خواهر شهید نمونه

همراهي با همسري ايثارگر (جانباز 50 درصد) براي او افتخاري است كه اين بانوي فرهيخته پر افتخارات علمي و فرهنگي خويش افزوده است. او زندانهاي سياسي قبل از انقلاب تجربه كرد و سپس در مناطق جنگي، تجربه هاي خويش را در جهت خدمت رساني به انسانهاي دردمند به كار گرفت.
دوشنبه، 10 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خواهر شهید نمونه

خواهر شهید نمونه
خواهر شهید نمونه


 






 

گفتگو با خانم فروغ موحديان عطار خواهر شهيد، همسر جانباز، زنداني سياسي قبل از انقلاب، دكتراي پزشكي
 

درآمد
 

همراهي با همسري ايثارگر (جانباز 50 درصد) براي او افتخاري است كه اين بانوي فرهيخته پر افتخارات علمي و فرهنگي خويش افزوده است. او زندانهاي سياسي قبل از انقلاب تجربه كرد و سپس در مناطق جنگي، تجربه هاي خويش را در جهت خدمت رساني به انسانهاي دردمند به كار گرفت.

از محيط خانوادگي و دوران شكل دهي شخصيت خود سخن بگوييد.
 

در سال 1335 در اصفهان در خانواده اي مذهبي متولد شدم. پدرم كاسب بودند و از راه حلال كسب روزي مي كردند. مادرم هم از خانواده اي روحاني و پدرشان سيد زين العابدين طباطبائي بودند كه در تربيت ما نقش عظيمي داشتند. ده خواهر و برادر هستيم. يك برادر و نه خواهر. برادرم محمد رضا هميشه سفر بود و انقلاب كه شروع شد در جهاد بود و هميشه غم دوري او روي سينه مادر سنگيني مي كرد، به همين دليل به او مي گفتند يوسف، تا سال 60 كه در عمليات قبل از آزادسازي بستان، شهيد شد. به اعتقاد من شهادت محمدرضا، مزد زحمات فراوان مادر براي تربيت او بود.

آيا دانشجو بودند؟
 

بله در رشته زمين شناسي دانشگاه مشهد درس مي خواند، دو سال آخر آمد اصفهان.

از خانواده و پدر و مادرتان مي گفتيد.
 

بله عرض مي كردم كه مادر خانواده اي بزرگ شديم كه دائما گوشمان با صوت قرآن پدر ومادر آشنا بود. پدر هر روز صبح اذان مي دادند و من آن صدا را هرگز از ياد نمي برم.

از نخستين آشناييهاي خود با مبارزات سياسي بگوييد.
 

در دبيرستان بوديم كه كم كم متوجه وضعيت محيط و كارهاي رژيم شديم و همراه با دوستان همفكر مطالعاتي را شروع كرديم.

چه كتابهايي مي خوانديد؟
 

كتابها و نوارهايي كه به دستمان مي رسيدند، عمدتا كتابهاي دكتر شريعتي بودند. از طرف ديگر هم پدر در دوره كودكي ما، هر روز صبح بعد از نماز من و خواهرها و برادرم را جمع مي كردند و قرآن يادمان مي دادند. در دبيرستان روي علاقه شخصي به خواندن تفاسير قرآني پرداختيم و يادداشتهايي بر مي داشتم و سئوالاتي برايم مطرح مي شدند. در آن سالها نشريه مكتب اسلام خيلي به من ودوستانم براي آشنايي اصولي با مباني اسلامي كمك كرد.

چه شد كه رشته پزشكي را انتخاب كرديد و در چه سالي قبول شديد؟
 

فكر مي كردم رشته پزشكي تنها رشته اي است كه مي توانم از طريق آن به ديگران كمك كنم. از سوي ديگر،ما زندگي متوسطي داشتيم و به هر حال شغل آينده از جنبه معيشتي هم برايم مهم بود. در سال 54 در دانشكده پزشكي دانشگاه اصفهان قبول شدم و اين سال، زمان فشار شديد ساواك بر روي مبارزان بود. خانواده پدري متعصب بودند و محدوديت شديدي را داشتيم و جز خانه و مدرسه جائي نمي رفتيم. در اين سالها خانم عسكري جلسات ديني داشتند كه ما در آنها شركت مي كرديم. ايشان در اوايل جنگ با شوهر و بچه شان تصادف كردند. خانم عسكري به ما قرآن و نهج البلاغه درس مي دادند كه در شكل گيري افكار ما بسيار مؤثر بود. انساني بسيار انديشمند و آگاه به زمان بودند. در هر حال من به علت اين كه چادري بودم، حساسيتهاي ساواك روي من شروع شد. بچه هاي مذهبي هم به اصطلاح يارگيري مي كردند. آنها وقتي پافشاري مرا بر حجاب مي ديدند، در درس كمك مي كردند و بعد هم اعلاميه هاي حضرت امام (ره) و كتابهايي را كه نقش روشنگرانه داشتند، به من مي دادند.

مبارزات جدي را از همين ايام شروع كرديد؟
 

بله، ترم دوم بودم كه بر شدت فعاليتهايم افزودم. برادرم هم در اين زمينه فعال بود. آخرين امتحان خرداد 55 را دادم، به خانه كه برگشتم، هنوز لباسهايم را عوض نكرده بودم كه به خانه مان ريختند و مرا دستگير كردند.

بر چه اساسي ؟
 

من اعلاميه امام داشتم كه در كمد پنهان كردم. مي دانستم روي اين نكته و اين بر اساس چه روابطي آن را به دست آورده ام، خيلي حساس هستند، به همين دليل سعي من اين بود كه زودتر آن را از دسترسشان دور كنم. برادرم هم كه اهل مبارزه بود و كتابهاي زيادي داشت. آمدند و همه كتابها را ريختند بيرون، اتاق برادرم را گشتند،ولي خوشبختانه نتوانستند اعلاميه را پيدا كنند.

آيا توانستيد اعلاميه را نگه داريد؟
 

متأسفانه نه، نمي شد آن را نگه داشت.

بعد چه شد؟
 

مرا بردند و يك ماه در زندان انفرادي محكوم كردند. در همان زمان خواهر شوهر خواهرم كه هل زواره بود، نامه اي براي خواهرم فرستاد كه در آن نوشته بود كه با آن همه فقري كه در آن شهر كوچك كويري هست، فرح كه براي بازديد آمده، زير پايش فرش پهن كرده و كلي خرج كرده و برايش تشريفات مفصلي قائل شده اند. اين نامه به دست ساواك مي افتد و او را هم دستگير مي كنند و مي آورند. خواهر و شوهر خواهرم را هم بعد از يك ماه آزاد كردند. بعد كه محاكمه مان كردند، مرا به شش ماه و او را دو سال زنداني كردند ما را به بند عمومي بردند كه براي خودش حكايت مفصلي دارد.

در واقع شما را دكترجامعه شناس كردند.
 

واقعا همين طور است. در آنجا با حقايق دردناك زيادي آشنا شدم.

بعد از آزادي چه كرديد؟
 

شش ماه كه گذشت از من تعهد گرفتند كه ديگر دنبال اين نوع فعاليتها نروم. من به دانشگاه رفتم و مشكلي برايم پيش نيامد. البته خودشان هم مي دانستند به آن تعهد چقدر پايبند بوديم! دلم مي خواهد به نكته اي در اين جا اشاره كنم. برادرم پنج سال از اين خانمي كه گفتم بزرگ تر بود. در فاصله اي كه او در زندان بود، از او خواستگاري كرد.

آيا اين خانم فقط بر اساس احساسات، نامه را نوشته بود يا آگاهي سياسي داشت؟
 

خانواده ايشان خانواده روشني بودند. از طرفي با ما هم تماس داشتند و مخصوصا برادرم كه عميقا درگير مبارزات بود، روي بقيه تأثير عميقي مي گذشت.

آيا جو دبيرستان شما هم جوي سياسي بود و يا در دانشگاه به اين عرصه كشيده شديد؟
 

خير، در دبيرستان ناچار بوديم افكارمان را پنهان كنيم، ولي دردانشگاه، قبل از انقلاب انجمن اسلامي كارهاي اساسي و ريشه اي را شروع كرده و افكار اعضاي آن از عمق زيادي برخوردار بود. سال 57، اوج مبارزات ما بود. بچه هايي كه در اين انجمن بودند ؛ بعدها سر از جبهه درآوردند. تعداد بي شماري شهيد و عده اي جانباز شدند. از ابتدا اصل مطالعات ما بر پايه قرآن و نهج البلاغه بود و در نتيجه پيش نيامد كه افراد اين انجمن جذب گروههاي چپ يا گروههاي ظاهرا ديني و در واقع ماركسيستي شوند.

مبارزات زنان معمولا به چه شكل بود؟
 

ساده ترين نمونه آن اين بودكه همراه خواهران با چادر مشكي به بازار اصفهان مي رفتيم و نداي تكبير سر مي داديم و به اين ترتيب مردم را در جريان امور دانشگاه قرار مي داديم. در سطح دانشگاه هم كه در تظاهرات وتعطيلي دانشگاه شركت داشتيم. بعد هم كه انقلاب شد، در ميان درياي مواج مردم گم شديم.

در دوره انقلاب فرهنگي چه كرديد؟
 

چون هنوز تحصيلاتم به اتمام نرسيده بود. در بيمارستان به پرستاري مجروحين جنگ مي پرداختم. در سال 59،60 بود كه دوستي در جهاد كرمانشاه از من خواست به آنجا بروم وستاد بهداشت و درمان آن جا را راه اندازي كنيم. من براي آنجا دارو تهيه مي كردم. ما مركز بهداشت جهاد دانشگاهي جوانرود از بخشهاي كرمانشاه را راه اندازي كرديم و در آنجا به درمان روستائيان پرداختيم. يك ماه بعد هم من به جبهه شوش رفتم.

و بعد كه دانشگاه باز شد، برگشتيد؟
 

راستش نمي خواستم برگردم. محمدرضا شهيد شده بود و من مي خواستم درس را رها كنم و به جبهه بروم. در آن روزها اساتيد دانشگاه، جلسه تفسير قران داشتند كه من هر شب جمعه در آن شركت مي كردم. در آنجا بود كه متقاعدم كردند كه بهترين جبهه براي من اتمام تحصيلات است و بايد درسم را ادامه بدهم. به اين ترتيب بود كه در سال 64 درسم را تمام كردم.

چه شد كه با يك جانباز ازدواج كرديد؟
 

سال 61 بودو پدرم مرا براي حج ثبت نام كردند. سال عجيبي بود ودر آنجا جو سياسي بسيار باشكوهي حاكم بود. مادران و همسران شهدا در دعاي كميل پشت قبرستان بقيع شركت داشتند و حال و هواي عجيبي بود. همان جا به هنگام خداحافظي از حرم حضرت رسول(ص) از ايشان خواستم ازدواج با يك جانباز را قسمت من كند.

و كرد!
 

بله. شوهرم در سال 60 در ناحيه دارخوين از ناحيه لگن قطع عضو شده بودند.

دانشجو بودند؟
 

بله دانشجوي رشته فيزيك بودند.

چه سالي ازدواج كرديد و ثمره اين ازدواج چند فرزند است؟
 

در سال 62 ازدواج كرديم و اولين فرزندم، نرگس، در شب نيمه شعبان به دنيا آمد. ما زندگي ساده اي داشتيم و عقدمان را هم امام جمعه شهر كه از ايثارگران بودند؛ خواندند. دو دختر ديگر هم دارم.

يادتان هست كه خبر شهادت برادرتان را چگونه به مادرتان دادند؟
 

بله. وقتي داداش شهيد شد، مادر مريض احوال بودند. ايشان هميشه روحيه شادي داشتند. براي همين دادن خبر شهادت داداش به ايشان به عهده من گذاشته شد، چون رابطه خاصي با داداش داشتم و از طرفي دانشجوي پزشكي بودم. يكي از كارهاي خيري كه داداش بنيان گذاشته بودند؛ جلسات دعاي كميل بود كه هر شب جمعه در خانه يكي از اقوام برگزار مي شد و همه فاميل مي آمدند و جلسات صبح جمعه هم كه بود. خانه داداش طبقه بالاي خانه ما بود. عصر پنجشنبه بود كه خبر شهادت داداش را به ما دادند و شب جمعه در جلسه دعاي كميل كه خبر شهادتش مطرح شد ؛ مجلس حال و هواي عجيبي پيدا كرد. مادر، خانه خاله ام بودند. صبح جمعه كه آمدم خانه داداش كه طبقه بالاي خانه مادرم بود، ديدم در كوچه حال وهواي ديگري برقرار است. همه همين كه مرا ديدند پس رفتند. جلوتر كه رفتم گفتند، «رضا شهيد شده.»گفتم، «انالله و انا اليه راجعون» بعد با داييم رفتم دنبال مامان ايشان را سوار ماشين كرديم و در خيابان گردانديم و رفتيم به خيابان كمال اسماعيل كه داشتند عده اي را از آنجا اعزام مي كردند. از مامان پرسيدم، «چه احساسي داريد؟» گفتند،«همه شان مثل بچه هاي خودم، مثل رضا هستند.» گفتم، «اگر بروند وكشته شوند چه حسي داريد؟» اين حرفها را كه زدم مامان متوجه شدند كه رضا شهيد شده. ايشان واقعا تحمل زيادي داشتند. دست من را گرفتند و گذاشتند روي قلبشان و گفتند برايشان قرآن بخوانم و من همين كار را كردم. بعد آمديم كوچه و ديديم همه جا را پارچه مشكي زده اند. مامان گفتند، «همه اينها را بكنيد و به نشانه شهادت رضا، پارچه قرمز بزنيد.» پارچه ها را عوض كردند. به نظر مي آيد اگر ما روحيه هايي شبيه به مادرانمان داشتيم، از عهده همه مشكلات بر مي آمديم.

و سخن آخر
 

آرزوي پايداري، صبر، ايمان براي همه، به ويژه جوانها و عاقبت به خيري همه.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 19



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.