
 

درآمد
 

در سرزمين هيرمند ديده به جهان گشود: در جلگه حاصلخيزي كه در طول تاريخ، همواره دستخوش حوادث گوناگوني بوده است. نوجوان بود كه پدر، پرواز ملكوتي خود را آغاز كرد و او با نگاهي به سرمشق سرخ زندگي، راه رسيدن به قله هاي افتخار را در پيش گرفت تا مايه اميدواري براي پدر، مادر و جوانان استان محرومي باشد كه اوج گرفتن در سختي ها وكمبودها هنر زندگي است كه همگان را توان دسترسي بدان قله نيست.

در چه خانواده اي بزرگ شده ايد؟
 

من در سال 1353 در زاهدان در خانواده اي متوسط و مذهبي به دنيا آمدم. پدر و مادرم دختر عمو و پسر و عمو بودند. پدر من غير از خرج ما، خرج خواهر و برادرهايش را هم مي داد. من دوره دبستان را در مدرسه طباطبائي يا فرخي سابق گذراندم. كلاس پنجم دبستان را با معدل 18/25 به اتمام رساندم. سال سوم راهنمايي بودم كه در سال 1367، پدرم همراه با خواهر پنج ساله و برادر سه ساله و نامادريم كه به او به شدت علاقه داشتم، به دبي مي رفتند كه در سانحه هوائي خليج فارس، هواپيمايشان مورد اصابت موشكهاي ناو آمريكا قرار گرفت و به شهادت رسيدند.

شما در دوران انقلاب بسيار كوچك بوديد و چيز زيادي به يادتان نمي آيد.
 

چرا، يك چيزهايي به شكل كلي در ذهنم هستند. آن درگيري ها و تظاهرات كه همراه پدر و مادرم مي رفتم يادم هست. مثلا يادم هست چه جور رگبار به طرف مردم مي بستند.

شما چند خواهر و برادر هستيد؟
 

چهار برادر و چهار خواهر.

در دوره راهنمائي چه مي كرديد و اين سالها مصادف با چه وقايعي بودند؟
 

در بسيج دانش آموزي مدرسه شركت داشتم و دوره ما مقارن با جنگ بود و كارهاي پشت جبهه را انجام مي داديم، براي رزمنده ها نامه مي نوشتيم و از طريق بسيج براي جبهه ها مي فرستاديم.

پس از شهادت پدر مسئوليت خانواده به دوش چه كسي افتاد؟
 

به دوش من و عمويم.

آيا همزمان به تحصيل هم ادامه داديد يا به خاطر مسئوليت خانواده، موقتا رها كرديد؟
 

من نصيحت پدرم در گوشم بود كه مي گفت هر وقت به نام دكتري بر مي خورم، آرزو مي كنم كه فرزندانم دكتر بشوند. من از همان سالها تلاش مي كردم دكتر بشوم كه آرزوي پدرم برآورده شود.

در دوره دبيرستان چه مي كرديد؟
 

دوره دبيرستان مصادف بود با سالهاي آخر جنگ. ما البته آموزشهاي نظامي مي ديديم و آمادگي داشتيم. من در دبيرستان امام خميني، رشته اقتصاد درس مي خواندم. در سال 71 ديپلم گرفتم و بعد يك سال پشت كنكور ماندم، چون يك سري رشته هايي را زده بودم كه قبول نشدم. يك سال درس خواندم و در سال 72 در دانشگاه شاهد تهران در رشته روانشناسي قبول شدم. در دانشگاه شاهد تحقيقات زيادي، از جمله اوقات درباره فراغت فرزندان شاهد انجام داديم. خوشبختانه در دوره تحصيل هميشه نفر اول يا دوم بودم.

فوق ليسانس را از كدام دانشگاه گرفتيد؟
 

تربيت مدرس، در اين دوره هم تحقيقات زيادي را براي بنياد شهيد انجام دادم و در سال 76 از دانشگاه تربيت مدرس فارغ التحصيل شدم. در سال 77 مدرك صلاحيت مدرسي را دريافت كردم وسپس عضو هيئت علمي دانشگاه سيستان و بلوچستان شدم.

چطور تحصيلتان را ادامه نداديد؟
 

از مهر امسال در دوره دكتراي دانشگاه شهيد بهشتي به تحصيلم ادامه خواهم داد.

چه سالي ازدواج كرديد؟
 

سال 77.

نظرتان در مورد دانشگاهي كه تدريس مي كنيد چيست؟
 

به رغم دورافتادگي و فقر اين استان، دانشگاه سيستان و بلوچستان، دانشگاه توسعه يافته اي است. شاگرد اول كنكور فوق ليسانس روان شناسي از گروه ما و دانشجوي خودم بوده است. ما تعداد زيادي قبولي در دوره فوق ليسانس از اين دانشگاه داشته ايم.

با توجه به رشته تخصصي شما، مي خواهم پرسشي اساسي را مطرح كنم. در برخوردي كه با همسران جانبازان داشته ام، عده اي از آنها سلامت رواني و حتي جسمي خود را از دست داده اند. واقعا تكليف در مقابل آنها چه بوده و چه هست؟
 

تا آنجا كه من يادم هست در دوره اي، هر فرزند شهيد با هر يك از بستگان خانواده شهيد براي رفع مشكلشان به تهران مي آمدند، به شيوه اي ضربتي و جهادي مشكلش را حل مي كردند. مثلا نوزادي در خانواده شهيدي بود كه راشيتيسم داشت و او را به تهران آوردند و بنياد شهيد از فرودگاه تا آخرين مرحله درمان همكاري كرد.

در مورد راشيتيسم و امثال اينها مي شود اميدوار بود كه حداقل روان طرف سالم است. در مورد روانهاي آشفته چه بايد كرد ؟
 

غير از بعد مالي كه واقعا در بهداشت رواني افراد نقش دارد، حداقل كاري كه مي شود كرد توجه به اين آدمهاست. نمي شود آدمها را، مخصوصا اين خانمها را كه جوان هم هستند و همت مي كنند، با دردهاي گوناگون جسمي و رواني جانبازان به امان خدا رها كرد و توقع داشت كه سلامت رواني جانبازان به امان خدا رها كرد و توقع داشت كه سلامت رواني خود را حفظ كنند. كار بسيار دشواري است و واقعا نياز به مشاوره و مددكاريهاي تخصصي دارد. متأسفانه ما فاقد چنين سيستم و برنامه اي هستيم و عوارض سنگيني را هم به خاطر اين سوء مديريتها و بي توجهي ها مي پردازيم. موضوع بهداشت رواني خانواده هاي ايثارگران به اعتقاد من بسيار مهم تر از مسئله جسمي آنهاست. چون با روان سالم مي شود براي مشكلات ديگر راه حل هايي پيدا كرد، ولي بالعكس ممكن نيست. افرادي كه شما به آنها اشاره مي كنيد، بايد تحت آموزش قرار مي گرفتند. مقابله با اين نوع معضلات با تنديس وتقدير، ممكن نيست. من گمان نمي كنم شناسايي اين افراد، گذاشتن كلاس براي آنها و استفاده از اساتيد روانشناسي و اعزام منظم مددكار، دشواري و هزينه اي بيش از آنچه كه ناآگاهي اين افراد براي خود و جامعه شان پديد مي آورد، داشته باشد. ولي وقتي تلاش اصيل و عميقي صورت نمي گيرد، نتيجه اش همين مي شود. مجموعه اي از انسانهاي بي تجربه و آموزش نديده پديد مي آيند كه از پس كوچك ترين معضل رواني خود بر نمي آيند، چه رسد به مجموعه اي از معضلات كه هر يك براي فروپاشي روان فرد كافي است.

به نظر شما ايراد كار در كجاست؟
 

به اعتقاد من مجموعه نظام از بحران مديريت در رنج است. ما هيچ چيز كم نداريم. از منابع ارضي و دريايي و هر جور كه حسابش را بكنيد و از همه مهم تر سرمايه انساني كه موضوع باهوش بودنش به هيچ وجه افسانه نيست. پس اين همه مشكل و عوارض ناشي از چيست؟ ناشي از اين كه كمتر كسي سر جاي خودش هست. فلان فارغ التحصيل كارشناس مي شود كارمند دفتري و رئيس و معاونش كه يك صدم توان و علم او را ندارند، مي شوند رئيس او و برايش برنامه ريزي مي كنند و مي خواهند به او خط بدهند. نتيجه چه مي شود ؟ دلسردي اهل فن، هدر رفتن سرمايه هاي ملي و آشفتگي. در موضوعي تا به اين پايه حساس و تعيين كننده، موضوعي كه به روان آسيب پذيرترين قشر جامعه مربوط مي شود، انصافا اين جامعه هدف تا چه اندازه از مشاوره هاي تخصصي بالا برخوردارند؟ گاهي اوقات حتي يك درد دل ساده با فردي كه كارش را تا حدي بلد است به خانواده شهيد كمك مي كند كه راه حل را پيدا كند.

خود شما به عنوان فردي كه تخصص تان روان شناسي است و خانواده شهيد هم هستيد، واقعا مشاوره مي كنيد؟ و يا فقط تدريس مي كنيد؟
 

خير، من مشاوره هم مي كنم. خود من فاجعه بزرگي را از سر گذراندم، ولي شانس آوردم كه توصيه پدرم را به دل پذيرفتم و با آن كه به قدري فقير بوديم كه من پول توجيبي نداشتم، با كمترين هزينه، سعي خودم را كردم، ولي مگر چند نفر پيدا مي شوند كه اولا پدرشان چنين آرماني را برايشان ترسيم كند و چند نفر پيدا مي شوند كه در ميان فقر و معضلات، اين آرمان را باور كنند و برايش عمر و سرمايه بگذارند؟

واقعا چه چيزي باعث شد كه شما بتوانيد از آن بحرانها جان به در ببريد؟
 

همان ايمان و اعتقاد عشقي كه به پدرم داشتم. طوري بود كه من جز اين هدفي نداشتم كه روزي اسم دكتر سر نامم بيايد كه روح پدرم شاد شود. من هميشه پيش خودم تكرار مي كردم حالا كه پدرم نيست، من كه هستم. نبايد بگذارم خواهر و برادرهايم آسيب ببينند.
من حالا ديگر سرپرست خانواده هستم. به آنها مي گفتم اگر درد و ناراحتي داريد، حتي به من پرخاش هم بكنيد. تحمل مي كنم، فقط نگذاريد برايتان تبديل به مسئله ومشكل شود.

آيا خواهر و برادرهايتان روحيه هاي شادي دارند و موفق هستند؟
 

به لطف خدا همه شان شاد و سرحال هستند و به نظر من اين بزرگ ترين موفقيت است. آنها از لحاظ روحي هيچ مشكلي ندارند و اين براي من بهترين نعمت است. من و مادرم با كمك هم جوي را برايشان فراهم كرديم كه احساس ناراحتي نكنند.

پس همين كار را براي خانواده هاي شهيد هم بكنيد.
 

من دائما با بنياد شهيد همكاري دارم. تا جائي كه من مي دانم، بسياري از خانواده هاي شهدا، دست كم در اينجا كه من ارتباط دارم، بحرانهاي بسيار فراواني را تجربه مي كنند كه اگر بخواهد به همين شكل پيش برود، فجايع زيادي را به بار مي آرود.

چرا نمي گوييد و نمي نويسيد؟
 

وقتي افرادي را كه نه بر اساس تخصص و حتي دلسوزي كه صرفا بر اساس رابطه در جاهاي كليدي و سرنوشت ساز گذاشته اند، قرار است امثال من چه بگوييم و چه بنويسيم؟

چرا اعتراض نمي كنيد؟
 

بارها اعتراص كرديم، ولي هيچ گونه تغييري به وجود نيامد.

تكليف چيست ؟
 

تكليف اين است كه در حد وسع خود و تا آنجا كه دانش و توانائي و امكاناتمان اجازه مي دهند سعي خودمان را بكنيم و از خدا مسئلت كنيم كه بالاخره هر كسي برود سر جاي مناسب خودش بنشيند، يعني به عبارت ساده، ابتدايي ترين مصداق عدالت صورت بگيرد، چون تا چنين وضعيتي پيش نيايد، اگر نگوييم تلاشهاي فردي بي اثر هستند، دست كم اثر چنداني ندارند و خرابيها را صرفا بر اساس نيات خير افراد پراكنده نمي توان آباد كرد. تحقق عدالت، نياز به يك عزم و حركت ملي دارد. من خودم بارها اين گلايه را مطرح كرده ام، ولي فرد خاطي نه تنها تنبيه نشده كه گاهي تشويق هم شده! وقتي در دانشگاه و براي فرزندان شاهد، گاهي اساتيدي مي گذارند كه اساسا شهادت را قبول ندارند، آيا توقع داريم كه برخورد صحيحي با فرزندان شهيد داشته باشند؟

جاي انتقاد بر خود ما هم هست. ما منتظريم همه كارها را مسئولان براي ما بكنند. مگر براي شما كسي كاري كرد؟
 

من مادرم بود و نصيحت پدرم را هم به گوش گرفتم. معلوم نيست همه از چنين نعماتي برخوردار باشند. يك وقتي هم هست كه حل مشكل از دست يك نفر و دو نفر خارج است و بايد بر اساس برنامه دقيق و مطمئن عمل كرد. استعداد ها و لياقتهاي فردي لازم هست، ولي كافي نست. جامعه مسئول است كه بستر مناسب براي اين استعدادها را فراهم آورد، وگرنه خودش به شكلهاي مختلف صدمه اش را مي خورد. پديد آمدن فردي كه از نظر رواني مشكل دارد، هزينه هاي گزافي براي جامعه دارد. حداقل وظيفه مسئولين اين است كه آموزشهاي لازم را به اين خانواده ها بدهند. بخش اعظم آنها چوب ندانستن خود را مي خورند.

آيا خود شما توانسته ايد منشأ اثري براي خانواده شهيدي باشيد كه به عنوان خاطره در ذهن شما مانده باشد؟
 

در سال 71 در بنياد شهيد براي قبل از كنكور براي بچه هاي خانواده هاي شهدا يك سري كلاس تقويتي مي گذاشتند. در آنجا پسري بود كه بسيار مستعد بود و امتحان داد و رشته جغرافيا قبول شد. بعد از مدتي ديدم كه آدمي كه اين جور موفق بوده، به دليل مشكلات مالي دست به خودكشي زده. بايد ديد چطور شده كه از چنين آدم با استعدادي حمايت نشده است ؟ به نظر من به دليل اين است كه مسئول رسيدگي به اين امور از تخصص و دلسوزي لازم برخوردار نيست و به كلي زحمات انسان را به باد مي دهد. نبايد آدمهايي را كه از همه جا رانده شده اند، نه تخصص برخورد با اين خانواده ها را دارند و نه دلسوزي لازم را، در پستهاي كليدي جا داد.اين آدم به جاي اين كه كمك كند. مي خواهد چند صباحي را كه فرصت دارد، عقده هاي خودش را جبران كند. ادارات بنياد را در مجموعه بررسي كنيد. بسياري از كاركنان، علم و تخصص و مخصوصا شناختي از مقوله شهادت ندارند. چنين افرادي چگونه مي توانند براي خانواده شهيد كار بكنند؟ من مي گويم وقتي كه چنين سيستم در هم ريخته اي داريم، دست كم با حرفها و مصاحبه ها و بخشنامه ها نبايد مطالبات مرا بالا برد. من به عنوان فرزند شهيد بايد بدانم چه چيزهايي را بخواهم، چه چيزهايي را نخواهم.

فرزند شهید نمونه

مركز هاتف ظاهرا به همين دليل راه اندازي شده است.
 

استفاده از سايت مربوط به افراد و خانواده هايي است كه از سطح آگاهي و درآمد خاصي برخوردارند. فلان خانواده بيسواد و فقير، گيريم كه به سايت دسترسي هم داشته باشد، با آن چه مي تواند بكند؟ مهم ترين عنصر ارتباطي خانواده شهيد با مسئولين، كاركنان بنياد هستند كه به نظر من غالبا صلاحيت رسيدگي به چنين كار خطير و ظريفي ندارند. ارتباطات انساني و به ويژه اختلالات رواني را كه نمي شود با سايت و بخشنامه حل كرد. برنامه مي خواهد، آن هم از نوع دقيق و علمي و تخصصي و مديريتي كه تمامي مراحل را كنترل و پيگيري كند. من يك بار آمدم تهران نامه اي بگيرم براي همين دكتراي شهيد بهشتي كه قبول شده ام. گفتند كارتت اعتبار ندارد و خيلي ها از اين كارتها جعل كرده اند، برو زاهدان معرفي نامه بيار. تازه اين وضعيت من است كه به هر زحمتي بود خودم را تا اينجا بالا كشيده ام.
وتازه عكس و شرح و حال شما هم به عنوان آدمي كه از او تجليل شده در كتاب چاپ شده ي بنياد هست.
خدا پدرتان را بيامرزد. مي خواهم عرض كنم كه اين تازه حداقل آسيب رواني و مالي است و فوقش دو تا بليط رفت و برگشت هواپيما براي من هزينه بر مي دارد. تكليف كسي كه سراپاي زندگيش مشكل و معضل است و آگاهي لازم را هم براي حل آنها ندارد، چيست؟ باز هم تأكيد مي كنم. مسائل خانواده هاي شهدا بي شمارند و به ويژه در زمينه سلامت رواني آنها، با توجه به عمق و گستردگي معضلات، كار بنيادين و عميق صورت نگرفته. تا وقتي كه مسئله مديريت و برنامه ريزي در كشور ما حل نشود، ما پيوسته دچار بحران خواهيم بود و كمترين ضربه اي كه بچه هاي شهدا خوردند و مي خورند، بحران هويت خواهد بود. احساس كم ارزش بودن و ناتواني براي دستيابي به اهداف عالي، براي همه آسيب رسان است و در مورد خانواده شهيد، آسيب هاي ناشي از چنين احساسي نه تنها مضاعف كه چندين برابر است.

آيا مي توانيد به مصداق روشني از بي عدالتي كه مي فرماييد اشاره كنيد.
 

نمونه ساده اش تبعيض بين فرزندان شهيد است. من در پي احقاق حق براي خود نيستم، چون به لطف خدا به آنچه كه خواسته ام رسيده ام. ولي مثال از خودم مي زنم كه قضاوت خطا نكرده باشم. موقعي كه من براي فوق ليسانس دانشگاه تربيت مدرس قبول شدم، مراجعه كردم براي گرفتن كمك هزينه تحصيلي، در حالي كه فردي كه همزمان با من در دانشگاه آزاد قبول شده بود، شهريه سنگيني آنجا را از طريق بنياد گرفت، به من نداد چون دانشگاه دولتي قبول شده بودم.

مي خواستيد درست درس نخوانيد!
 

(مي خندد) البته كه بايد درست درس مي خواندم و باز هم همين كار را مي كنم. مي خواهم عرض كنم معيارها، بدين پايه سئوال برانگيز هستند. آن كسي كه دانشگاه دولتي قبول شده نه تنها برتري ندارد كه بايد چوب بيشتر درس خواندنش را هم بخورد!

انصافا مصداق جالبي از عدالت است.
 

تازه جالب تر از اين، اين كه من تا سال 77 نمي دانستم. بنياد شهيد براي فرزندان شاهد چنين تسهيلاتي هم دارد وتازه اين وضعيت من است كه در هر حال جزو قشر تحصيلكرده و در پي دريافت اطلاعات هستم.

ظاهرا فقط بي برنامگي و سوء مديريت است، و گرنه آن دانشجوي دانشگاه آزاد هم نبايد تسهيلات لازم را دريافت مي كرد. معلوم مي شود تكليف معلوم نيست، نه اين كه قصد كمك وجود نداشته باشد.
 

قضيه هر چه كه باشد صدمه اش را من فرزند شهيد مي خورم واگر بخواهم اندكي تسليم شرايط بشوم، معلوم نيست سرنوشتم به كجا مي آنجامد. به نظر مي رسد كسي را مسئول اين كار قرار داده اند كه حتي تفاوت شأن تحصيل در دانشگاه تربيت مدرس ودانشگاه آزاد راهم نمي دادند، و گرنه اگر قصد خدمت نكردن در كار بود كه بايد به او هم خدمت نمي كرد. ما واقعا به كار فرهنگي نياز داريم. بايد كساني را مسئول امور كرد كه هم متخصص باشند و هم دلسوز فرزند شهيد باشند. همين جا در بنياد زاهدان، يك معلم بازنشسته را به دليل اين كه با حقوق اندك مي سازد معاون فلان بخش فرهنگي مي كنند، ولي آدم متخصص و تحصيلكرده را به دليل اين كه حقوقش اندكي بالاتر است به كار نمي گيرند و متوجه نمي شوند كه اصولا نفس حضور چنين آدمي در چنين جائي يعني خسارت. باور كنيد كه من در همين بحث تجليل از ايثارگران، فرزندان شهيدي را مي شناسم كه به قول شما در كار خودشان فتح الفتوح كرده اند، اما معلوم نيست روي چه معياري، من نوعي انتخاب مي شوم كه توي كار خود مانده ام و از حل كوچك ترين مسئله خود عاجزم.

شما كه عملكردتان خوب بوده.
 

شما لطف داريد، ولي خيلي ها هستند كه شاهكار زده اند. بنيادهاي شهيد سراسر كشور حتي در شناسايي اين افراد هم حداقل تحقيق نكرده اند. به نظر من همان طور كه تجليل از شايستگي ها، به ارتقاي عزت ملي مي افزايد، تجليل نادرست، به شدت خاطر افراد شايسته اي را كه مورد تغافل قرار مي گيرند، آزرده مي كند و بدتر از آن شأن تجليل و تقدير را در حد يك تعارف بي محتوا پايين مي آورد. بايد از خصايل و شايستگي هائي تجليل كرد كه حقيقتا دستيابي به آنها دشوار باشد تا از اين طريق، جامعه به خودباوري برسد. اگر در اين زمينه هم دقت لازم به خرج داده نشود، موجب دلسردي انسانهاي به حقيقت شايسته مي شود، همچنان كه در بسياري از عرصه ها شده است. ما براي بسياري از مفاهيم، نياز به «بازتعريف» دقيق و علمي و عادلانه و موشكافانه داريم، و گرنه كارهايمان پوسته اي تهي از مغز خواهند بود و تاوانش را نسلهاي بعدي با بي اعتمادي، افسردگي و احساس ناكامي مي دهند.

به نظر شما چه بايد كرد؟
 

بايد فرهنگ سازي كرد. فرهنگ شهادت، فرهنگ جهاد و فرهنگ كار با تبليغات صرف در دل جامعه جايگزين نمي شود. جامعه بايد مصاديق خالص و شفاف مفاهيم ارزشي را در اعمال ما ببيند، و گرنه تناقض بين شعار و عمل، او را دچار سردرگمي و بحران مي كند. ملت ما انصافا ملتي فرهنگي و فرهنگ دوست است. من دانشجوياني را دارم كه در دانشگاه قبول مي شوند و متأسفانه نمي گويند كه فرزند شهيد هستند، در حالي كه فرزند شهيد بودن يك فضيلت بزرگ است.
*كارشناسي ارشد و روانشناسي، دانشجوي دكتراي روانشناسي، عضو هيئت علمي دانشگاه سيستان و بلوچستان ، ارائه پژوهش متعدد در زمينه مسائل روان شناختي جامعه هدف (شاهد و ايثارگران) و تجليل در دومين كنگره ملي تجليل از ايثارگران (سال 85)
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 19



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.