زندگاني اميرمؤمنان علي(عليه السلام)ــ(3)
نويسنده: دکتر سيد جعفر شهيدي
چون خبر رحلت پيغمبر(ص) در سرزمين عربستان پراکنده گرديد، بيشتر قبيله ها و نومسلمانان به آيين جاهليت ديرين بازگشتند؛ چرا که رها کردن آيين پدران براي آنان دشوار بود و دشوارتر از آن، پرداخت زکات، که آن را نشانه ي سرشکستگي مي شمردند.
خبر مرتد شدن اين مردم به مدينه رسيد و در شهرها و شهرکها اثر گذاشت. اما تني چند که آينده نگر بودند، مي دانستند کار حکومت قبيله اي پايان يافته و دري که اسلام به روي مردم اين سرزمين گشوده است، بسته نخواهد شد و به سود آنان خواهد بود که از اسلام پشتيباني کنند. ابوسفيان که تا توانست، با پيغمبر(ص) جنگيد و در فتح مکه از بيم کشته شدن، به سفارش عباس، عموي پيغمبر(ص) به زبان مسلمان شد و در دل دشمن اسلام بود، فرصت را غنيمت شمرد و نزد علي(ع) آمد و گفت: «چه شده است که کار حکومت را بايد پست ترين خاندان از قريش عهده دار شود؟ به خدا اگر بخواهي مدينه را پر از سوار و پياده مي کنم».
علي(ع) گفت: «ابوسفيان، از ديرباز دشمن اسلام بوده اي».
علي(ع) از آنچه در دل او بود و از آنچه در بيرون مي گذشت، آگاه بود و مي دانست براي باقي ماندن نام مسلماني، بايد خاموش بنشيند و با در دست گيرندگان حکومت مدارا کند. او در اين باره چنين مي گويد:
«دامن از خلافت درچيدم و پهلو از آن پيچيدم و ژرف بينديشيدم که چه بايد کرد و از اين دو کدام شايد؟ با دست تنها بستيزم يا صبر پيش گيرم و از ستيز بپرهيزم؟ که جهاني تيره است و بلا بر همگان چيره؛ بلايي که پيران در آن فرسوده شوند و خردسالان پير و دين دار تا ديدار پروردگار در چنگال رنج اسير، چون نيک سنجيدم، شکيبايي را خردمندانه تر ديدم».
چون ديد مردم او را رها کردند و به سوي دنيا رو آوردند، با آن که مي توانست با آنان درافتد و حقّي را که از آن اوست، بازستاند، لب فرو بست و چيزي نگفت؛ چنان چه خود گويد:
«به صبر گراييدم، حالي که ديده از خار غم خسته بود و آوا در گلو شکسته، ميراثم ربوده ي اين و آن و من نگران».
او اگر خلافت را مي خواست، براي آن بود که سنت رسول خدا را بر پاي دارد و عدالت را بگمارد؛ نه آن که دل به حکومت خوش کند و مردم را به حال خود واگذارد. وي در نامه اي که هنگام خلافت ظاهري خود به عثمان، پسر حنيف، که از جانب او در بصره حکومت داشت، نوشت و او را سرزنش کرد که چرا به مهماني اي رفته است که توانگران در آن بوده اند نه مستمندان، گويد:
«بدين بسنده کنم که مرا اميرالمؤمنان گويند، و در ناخوشايندي هاي روزگار شريک مردم نباشم يا در سختي زندگي برايشان نمونه اي نشوم».
علي(ع) خلافت را حقّ خود مي دانست؛ اما حرمت دين و وحدت مسلمانان را برتر از آن مي ديد و مي گفت:
«مي دانيد سزاوارتر از ديگران به خلافت منم. به خدا سوگند، بدان چه کرديد، گردن مي نهم، تا چندي که مرزهاي مسلمانان ايمن بود، کسي را جز من ستمي نرسد. من خود اين ستم را پذيرفتارم و اجر اين گذشت و فضيلتش را چشم مي دارم و به زر و زيوري که بدان چشم دوخته ايد، ديده نمي گمارم».
«به خدايي که دانه را کفيد و جان را آفريد، اگر اين بيعت کنندگان نبودند و ياران حجت بر من تمام نمي نمودند و خدا علما را نفرموده بود تا ستم کار شکم باره را برنتابند و به ياري گرسنگان ستم ديده بشتابند، رشته ي اين کار از دست مي گذاشتم و پايانش را چون آغازش مي انگاشتم و چون گذشته خود را به کنار ي مي داشتم و مي ديديد که دنياي شما را به چيزي نمي شمارم و حکومت را پشيزي ارزش نمي گذارم».
با اين همه، آنجا که لازم بود، راه نمايي مي فرمود. اگر مشکلي پيش مي آمد، مي گشود و اگر حکمي به خطا صادر مي شد، درست را به آنان مي نمود. رسول خدا درباره ي او فرمود: «من شهر دانشم و علي دَرِ آن شهر است».
حضرت رسول، علي را در قضاوت از همه ي صحابيان برتر شمرد و فرمود: «أقضا کم علي».
عمر مي خواست خود همراه سپاهياني که به ايران مي رفتند، به راه افتد. علي(ع) بدو گفت : «تو همانند قطب برجاي بمان و عرب را چون آسياسنگ، گرد خود بگردان و به آنان آتش جنگ را برافروزان، که اگر تو از اين سرزمين برون شوي، عرب از هر سو تو را رها کند و پيمان بسته را بشکند؛ و چنان شود که نگاه داري مرزها که پشت سر مي گذاري، براي تو مهم تر باشد از آنچه پيش روي داري».
در سال هاي گوشه نشيني، به گردآوري قرآن پرداخت و آن را چنان که بر رسول(ص) نازل شده بود، فراهم آورد. علي(ع) در ميان ياران پيغمبر(ص) بي گمان در شناخت قرآن و گشودن مشکل هاي آن يگانه بود و پيوسته مسلمانان را به خواندن قرآن و دانستن معناي آن ارشاد مي فرمود. در اين باره چنين مي فرمايد:
«بر شما باد کتاب خدا که ريسمان استوار است و نور آشکار، و درماني است سود دهنده و تشنگي را فرونشاننده؛ چنگ در زننده بدان را نگه دارنده و در آويزنده را نجات بخشنده؛ نه کج شود تا راستش گردانند، نه به باطل گرايد تا آن را بر گردانند».
بسا مشکل که پيش آمد و خلفا و صحابه در آن درماندند، سپس علي(ع) را خواندند و او آن مشکل ها را گشود. ستم ها را با شکيبايي تحمل مي فرمود و گاهي مردم را هشدار مي داد که:
«آنچه را فردا يادتان آوردند، به فراموشي سپرديد و از آنچه ترساندند، خود را ايمن ديديد. پس انديشه ي درست از سرتان رفته و کارها بر شما آشفته است».
ابوبکر در جمادي الآخر سال 13 هجري در گذشت و چنان که نوشته اند، در آخرين روز زندگي عمر را به جانشيني خود معين کرد. علي(ع) در اين باره فرمايد:
«شگفتا! کسي که در زندگي مي خواست خلافت را واگذارد، چون اجلش رسيد، کوشيد تا آن را به عقد ديگري در آرد».
ابوبکر، هنگامي از جهان رفت که سپاهيان مسلمان از سوي شرق به سرزمين ايران و از سوي شمال به متصرفات امپراطوري روم درآمده بودند. اين کشور گشايي در دوره عمر ادامه يافت و به دنبال گشودن سرزمين ها، مشکل ها پديد گرديد؛ چنان که برخي سنت ها هم دگرگون شد.
مي توان گفت در طول دوازده سال پس از رحلت پيغمبر(ص) اندک اندک گروهي از مسلمانان مدينه و مکه که ستون اصلي اين دين به حساب مي آمدند، به دنيا بيشتر از آخرت نگريستند. عدالت و تقوا ــ که دو رکن اصلي در اسلام است، جاي خود را به دست اندازي به مال و رسيدن به جاه داد و از سوي ديگر مردماني از نژاد غير عرب، خود را در اختيار سران فاتح نهادند و سپاهيان اسلام با رسيدن به سرزمين آنان، دنيايي تازه پيش روي خود ديدند. عربي که ساده مي زيست، تجمل آنان را ديده و به زندگاني پر زرق و برق روآورد و بدان خو گرفت.
عمر در سال ذوالحجه ي سال بيست و سوم از هجرت با خنجري که به پهلوي او زدند، در بستر افتاد و پس از چند روز درگذشت. پيش از مردن، شش تن از ياران پيغمبر(ص)، يعني علي(ع)، عثمان، زبير، سعد پسر ابووقاص، عبدالرحمان پسر عوف و طلحه را که در آن روز در مدينه نبود، نامزد کرد تا به مشورت بپردازند و در مدت سه روز خليفه ي مسلمانان را تعيين کنند.
با چنين ترکيبي از ياران رسول خدا(ص) و چنان سفارشي درباره ي پذيرفتن رأي آنان، از آغاز معلوم بوده است علي(ع) به خلافت نخواهد رسيد؛ زيرا عبدالرحمن به خاطر خويشاوندي، طرف عثمان را رها نمي کرد.
در پايان سه روز، عبدالرحمن نزد علي(ع) رفت و گفت: «اگر خليفه شوي، به کتاب خدا و سنت رسول و سيرت دو خليفه پس از او رفتار خواهي کرد؟» علي(ع) گفت: «اميدوارم در حد توان و علم خود رفتار کنم». و چون از عثمان پرسيد، گفت: «آري».
نخستين خرده اي که بر ترکيب اين شورا مي توان گرفت، اين است که چرا اعضاي اين شورا بايد همگي از مهاجران باشند؟ چرا انصار نبايد در اين مجلس راه يابند؟
دوم اينکه چرا تنها شش تن به مشورت نشينند؟ مگر آن روز اصحاب حل و عقد، تنها اين شش نفر بودند؟
سوم اين که اگر يک يا دو تن مخالف بود، چرا بايد گردن آنان را بزنند؟
چهارم اين که اگر پس از سه روز نتوانستند يکي را بگزينند، چرا همه را بکشند. اين همه سخت گيري و ترساندن اعضاي شورا براي چه بود؟ بهتر است سخن علي(ع) را در اين باره بخوانيم:
«چون زندگاني او به سر آمد، گروهي را نامزد کرد و مرا در جمله ي آنان درآورد. خدا را چه شورايي! من از نخستين چه کم داشتم که مرا در پايه ي او نپنداشتند و در صف اينان گذاشتند؟ ناچار با آنان انباز و با گفت و گوشان دم ساز گشتم؛ اما يکي از کينه راهي گزيد و ديگري داماد خود را بهتر ديد و اين دوخت و آن بريد تا سومين به مقصد رسيد».
در آن شورا عثمان به خلافت مسلمانان گزيده شد. سال هاي عمر عثمان را هنگام مرگ او از هفتاد و نه تا نود سال نوشته اند. حتي اگر کم ترين آن را بگيريم، نشان مي دهد نيروي جسماني او در سال هاي خلافت رو به کاهش بوده است؛ در حالي که گشودن مشکل هاي پيش آمده به نيروي جوان نياز داشت. اگر عثمان مشاوران آگاه و با انصافي مي گزيد، کهن سالي او مشکلي نبود؛ اما چنين نشد. اندک اندک کار دشوارتر گرديد. نه پيرامونيان عثمان اندازه نگاه مي داشتند و نه او از رفتار آنان آگاه بود. چند تن از اصحاب رسول خدا به يکديگر نامه نوشتند به مدينه بيايند که جهاد اينجاست. مردم فراهم آمدند و از علي(ع) خواستند با عثمان گفت و گو کند. علي(ع) نزد عثمان رفت و گفت:
«مردم پشت سر من اند و من را ميان تو و خودشان ميانجي کرده اند. به خدا نمي دانم به تو چه بگويم؟ چيزي نمي دانم که تو آن را نداني. تو را به چيزي راه نمي نمايم که آن را نشناسي. تو مي داني آنچه ما مي دانيم. ما بر تو به چيزي سبقت نجسته ايم تا تو را از آن آگاه کنيم. جدا از تو چيزي نشنيده ايم تا خبر آن را به تو برسانيم. ديدي، چنان که ما ديديم. شنيدي، چنان که ما شنيديم. با رسول خدا بودي، چنان که ما بوديم. پسر ابوقحافه و پسر خطّاب در کار حقّ از تو سزاوارتر نبودند. تو از آنان به رسول خدا نزديک تري، که خويشاوند پيامبري، داماد او شدي و آنان نشدند.
من تو را سوگند مي دهم امام کشته شده ي اين امت نباشي! چه، گفته مي شد در اين امت امامي کشته گردد و با کشته شدن او دَرِ کشت و کشتار تا روز رستاخيز باز شود و کارهاي امت بدانها مشتبه بماند و فتنه ميان آنان بپراکند؛ چنان که حق از باطل نشناسد و در آن فتنه با يکديگر بستيزند و در هم آميزند».
از جمله ي کساني که بر عمر خرده مي گرفتند، ابوذر بود. ابوذر از يک سو بذل و بخشش هاي عثمان را مي ديد و از سوي ديگر تجمل گرايي مسلمانان و بعضي از صحابه ي پيغمبر(ص) را، و بر او گران مي آمد؛ بنابراين خرده گيري را آغاز کرد، و طبيعي است که ياران عثمان را خوش نيايد. سفري به شام کرد، يا آن که او را به شام تبعيد کردند، در آنجا نيز دگرگوني هاي تازه اي ديد. حاکمي که از جانب خليفه ي رسول خدا بر مردم حکومت مي کرد، روش قيصرهاي روم را در پيش گرفته بود؛ جمعي گرد او را گرفته و از بخشش او برخوردار بودند و بيشتر مردم تهي دست. ابوذر در مسجد مي نشست و بر مردم سيرت رسول خدا و دو خليفه ي پس از او را مي خواند. پيرامونيان معاويه بدو گفتند ماندن ابوذر در اينجا صلاح نيست و بيم آن مي رود که مردم را بشوراند. معاويه ماجرا را به عثمان نوشت و عثمان پيام داد ابوذر را روانه ي مدينه کنيد. چون به مدينه رسيد، بدو تندي کرد و سرانجام وي را به ربذه تبعيد نمود.
هنگامي که به ربذه مي رفت، علي(ع) را ديد و آن حضرت به وي چنين فرمود:
«ابوذر، تو براي خدا به خشم آمدي، پس اميد به کسي بند که به خاطر او خشم گرفتي. اين مردم بر دنياي خود از تو ترسيدند و تو بر دين خويش از آنان ترسيدي. پس آن را که به خاطرش از تو ترسيدند، بديشان واگذار و با آنچه از آنان بر آن ترسيدي(دين) رو، به گريز آر. بدان چه آنان را بازداشتي، چه بسيار نياز دارند، و چه بي نيازي از آن چه از تو باز مي دارند! به زودي مي داني فردا سود برنده کيست و آن که بيشتر بر او حسد برند چه کسي است».
همچنين به دستور عثمان، عمار را چندان زدند که از هوش رفت. او را به دوش گرفتند و به خانه ي امّ سلمه، همسر پيغمبر(ص)، بردند. عمار باقي روز را همچنان بيهوش بود و نماز ظهر و عصر او فوت شد.
عثمان چنان در بخشش بيت المال به خويشاوندان و منع آن از مستحقان اسراف کرد که گويي مال پدر اوست. علي(ع) درباره ي او چنين مي گويد:
«خويشاوندانش با او ايستادند و بيت المال را خوردند و بر باد دادند؛ چون شتر که مهار برد و گياه بهاران چرد. کار به دست و پايش پيچيد و پرخوري به خواري و خواري به نگون ساري کشيد».
در اين روزهاي پر گير و دار، چند بار علي(ع) ميان شورشيان و عثمان ميانجي بوده ورفت و آمد داشته است. اندک اندک کار بر عثمان دشوار گرديد. در سندهاي دست اول مي بينيم علي(ع) تا آخرين لحظات از عثمان حمايت مي کرد. در شب حادثه، عثمان کسي را نزد علي(ع) فرستاد که اينان آب را از ما بازداشته اند؛ اگر مي توانيد، آبي به ما برسانيد. اين پيغام را به طلحه و زبير و عايشه و نيز زنان پيغمبر(ص) فرستاد.
نخستين کسي که به ياري او آمد، علي(ع) و امّ حبيبه بود. علي(ع) در تاريکي نزد شورشيان رفت و گفت:
«مردم، آنچه مي کنيد، نه به کار مؤمنان مي ماند و نه به کار کافران. آب و نان را از اين مرد بازمداريد! روميان و پارسيان اسير خود را نان و آب مي دهند. اين مرد با شما در نيفتاده است. چگونه دربندان و کشتن او را حلال مي شماريد؟»
گفتند: «نمي گذاريم بخورد و بياشامد». علي(ع) عمامه ي خود را در خانه ي عثمان افکند به نشان آن که آنچه خواستي، کردم و بازگشت».
آيا در آن روزها بزرگاني از مردم مدينه در نهان شورشيان را تحريک نمي کردند؟ آيا دست هايي پنهاني نبود که مي خواست کار عثمان به نهايت برسد؟ آيا کساني ديده به خلافت ندوخته بودند و فرصت نمي بردند که کار خليفه پايان يابد و خود به نوايي برسند؟
عثمان را کشتند و خويشان به جاي آن که کشندگان وي را نکوهش کنند، بني هاشم را عامل اين کار شناساندند. وليد، پسر عقبه، براي مادري عثمان، در سوگ او چنين سروده است:
«پسران هاشم، از جان ما چه مي خواهيد؟ شمشير عثمان و ديگر ميراث او نزد شماست. پسران هاشم، جنگ افزار خواهر زاده ي خود را برگردانيد، آن را غارت مکنيد، که به شما روا نيست. پسران هاشم، چگونه توانيم با شما نرم خو باشيم؟ حالي که زره و اسب هاي عثمان نزد علي است. اگر کسي در سراسرزندگي آبي را نوشيد، فراموش کند، من عثمان و کشته شدن او را فراموش مي کنم».
اين شعرها را مردي سروده است که از سوي عثمان حکومت کوفه را عهده دار بود. او در اين بيت ها نمي خواهد کشنده ي عثمان را بشناساند؛ او مي خواهد کينه ي فرزندان اميه را از فرزندان هاشم بگيرد؛ و گرنه بايستي نام کساني را که سبب اصلي کشته شدن عثمان بوده اند، مي گفت. بايستي چون مروان حکم مي گفت: «آن که عثمان را به کشتن داد، طلحه بود»
همين که شورشيان کار عثمان را پايان دادند، به فکر اداره ي حکومت افتادند. بديهي است مسلمانان را به حاکمي نياز بود و بايد خليفه اي معين گردد. چه کسي جز علي(ع) سزاوار خلافت است؟
باري، مردم از هر سو بر علي(ع) گرد آمدند که بايد خلافت را بپذيري؛ اما افسوس که زمان مساعد نبود و در اين بيست و پنج سال که از رحلت پيغمبر(ص) مي گذشت، هيچ سالي مناسب تر از اين سال براي خلافت علي(ع) نمي نمود. برخي سنت ها دگرگون شده و برخي حکم ها معطل مانده و درآمد دولت در کيسه ي کساني ريخته شده که در اين مدت چندان رنجي براي اسلام و مسلمانان بر خود ننهاده بودند؛ از اين دشوارتر کار بعضي سران قريش بود. اين تيره ي خودخواه و جاه طلب که در سقيفه با روايتي که ابوبکر بر مردم خواند، زمام داري مسلمانان را از آن خود ساخته بود، بر ديگر تيره ها و بر همه ي مسلمانان که عرب نبودند، بزرگي مي فروخت. خاندان اموي که تيره اي از قريش اند، از دير زمان با خاندان هاشم ميانه ي خوبي نداشتند؛ به خصوص با علي(ع) که در جنگ با تني چند از بزرگان آنان را از پا درآورده بود.
علي(ع) از اين مشکل ها و ده ها مشکل سخت تر از آن آگاه بود و مي گفت:
«مرا بگذاريد و ديگري را به دست آريد، که پيشاپيش کاري مي رويم که آن را رويه هاست و گونه گون رنگ هاست، دل ها برابر آن بر جاي نمي ماند و خردها بر پاي. همانا کران تا کران را ابر فتنه پوشيده است و راه راست ناشناسا گرديده، و بدانيد اگر من درخواست شما را پذيرفتم، با شما چنان کار مي کنم که خود مي دانم و به گفته ي گوينده و ملامت سرزنش کننده گوش نمي دارم؛ و اگر مرا واگذاريد، همچون يکي از شمايم و براي کسي که کار خود را بدو مي سپارند، بهتر از ديگران فرمان بردار و شنوايم. من اگر وزير شما باشم، بهتر است تا امير شما باشم».
بعضي از مورخان نوشته اند همان روز که عثمان کشته شد، با علي(ع) بيعت کردند؛ ولي بعضي نوشته اند گفت و گو دو ــ سه روز به درازا کشيد و بعضي ها هشت روز نوشته اند و بايد چنين باشد. حاضران گفتند: «تو را رها نمي کنيم تا با تو بيعت کنيم. گفت: «اگر چنين است، بيعت بايد در مسجد انجام گيرد».
نوشته اند نخست کس که با او بيعت کرد، طلحه بود که با دست شل بيعت کرد. بيعت مردم با علي(ع) بيعت انبوه مردم بود و او چنين مي فرمايد:
«چنان بر من هجوم آوردند که شتران تشنه بر آبشخور روي آرند و چراننده پاي بند آنها را دارد و يکديگر را بفشارند؛ چنان که پنداشتم خيال کشتن مرا در سر مي پرورانند يا در محضر من بعضي خيال کشتن بعضي ديگر را دارند».
و در جاي ديگر مي فرمايد:
«ناگهان ديدم مردم از هر سو روي به من نهادند و چون يال کفتار، پس و پيش هم ايستادند؛ چندان که انگشتان شست پايم فشرده گشت و دو پهلويم آزرده. به گرد من فراهم و چون گله ي گوسفند سر نهاده به هم».
«دستم را گشودند، باز داشتم؛ و آن را کشيدند؛ نگاهش داشتم. سپس بر من هجوم آوردند، همچون شترهاي تشنه که روز آب خوردن به آبگيرهاي خود در آيند؛ چندان که بند پاي افزار بريد و ردا افتاد و ناتوان پاي مال گرديد و خشنودي مردم در بيعت من بدانجا رسيد که خردسال شادمان و سال خورده لرزان و لرزان بدانجا دوان».
يکي از سخنان او که نشانه ي سختگيري وي در کار بيت المال و نماينده ي درجه تقوا و عدالت اوست و شايد در همان روزهاي نخست گفته باشد، اعتراض وي به بخشش هاي عثمان از بيت المال است:
«به خدا اگرببينم به مهرزنان و بهاي کنيزکان رفته باشد، آن را باز مي گردانم؛ که در عدالت گشايش است و آن که عدالت را برنتابد، ستم را سخت تر يابد».
طبري نوشته است: «چون مردم با علي (ع) بيعت کردند گروهي از امويان از مدينه گريختند». از آن روز، مکه پايگاهي براي مخالفان علي (ع) گرديد.
به هر حال، مردم در حالي با علي (ع) به خلافت بيعت کردند که مشکل هاي سياسي و اداري فراواني در حوزه ي اسلامي پديد آمده بود. او در دشوارترين شرايط زماني به خلافت رسيد؛ زيرا مردم عصر وي تنها آنان نبودند که با او بيعت کردند؛ هر چند ميان بيعت کنندگان هم کساني يافت مي شدند که خدا مي دانست در دلشان چه مي گذرد. بيشتر مردم د مکه، کوفه و بصره و ديگر ايالت ها با سنتي پرورده شده بودند که يک ربع قرن، با سنت رسول خدا مغايرت داشت. علي (ع) مي خواست آنان را به سنتي که خود او بدان رفته بود و مي رفت و ياران خاص رسول بدان سنت بودند، برگرداند. آيا چنين کاري محال و يا لااقل سخت و دشوار نبود؟
حاکمان ستمکار بر سرکار بودند و او بايست آنان را از کار برکنار کند. اين حاکمان هر يک به خانواده اي تعلق داشتند و هر خانواده به قبيله اي بسته بود. آيا آنان آرام مي نشستند؟
منبع:نشريه النهج شماره 23-24
ادامه دارد...
خبر مرتد شدن اين مردم به مدينه رسيد و در شهرها و شهرکها اثر گذاشت. اما تني چند که آينده نگر بودند، مي دانستند کار حکومت قبيله اي پايان يافته و دري که اسلام به روي مردم اين سرزمين گشوده است، بسته نخواهد شد و به سود آنان خواهد بود که از اسلام پشتيباني کنند. ابوسفيان که تا توانست، با پيغمبر(ص) جنگيد و در فتح مکه از بيم کشته شدن، به سفارش عباس، عموي پيغمبر(ص) به زبان مسلمان شد و در دل دشمن اسلام بود، فرصت را غنيمت شمرد و نزد علي(ع) آمد و گفت: «چه شده است که کار حکومت را بايد پست ترين خاندان از قريش عهده دار شود؟ به خدا اگر بخواهي مدينه را پر از سوار و پياده مي کنم».
علي(ع) گفت: «ابوسفيان، از ديرباز دشمن اسلام بوده اي».
علي(ع) از آنچه در دل او بود و از آنچه در بيرون مي گذشت، آگاه بود و مي دانست براي باقي ماندن نام مسلماني، بايد خاموش بنشيند و با در دست گيرندگان حکومت مدارا کند. او در اين باره چنين مي گويد:
«دامن از خلافت درچيدم و پهلو از آن پيچيدم و ژرف بينديشيدم که چه بايد کرد و از اين دو کدام شايد؟ با دست تنها بستيزم يا صبر پيش گيرم و از ستيز بپرهيزم؟ که جهاني تيره است و بلا بر همگان چيره؛ بلايي که پيران در آن فرسوده شوند و خردسالان پير و دين دار تا ديدار پروردگار در چنگال رنج اسير، چون نيک سنجيدم، شکيبايي را خردمندانه تر ديدم».
چون ديد مردم او را رها کردند و به سوي دنيا رو آوردند، با آن که مي توانست با آنان درافتد و حقّي را که از آن اوست، بازستاند، لب فرو بست و چيزي نگفت؛ چنان چه خود گويد:
«به صبر گراييدم، حالي که ديده از خار غم خسته بود و آوا در گلو شکسته، ميراثم ربوده ي اين و آن و من نگران».
او اگر خلافت را مي خواست، براي آن بود که سنت رسول خدا را بر پاي دارد و عدالت را بگمارد؛ نه آن که دل به حکومت خوش کند و مردم را به حال خود واگذارد. وي در نامه اي که هنگام خلافت ظاهري خود به عثمان، پسر حنيف، که از جانب او در بصره حکومت داشت، نوشت و او را سرزنش کرد که چرا به مهماني اي رفته است که توانگران در آن بوده اند نه مستمندان، گويد:
«بدين بسنده کنم که مرا اميرالمؤمنان گويند، و در ناخوشايندي هاي روزگار شريک مردم نباشم يا در سختي زندگي برايشان نمونه اي نشوم».
علي(ع) خلافت را حقّ خود مي دانست؛ اما حرمت دين و وحدت مسلمانان را برتر از آن مي ديد و مي گفت:
«مي دانيد سزاوارتر از ديگران به خلافت منم. به خدا سوگند، بدان چه کرديد، گردن مي نهم، تا چندي که مرزهاي مسلمانان ايمن بود، کسي را جز من ستمي نرسد. من خود اين ستم را پذيرفتارم و اجر اين گذشت و فضيلتش را چشم مي دارم و به زر و زيوري که بدان چشم دوخته ايد، ديده نمي گمارم».
«به خدايي که دانه را کفيد و جان را آفريد، اگر اين بيعت کنندگان نبودند و ياران حجت بر من تمام نمي نمودند و خدا علما را نفرموده بود تا ستم کار شکم باره را برنتابند و به ياري گرسنگان ستم ديده بشتابند، رشته ي اين کار از دست مي گذاشتم و پايانش را چون آغازش مي انگاشتم و چون گذشته خود را به کنار ي مي داشتم و مي ديديد که دنياي شما را به چيزي نمي شمارم و حکومت را پشيزي ارزش نمي گذارم».
با اين همه، آنجا که لازم بود، راه نمايي مي فرمود. اگر مشکلي پيش مي آمد، مي گشود و اگر حکمي به خطا صادر مي شد، درست را به آنان مي نمود. رسول خدا درباره ي او فرمود: «من شهر دانشم و علي دَرِ آن شهر است».
حضرت رسول، علي را در قضاوت از همه ي صحابيان برتر شمرد و فرمود: «أقضا کم علي».
عمر مي خواست خود همراه سپاهياني که به ايران مي رفتند، به راه افتد. علي(ع) بدو گفت : «تو همانند قطب برجاي بمان و عرب را چون آسياسنگ، گرد خود بگردان و به آنان آتش جنگ را برافروزان، که اگر تو از اين سرزمين برون شوي، عرب از هر سو تو را رها کند و پيمان بسته را بشکند؛ و چنان شود که نگاه داري مرزها که پشت سر مي گذاري، براي تو مهم تر باشد از آنچه پيش روي داري».
در سال هاي گوشه نشيني، به گردآوري قرآن پرداخت و آن را چنان که بر رسول(ص) نازل شده بود، فراهم آورد. علي(ع) در ميان ياران پيغمبر(ص) بي گمان در شناخت قرآن و گشودن مشکل هاي آن يگانه بود و پيوسته مسلمانان را به خواندن قرآن و دانستن معناي آن ارشاد مي فرمود. در اين باره چنين مي فرمايد:
«بر شما باد کتاب خدا که ريسمان استوار است و نور آشکار، و درماني است سود دهنده و تشنگي را فرونشاننده؛ چنگ در زننده بدان را نگه دارنده و در آويزنده را نجات بخشنده؛ نه کج شود تا راستش گردانند، نه به باطل گرايد تا آن را بر گردانند».
بسا مشکل که پيش آمد و خلفا و صحابه در آن درماندند، سپس علي(ع) را خواندند و او آن مشکل ها را گشود. ستم ها را با شکيبايي تحمل مي فرمود و گاهي مردم را هشدار مي داد که:
«آنچه را فردا يادتان آوردند، به فراموشي سپرديد و از آنچه ترساندند، خود را ايمن ديديد. پس انديشه ي درست از سرتان رفته و کارها بر شما آشفته است».
ابوبکر در جمادي الآخر سال 13 هجري در گذشت و چنان که نوشته اند، در آخرين روز زندگي عمر را به جانشيني خود معين کرد. علي(ع) در اين باره فرمايد:
«شگفتا! کسي که در زندگي مي خواست خلافت را واگذارد، چون اجلش رسيد، کوشيد تا آن را به عقد ديگري در آرد».
ابوبکر، هنگامي از جهان رفت که سپاهيان مسلمان از سوي شرق به سرزمين ايران و از سوي شمال به متصرفات امپراطوري روم درآمده بودند. اين کشور گشايي در دوره عمر ادامه يافت و به دنبال گشودن سرزمين ها، مشکل ها پديد گرديد؛ چنان که برخي سنت ها هم دگرگون شد.
مي توان گفت در طول دوازده سال پس از رحلت پيغمبر(ص) اندک اندک گروهي از مسلمانان مدينه و مکه که ستون اصلي اين دين به حساب مي آمدند، به دنيا بيشتر از آخرت نگريستند. عدالت و تقوا ــ که دو رکن اصلي در اسلام است، جاي خود را به دست اندازي به مال و رسيدن به جاه داد و از سوي ديگر مردماني از نژاد غير عرب، خود را در اختيار سران فاتح نهادند و سپاهيان اسلام با رسيدن به سرزمين آنان، دنيايي تازه پيش روي خود ديدند. عربي که ساده مي زيست، تجمل آنان را ديده و به زندگاني پر زرق و برق روآورد و بدان خو گرفت.
عمر در سال ذوالحجه ي سال بيست و سوم از هجرت با خنجري که به پهلوي او زدند، در بستر افتاد و پس از چند روز درگذشت. پيش از مردن، شش تن از ياران پيغمبر(ص)، يعني علي(ع)، عثمان، زبير، سعد پسر ابووقاص، عبدالرحمان پسر عوف و طلحه را که در آن روز در مدينه نبود، نامزد کرد تا به مشورت بپردازند و در مدت سه روز خليفه ي مسلمانان را تعيين کنند.
با چنين ترکيبي از ياران رسول خدا(ص) و چنان سفارشي درباره ي پذيرفتن رأي آنان، از آغاز معلوم بوده است علي(ع) به خلافت نخواهد رسيد؛ زيرا عبدالرحمن به خاطر خويشاوندي، طرف عثمان را رها نمي کرد.
در پايان سه روز، عبدالرحمن نزد علي(ع) رفت و گفت: «اگر خليفه شوي، به کتاب خدا و سنت رسول و سيرت دو خليفه پس از او رفتار خواهي کرد؟» علي(ع) گفت: «اميدوارم در حد توان و علم خود رفتار کنم». و چون از عثمان پرسيد، گفت: «آري».
نخستين خرده اي که بر ترکيب اين شورا مي توان گرفت، اين است که چرا اعضاي اين شورا بايد همگي از مهاجران باشند؟ چرا انصار نبايد در اين مجلس راه يابند؟
دوم اينکه چرا تنها شش تن به مشورت نشينند؟ مگر آن روز اصحاب حل و عقد، تنها اين شش نفر بودند؟
سوم اين که اگر يک يا دو تن مخالف بود، چرا بايد گردن آنان را بزنند؟
چهارم اين که اگر پس از سه روز نتوانستند يکي را بگزينند، چرا همه را بکشند. اين همه سخت گيري و ترساندن اعضاي شورا براي چه بود؟ بهتر است سخن علي(ع) را در اين باره بخوانيم:
«چون زندگاني او به سر آمد، گروهي را نامزد کرد و مرا در جمله ي آنان درآورد. خدا را چه شورايي! من از نخستين چه کم داشتم که مرا در پايه ي او نپنداشتند و در صف اينان گذاشتند؟ ناچار با آنان انباز و با گفت و گوشان دم ساز گشتم؛ اما يکي از کينه راهي گزيد و ديگري داماد خود را بهتر ديد و اين دوخت و آن بريد تا سومين به مقصد رسيد».
در آن شورا عثمان به خلافت مسلمانان گزيده شد. سال هاي عمر عثمان را هنگام مرگ او از هفتاد و نه تا نود سال نوشته اند. حتي اگر کم ترين آن را بگيريم، نشان مي دهد نيروي جسماني او در سال هاي خلافت رو به کاهش بوده است؛ در حالي که گشودن مشکل هاي پيش آمده به نيروي جوان نياز داشت. اگر عثمان مشاوران آگاه و با انصافي مي گزيد، کهن سالي او مشکلي نبود؛ اما چنين نشد. اندک اندک کار دشوارتر گرديد. نه پيرامونيان عثمان اندازه نگاه مي داشتند و نه او از رفتار آنان آگاه بود. چند تن از اصحاب رسول خدا به يکديگر نامه نوشتند به مدينه بيايند که جهاد اينجاست. مردم فراهم آمدند و از علي(ع) خواستند با عثمان گفت و گو کند. علي(ع) نزد عثمان رفت و گفت:
«مردم پشت سر من اند و من را ميان تو و خودشان ميانجي کرده اند. به خدا نمي دانم به تو چه بگويم؟ چيزي نمي دانم که تو آن را نداني. تو را به چيزي راه نمي نمايم که آن را نشناسي. تو مي داني آنچه ما مي دانيم. ما بر تو به چيزي سبقت نجسته ايم تا تو را از آن آگاه کنيم. جدا از تو چيزي نشنيده ايم تا خبر آن را به تو برسانيم. ديدي، چنان که ما ديديم. شنيدي، چنان که ما شنيديم. با رسول خدا بودي، چنان که ما بوديم. پسر ابوقحافه و پسر خطّاب در کار حقّ از تو سزاوارتر نبودند. تو از آنان به رسول خدا نزديک تري، که خويشاوند پيامبري، داماد او شدي و آنان نشدند.
من تو را سوگند مي دهم امام کشته شده ي اين امت نباشي! چه، گفته مي شد در اين امت امامي کشته گردد و با کشته شدن او دَرِ کشت و کشتار تا روز رستاخيز باز شود و کارهاي امت بدانها مشتبه بماند و فتنه ميان آنان بپراکند؛ چنان که حق از باطل نشناسد و در آن فتنه با يکديگر بستيزند و در هم آميزند».
از جمله ي کساني که بر عمر خرده مي گرفتند، ابوذر بود. ابوذر از يک سو بذل و بخشش هاي عثمان را مي ديد و از سوي ديگر تجمل گرايي مسلمانان و بعضي از صحابه ي پيغمبر(ص) را، و بر او گران مي آمد؛ بنابراين خرده گيري را آغاز کرد، و طبيعي است که ياران عثمان را خوش نيايد. سفري به شام کرد، يا آن که او را به شام تبعيد کردند، در آنجا نيز دگرگوني هاي تازه اي ديد. حاکمي که از جانب خليفه ي رسول خدا بر مردم حکومت مي کرد، روش قيصرهاي روم را در پيش گرفته بود؛ جمعي گرد او را گرفته و از بخشش او برخوردار بودند و بيشتر مردم تهي دست. ابوذر در مسجد مي نشست و بر مردم سيرت رسول خدا و دو خليفه ي پس از او را مي خواند. پيرامونيان معاويه بدو گفتند ماندن ابوذر در اينجا صلاح نيست و بيم آن مي رود که مردم را بشوراند. معاويه ماجرا را به عثمان نوشت و عثمان پيام داد ابوذر را روانه ي مدينه کنيد. چون به مدينه رسيد، بدو تندي کرد و سرانجام وي را به ربذه تبعيد نمود.
هنگامي که به ربذه مي رفت، علي(ع) را ديد و آن حضرت به وي چنين فرمود:
«ابوذر، تو براي خدا به خشم آمدي، پس اميد به کسي بند که به خاطر او خشم گرفتي. اين مردم بر دنياي خود از تو ترسيدند و تو بر دين خويش از آنان ترسيدي. پس آن را که به خاطرش از تو ترسيدند، بديشان واگذار و با آنچه از آنان بر آن ترسيدي(دين) رو، به گريز آر. بدان چه آنان را بازداشتي، چه بسيار نياز دارند، و چه بي نيازي از آن چه از تو باز مي دارند! به زودي مي داني فردا سود برنده کيست و آن که بيشتر بر او حسد برند چه کسي است».
همچنين به دستور عثمان، عمار را چندان زدند که از هوش رفت. او را به دوش گرفتند و به خانه ي امّ سلمه، همسر پيغمبر(ص)، بردند. عمار باقي روز را همچنان بيهوش بود و نماز ظهر و عصر او فوت شد.
عثمان چنان در بخشش بيت المال به خويشاوندان و منع آن از مستحقان اسراف کرد که گويي مال پدر اوست. علي(ع) درباره ي او چنين مي گويد:
«خويشاوندانش با او ايستادند و بيت المال را خوردند و بر باد دادند؛ چون شتر که مهار برد و گياه بهاران چرد. کار به دست و پايش پيچيد و پرخوري به خواري و خواري به نگون ساري کشيد».
در اين روزهاي پر گير و دار، چند بار علي(ع) ميان شورشيان و عثمان ميانجي بوده ورفت و آمد داشته است. اندک اندک کار بر عثمان دشوار گرديد. در سندهاي دست اول مي بينيم علي(ع) تا آخرين لحظات از عثمان حمايت مي کرد. در شب حادثه، عثمان کسي را نزد علي(ع) فرستاد که اينان آب را از ما بازداشته اند؛ اگر مي توانيد، آبي به ما برسانيد. اين پيغام را به طلحه و زبير و عايشه و نيز زنان پيغمبر(ص) فرستاد.
نخستين کسي که به ياري او آمد، علي(ع) و امّ حبيبه بود. علي(ع) در تاريکي نزد شورشيان رفت و گفت:
«مردم، آنچه مي کنيد، نه به کار مؤمنان مي ماند و نه به کار کافران. آب و نان را از اين مرد بازمداريد! روميان و پارسيان اسير خود را نان و آب مي دهند. اين مرد با شما در نيفتاده است. چگونه دربندان و کشتن او را حلال مي شماريد؟»
گفتند: «نمي گذاريم بخورد و بياشامد». علي(ع) عمامه ي خود را در خانه ي عثمان افکند به نشان آن که آنچه خواستي، کردم و بازگشت».
آيا در آن روزها بزرگاني از مردم مدينه در نهان شورشيان را تحريک نمي کردند؟ آيا دست هايي پنهاني نبود که مي خواست کار عثمان به نهايت برسد؟ آيا کساني ديده به خلافت ندوخته بودند و فرصت نمي بردند که کار خليفه پايان يابد و خود به نوايي برسند؟
عثمان را کشتند و خويشان به جاي آن که کشندگان وي را نکوهش کنند، بني هاشم را عامل اين کار شناساندند. وليد، پسر عقبه، براي مادري عثمان، در سوگ او چنين سروده است:
«پسران هاشم، از جان ما چه مي خواهيد؟ شمشير عثمان و ديگر ميراث او نزد شماست. پسران هاشم، جنگ افزار خواهر زاده ي خود را برگردانيد، آن را غارت مکنيد، که به شما روا نيست. پسران هاشم، چگونه توانيم با شما نرم خو باشيم؟ حالي که زره و اسب هاي عثمان نزد علي است. اگر کسي در سراسرزندگي آبي را نوشيد، فراموش کند، من عثمان و کشته شدن او را فراموش مي کنم».
اين شعرها را مردي سروده است که از سوي عثمان حکومت کوفه را عهده دار بود. او در اين بيت ها نمي خواهد کشنده ي عثمان را بشناساند؛ او مي خواهد کينه ي فرزندان اميه را از فرزندان هاشم بگيرد؛ و گرنه بايستي نام کساني را که سبب اصلي کشته شدن عثمان بوده اند، مي گفت. بايستي چون مروان حکم مي گفت: «آن که عثمان را به کشتن داد، طلحه بود»
همين که شورشيان کار عثمان را پايان دادند، به فکر اداره ي حکومت افتادند. بديهي است مسلمانان را به حاکمي نياز بود و بايد خليفه اي معين گردد. چه کسي جز علي(ع) سزاوار خلافت است؟
باري، مردم از هر سو بر علي(ع) گرد آمدند که بايد خلافت را بپذيري؛ اما افسوس که زمان مساعد نبود و در اين بيست و پنج سال که از رحلت پيغمبر(ص) مي گذشت، هيچ سالي مناسب تر از اين سال براي خلافت علي(ع) نمي نمود. برخي سنت ها دگرگون شده و برخي حکم ها معطل مانده و درآمد دولت در کيسه ي کساني ريخته شده که در اين مدت چندان رنجي براي اسلام و مسلمانان بر خود ننهاده بودند؛ از اين دشوارتر کار بعضي سران قريش بود. اين تيره ي خودخواه و جاه طلب که در سقيفه با روايتي که ابوبکر بر مردم خواند، زمام داري مسلمانان را از آن خود ساخته بود، بر ديگر تيره ها و بر همه ي مسلمانان که عرب نبودند، بزرگي مي فروخت. خاندان اموي که تيره اي از قريش اند، از دير زمان با خاندان هاشم ميانه ي خوبي نداشتند؛ به خصوص با علي(ع) که در جنگ با تني چند از بزرگان آنان را از پا درآورده بود.
علي(ع) از اين مشکل ها و ده ها مشکل سخت تر از آن آگاه بود و مي گفت:
«مرا بگذاريد و ديگري را به دست آريد، که پيشاپيش کاري مي رويم که آن را رويه هاست و گونه گون رنگ هاست، دل ها برابر آن بر جاي نمي ماند و خردها بر پاي. همانا کران تا کران را ابر فتنه پوشيده است و راه راست ناشناسا گرديده، و بدانيد اگر من درخواست شما را پذيرفتم، با شما چنان کار مي کنم که خود مي دانم و به گفته ي گوينده و ملامت سرزنش کننده گوش نمي دارم؛ و اگر مرا واگذاريد، همچون يکي از شمايم و براي کسي که کار خود را بدو مي سپارند، بهتر از ديگران فرمان بردار و شنوايم. من اگر وزير شما باشم، بهتر است تا امير شما باشم».
بعضي از مورخان نوشته اند همان روز که عثمان کشته شد، با علي(ع) بيعت کردند؛ ولي بعضي نوشته اند گفت و گو دو ــ سه روز به درازا کشيد و بعضي ها هشت روز نوشته اند و بايد چنين باشد. حاضران گفتند: «تو را رها نمي کنيم تا با تو بيعت کنيم. گفت: «اگر چنين است، بيعت بايد در مسجد انجام گيرد».
نوشته اند نخست کس که با او بيعت کرد، طلحه بود که با دست شل بيعت کرد. بيعت مردم با علي(ع) بيعت انبوه مردم بود و او چنين مي فرمايد:
«چنان بر من هجوم آوردند که شتران تشنه بر آبشخور روي آرند و چراننده پاي بند آنها را دارد و يکديگر را بفشارند؛ چنان که پنداشتم خيال کشتن مرا در سر مي پرورانند يا در محضر من بعضي خيال کشتن بعضي ديگر را دارند».
و در جاي ديگر مي فرمايد:
«ناگهان ديدم مردم از هر سو روي به من نهادند و چون يال کفتار، پس و پيش هم ايستادند؛ چندان که انگشتان شست پايم فشرده گشت و دو پهلويم آزرده. به گرد من فراهم و چون گله ي گوسفند سر نهاده به هم».
«دستم را گشودند، باز داشتم؛ و آن را کشيدند؛ نگاهش داشتم. سپس بر من هجوم آوردند، همچون شترهاي تشنه که روز آب خوردن به آبگيرهاي خود در آيند؛ چندان که بند پاي افزار بريد و ردا افتاد و ناتوان پاي مال گرديد و خشنودي مردم در بيعت من بدانجا رسيد که خردسال شادمان و سال خورده لرزان و لرزان بدانجا دوان».
يکي از سخنان او که نشانه ي سختگيري وي در کار بيت المال و نماينده ي درجه تقوا و عدالت اوست و شايد در همان روزهاي نخست گفته باشد، اعتراض وي به بخشش هاي عثمان از بيت المال است:
«به خدا اگرببينم به مهرزنان و بهاي کنيزکان رفته باشد، آن را باز مي گردانم؛ که در عدالت گشايش است و آن که عدالت را برنتابد، ستم را سخت تر يابد».
طبري نوشته است: «چون مردم با علي (ع) بيعت کردند گروهي از امويان از مدينه گريختند». از آن روز، مکه پايگاهي براي مخالفان علي (ع) گرديد.
به هر حال، مردم در حالي با علي (ع) به خلافت بيعت کردند که مشکل هاي سياسي و اداري فراواني در حوزه ي اسلامي پديد آمده بود. او در دشوارترين شرايط زماني به خلافت رسيد؛ زيرا مردم عصر وي تنها آنان نبودند که با او بيعت کردند؛ هر چند ميان بيعت کنندگان هم کساني يافت مي شدند که خدا مي دانست در دلشان چه مي گذرد. بيشتر مردم د مکه، کوفه و بصره و ديگر ايالت ها با سنتي پرورده شده بودند که يک ربع قرن، با سنت رسول خدا مغايرت داشت. علي (ع) مي خواست آنان را به سنتي که خود او بدان رفته بود و مي رفت و ياران خاص رسول بدان سنت بودند، برگرداند. آيا چنين کاري محال و يا لااقل سخت و دشوار نبود؟
حاکمان ستمکار بر سرکار بودند و او بايست آنان را از کار برکنار کند. اين حاکمان هر يک به خانواده اي تعلق داشتند و هر خانواده به قبيله اي بسته بود. آيا آنان آرام مي نشستند؟
منبع:نشريه النهج شماره 23-24
ادامه دارد...
/ج