جنگهاي تحميلي بر حضرت علي عليه السلام
سه جنگ داخلي براميرالمؤمنين، علي عليه السلام تحميل شد که اين سه جنگ، هيچکدامش با ابتکار اميرالمؤمنين نبود. هر سه جنگ را بر علي عليه السلام تحميل کردند.
جنگ جمل
«جنگ جمل» جنگي بود که فرماندهان و رهبرانش طلحه وزبير دو سردار اسلام، دو صحابه ي پيغمبر، دو چهره ي معروف و منوّر، متأسفانه سرداران اين جنگ بودند. به بصره رفتند. اميرالمؤمنين وقتي که فهميد اينها بيعت را شکستند - با اين که قبلاً يعت کرده بودند با علي عليه السلام - و رفتند عايشه را از مدينه به مکه و از آن جا هم به طرف بصره بردند، اميرالمؤمنين يک نيروي عظيمي درست کرد و رفت براي مقابله. اما در عين حال قبل از اين که رو به روشود، صلح طلبي و علاقه مندي به اين که خونريزي بين مسلمانها نشود، اميرالمؤمنين را وادار کرد که با آنها سخن از ملايمت و نرمش و هدايت بزند. ابن عباس را فرستاد به سراغ زبير؛ به ابن عباس فرمود: سراغ طلحه نرو، طلحه قدري تند است؛ اما سراغ زبير برو. که عبارت اميرالمؤمنين عليه السلام اين است که مي فرمايد: « و لکن الق الزبير»(1)
برو سراغ زبير -ببينيد لحن اميرالمؤمنين عليه السلام چيست -«فانه الين عريکه »(2) زبير ملايمتر است، «فقل له»(3) به زبير بگو، «يقول لکه ابن خالک»؛ پسردايي تو اين جور مي گويد.
زبير پسرعمه ي اميرالمؤمنين واميرالمؤمنين پسردايي زبير هستند، و دوستان قديمي که از اوايل بعثت پيغمبر اين دو نفر با هم بودند، درمکه بودند، درمدينه بودند، در جنگها بودند و بعد از قتل عثمان، صلحه و زبير آمدند با اميرالمؤمنين بيعت کردند. حالا حضرت با اين لحن ملايم و مهربان مي گويد: «يقول لک ابن خالک »(4) پسردايي تو به تو پيغام مي دهد و مي گويد: «عرفتني بالحجاز وانکر تني بالعراق»؛ در حجاز مرا شناختي، در عراق مرا نمي شناسي!؟ يعني آنجا با من بيعت کردي و فهميدي که من خليفه ي مسلمانها و اميرالمؤمنين هستم، اما درعراق اين را نمي فهمي؟« فما عدا مما بدا»(5) از آنچه که پيش آمده بود که موجب شد تا تو با من بيعت کني، چه چيزي تخلف شد؟ مگر من چه کردم که با من مي جنگي و مبارزه مي کني؟ اين لحن اميرالمؤمنين با زبير بود. البته آمد و با زبير صحبت هم کرد، متأسفانه اين صحبت مفيد واقع نشد. اميرالمؤمنين باز در ميدان جنگ زبير را صدا کرد و با او صحبت کرد و آن جا اين صحبت مفيد واقع شد و زبير از ميدان جنگ رفت و خارج شد و با اميرالمؤمنين نجنگيد. در بين راه يک شخصي زبير را ديد و او را بقتل رساند؛ که اميرالمؤمنين بعدهم بسيار اظهار تأسف کردند از کشته شدن زبير.
اين وضعي بود که اميرالمؤمنين در جنگ جمل برايش پيش آمد. بعد که اميرالمؤمنين ديد، نه حاضر نيستند. حرف قبول بکنند، با قاطعيت تمام جنگيد، تعداد زيادي از آنها کشته شدند، عده اي از آنها اسير شدند، بسياري فرار کردند و بعد از اين که اسرا را نگاه کردند، معلوم شد که دست باند اموي در جنگ جمل هم هست!مروان بن حکم که يکي از بني اميه و جزو دوستان و نزديکان و باند معاويه و امويها بود، درجنگ جمل به دست اميرالمؤمنين اسير شد، که متوسل شد به امام حسن و امام حسين، التماس کرد به پدرتان بگوييد مرانکشد. امام حسن و امام حسين از روي ترحم و عطوفت پيش اميرالمؤمنين وساطت کردند، «مروان حکم» را حضرت آزاد کردند. نجات داد و حتي از او بيعت هم نگرفت! اين وضع اميرالمؤمنين در جنگ جمل بود.
جنگ صفين
در جنگ صفين که سخت ترين جنگ اميرالمؤمنين و در عين حال يک جنگ تحميلي بود؛ بر اميرالمؤمنين تا آخر اين جنگ را تحميل کردند. بعد از اين که حضرت به معاويه نوشتند تو نبايد حاکم باشي، معاويه بايد قبول مي کرد. هيچ دليل عقلي، نقلي منطقي، شرعي و عرفي وجود نداشت. براي اين که يک استاندار، وقتي که خليفه ي مسلمين و اميرالمؤمنين به او مي گويد تو بايد بر کنار شوي، عصيان کند و بگويد که نه، من کنار نمي روم؛ و بنا کند به جنگيدن و لشکرکشي کشيدن، اما معاويه اين کار را کرد. اميرالمؤمنين يک لشکر نيرومندي آماده کرد و راه انداخت و به طرف شام آمد. معاويه هم حرکت کرد در محلي به نام «صفين» به هم رسيدند. آنجا اميرالمؤمنين تصميم داشت با اينها نجنگد، تصميم داشت که نصيحت کند. فرمود که من نصيحتشان مي کنم، اگر قبول کردند اگر حرف در گوششان و دلشان فرو رفت، شمشير روي آنها نمي کشم و با آنها نمي جنگم. همين کار را هم کرد؛ امّا آن طرف مقابل شيطنت کرد، آن قدر جنگ را اميرالمؤمنين در صفيّن تأخير انداخت که اصحاب اميرالمؤمنين گفتند: يا اميرالمؤمنين! مگر تو از لشکر معاويه مي ترسي که با او نمي جنگي! فرمود: من مي ترسم؟ من که در جواني سينه ي مردان را به خاک ماليدم، من که سالهاي سال است هيچ تهديدي از ميدان بيرونم نکرده، من مي ترسم؟ «فو الله ما دفعت الحرب يوما الا و انا اطمع ان تلحق بي طائفه فتهدي بي »؛(6) من هر روزي که جنگ را عقب مي اندازم، به اميد اين است که شايد يک عده ي ديگر از اينها بصيرت پيدا کنند، به هوش بيايند، به من ملحق شوند و هدايت پيدا کنند، « و ذلک احب الي من ان اقتلها علي ضلالها»(7) ببينيد، اين دل مهربان امام چيست؟! در کنار آن قاطعيت نسبت به گنهکارها، نسبت به اشتباه کرده ها، نسبت به فريب خورده ها، با دل پرمحبت روبه رو مي شود. مي گويد من ترجيح مي دهم آن کسي که گمراه شده، از گمراهي به دست من برگردد و هدايت شود تا اين که او درگمراهي بماند و او را بکشم.
اميرالمؤمنين قصد داشت که در صفين اگر بتواند مردم را هدايت کند؛ منتها لشکريان معاويه از اوّل وضعيت را جوري کردند که آتش جنگ برافروخته شد. حمله را آنها شروع کردند آمدند آبي را که هر دو لشکر بايد از آن استفاده مي کردند، تصرف کردند واجازه ندادند که لشکريان اميرالمؤمنين آب بنوشند. لشکريان اميرالمؤمنين از راه رسيدند و ديدند که تنها منبع آبي که آن جا وجود دارد و مي تواند لشکريان را سيراب کند، در اختيار معاويه و نيروهاي معاويه هست و اميرالمؤمنين در آن جا يک خطبه ي بسيار قوي و غرّايي - البته کوتاه اما خيلي زيبا و خيلي قوي و محکم - ايراد کردند و فرمودند «او رووا السيوف من الرماء ترووا من الماء»(8) که يا با ذلت بمانيد و همين جا از تشنگي بميريد يا شمشيرها را از خون آنها سيراب کنيد تا بتوانيد از اين آب سيراب شويد! لشکريان اميرالمؤمنين حمله کردند، چاههاي آب را از آنها گرفتند و آنها را عقب راندند، بعد خودشان را سيراب کردند و آب در اختيار آنها هم گذاشتند؛ يعني آن مقابله به مثل کاري را که آنها کرده بودند، اينها نکردند. اما وضعيت به گونه يي بود که فشار خيانت آميز معاويه و نيروهاي اطراف معاويه موجب شد که به هر حال جنگ شروع شود، ادامه پيدا کند و با آن سرنوشت بسيار تلخ اين جنگ تمام شد.
جنگ نهروان
درباره جنگ نهروان که يکي از گرفتاريهاي سخت اميرالمؤمنين، جنگ با خوارج بود. خوارج در جنگ صفين به وجود آمدند. کيفيت به وجود آمدنشان اين بود که بعد از آني که لشکريان اميرالمؤمنين نيروهاي معاويه را به عقب راندند و فشار روي انها وارد کردند و چيزي نمانده بود که خود معاويه و عمر و عاص به قتل برسند، به حيله ي عمرو عا قرآنهايي را بر سر نيزه کردند و مردم را دعوت کردند به اين که بياييد به قرآن عمل بکنيم، براي اين که بتوانند آتش را موقتاً فرو بنشانند. يکي از آن حيله هايي که امروز هم در دنيا معمول است، به مجرد اين که فشار نيروهاي نظامي از يک طرف زياد مي شود، آن نيروي مقابل ولو خودش تجاوز را شروع کرده باشد، فرياد صلح سر مي دهد، فرياد آتش بش سر مي دهد؛ همين کاري که الان مدتهاست شما مي بينيد که رژيم عراق در مقابله با ما انجام مي دهد، خود آنها آتش را روشن کردند، اما بعد از اين که نيروهاي ما آنها را زير فشار قرار دادند و نزديک است که کار را تمام بکنند، آنها فرياد صلح بلند کردند که بياييد صلح کنيم و آتش بس بدهيد و از اين حرفها. همين کار را هم آنها عيناً انجام دادند. اميرالمؤمنين طبيعي است که تسليم اين فرياد فريبگرانه نمي شد. مالک اشتر هم در جلو داشت مي جنگيد، يک عده از کساني که عيب آنها خشک انديشي و کوته بيني توأم با تعبد و پا يبندي مذهبي بود، به اميرالمؤمنين فشار آوردند که اينها صلح مي خواهند؛ شما چرا به قرآن احترام نمي کنيد؟ حکميت قرآن که حرف درستي است؟ ظاهر قضيه را ديدند! و يکي از بزرگترين مصيبهاي ملت اسلامي و امت اسلامي در هميشه ي زمان، همين کوته بيني و کوته انديشي بوده که حقايق را درست درک نمي کردند و به ظواهر نگاه مي کردند. به اميرالمؤمنين فشار آوردند که بايد تسليم بشوي، اميرالمؤمنين زير فشار اينها که حتي با شمشير، علي عليه السلام را تهديد مي کردند و اميرالمؤمنين نمي توانست با سربازهاي خودش بجنگد، پيغام داد به مالک اشتر که برگردد؛ مسأله ي حکميت در آن جا پايه ريزي شد، به توطئه و شيطنت اردوگاه شام و سردمداري عمرو عاص. گفتند يک حکم از اين طرف و يک حکم از آن طرف بيايند و تکليف را في ما بين معين کنند. خود همين حکميت - که اميرالمؤمنين زير فشار آنها قبول کرده بود - بهانه شد براي يک عده يي و همان عده مقدسيني که به اميرالمؤمنين فشار آورده بودند که بايستي حکميت و آتش بس را قبول کني، همانها فشار آوردند که چرا حکميت و آتش بس را قبول کني، همانها فشار آوردند که چرا حکميت را - يعني کاري که خودشان به دوش اميرالمؤمنين و مسلمانها گذاشته بودند - قبول کردي! اين جريان، خوارج بودند. البته خوارج دو دسته بودند، يک عده رهبريان و سران که اينها دنبال هواها و هوسهايشان بودند؛ يک عده هم توده هاي مردم خوارج که مقدس و متعبّد و متديّن، اما کوتاه فکربودند. آن کساني که در رأس بودند مثل اشعث بن قيس و افرادي از آن قبيل، بيشترين چيزي که اينها را جذب مي کرد، قدرت طلبي، فرصت طلبي، هواي نفس، بند و بستها و توطئه ها بود؛ حتي با معاويه هم اينها سازش داشتند و اين طوري که از قرائن به دست مي آيد، ازاو هم خط مي گرفتند. اما يک عده مردم بيچاره هم بودند که زير دست و پاي اينها له مي شدند؛ اينها آنها را وادار مي کردند که به ميدانهاي جنگ بروند.
يک چيزهايي از خوارج وجود دارد، آن جا هم اميرالمؤمنين وقتي مجبور شد با خوارج بجنگد. يک پرچمي زد اين طرف و گفت هر کس از شما بيايد زير اين پرچم، ما با او جنگ نداريم. عده ي زيادي - چند هزار نفر-آمدند و اميرالمؤمنين با بقيه ي آنها جنگيد.
جناح افراد مقدس و خشک
خلاصه شما ببينيد در دوران حکومت چهار سال و ده ماهه، نه ماهه ي اميرالمؤمنين سه جنگ تلخ بر اميرالمؤمنين تحميل شد. جنگهايي که تمام جناحها در اين جنگها تقريباً با همديگر همدست شدند، يعني تمام جناحهاي عالم اسلام که مخالف با اميرالمؤمنين بودند، در اين جنگها با هم همدست بودند. يک جناح، جناح صحابه ي نامدار پيغمبر بود؛ بعضيها يشان مثل طلحه و زبير آمدند به جنگ اميرالمؤمنين، بعضي هم که به جنگ نيامدند، رفتند و يک گوشه نشستند و حاضر نشدند علي عليه السلام را تأييد کنند. يک جناح، جناح فرصت طلبها و قدرت طلبها و جناح يک دستگاه سلطنتي بود در شام که در رأس آن معاويه قرار داشت و عده ي زيادي از رؤساي قبايل از نان خواهها، نام خواهها و قدرت طلبها جمع شده بودند و آن جانان و نوال شاميها را مي خوردند و با اميرالمؤمنين مي جنگيدند. يک جناح هم يک عده افراد مقدس و متعبد و خشک، وضع عجيبي به وجود آورده بودند. اين جناح عظيم متحدي که عليه حکومت اميرالمؤمنين مي جنگيدند که خيلي شبيه است به آن چيزي که در کشور خودمان و در پايان حکومت ليبرالها و عوضيها و نفوذيهاي اين جمهوري پيش آمد، جناحهاي مختلف، يک عده اي از کساني که - البته من نمي خواهم اينها را با آنها مقايسه کنم؛ خيلي از آن کساني که در صدر اسلامي و در قضاياي اميرالمؤمنين بودند، از لحاظ محتواي روحي، ارزشمند تر از آن کساني که امروز در مقابل جمهوري اسلامي و خط انقلاب اسلامي قرار گرفته اند، بودند؛ اما مجموعاً يک وضعي شبيه آن وضع هم در اين جا پيش آمد - جزو نام و نشاندارهاي سياسي سابق بودند؛ سالهايي را به نام مبارزه ي سياسي گذرانده بودند - هر چند کاري هم انجام نداده بودند- يک عده کساني که وابستگان به دستگاه قدرت و سلطنت قبلي و عزاداران برچيده شدن رژيم طاغوت بودند در کنار آنها، يک عده وابستگان به جناح شرق و سردمداران تفکرات الحادي کمونيستي بودند که با نامهاي مختلف در کنار آنها قرار گرفتند. يک مشت ظاهر الاسلامهايي بودند که علي الظاهر به احکام اسلامي تعبد هم مي ورزيدند؛ اما آنچه را که به نام اسلام آنها تبعيت مي کردند، يک چيزي بود کاملاً بيگانه ي از اسلام. التقاط از مکاتب شرق و غرب، اندوخته و فراهم آمده ي جهالتها و گاهي غرض ورزيها؛ يک جبهه ي ضد انقلاب وسيعي به وجود آمد که به فضل الهي و به کمک خداي متعال و با همان قاطعيت علي گونه يي که بحمدالله امام در اين ماجرا از خودشان نشان دادند، همه ي آنها کنار رفتند و آن جبهه با همه ساز و برگ مجهز خودش، شکست خورد و حزب الله و خط امام و خط انقلاب روي کار آمد. آن درسي که ما از اين قضيه از اميرالمؤمنين مي گيريم، قاطعيت و سازش ناپذيري است.(9)
جنگ جمل
«جنگ جمل» جنگي بود که فرماندهان و رهبرانش طلحه وزبير دو سردار اسلام، دو صحابه ي پيغمبر، دو چهره ي معروف و منوّر، متأسفانه سرداران اين جنگ بودند. به بصره رفتند. اميرالمؤمنين وقتي که فهميد اينها بيعت را شکستند - با اين که قبلاً يعت کرده بودند با علي عليه السلام - و رفتند عايشه را از مدينه به مکه و از آن جا هم به طرف بصره بردند، اميرالمؤمنين يک نيروي عظيمي درست کرد و رفت براي مقابله. اما در عين حال قبل از اين که رو به روشود، صلح طلبي و علاقه مندي به اين که خونريزي بين مسلمانها نشود، اميرالمؤمنين را وادار کرد که با آنها سخن از ملايمت و نرمش و هدايت بزند. ابن عباس را فرستاد به سراغ زبير؛ به ابن عباس فرمود: سراغ طلحه نرو، طلحه قدري تند است؛ اما سراغ زبير برو. که عبارت اميرالمؤمنين عليه السلام اين است که مي فرمايد: « و لکن الق الزبير»(1)
برو سراغ زبير -ببينيد لحن اميرالمؤمنين عليه السلام چيست -«فانه الين عريکه »(2) زبير ملايمتر است، «فقل له»(3) به زبير بگو، «يقول لکه ابن خالک»؛ پسردايي تو اين جور مي گويد.
زبير پسرعمه ي اميرالمؤمنين واميرالمؤمنين پسردايي زبير هستند، و دوستان قديمي که از اوايل بعثت پيغمبر اين دو نفر با هم بودند، درمکه بودند، درمدينه بودند، در جنگها بودند و بعد از قتل عثمان، صلحه و زبير آمدند با اميرالمؤمنين بيعت کردند. حالا حضرت با اين لحن ملايم و مهربان مي گويد: «يقول لک ابن خالک »(4) پسردايي تو به تو پيغام مي دهد و مي گويد: «عرفتني بالحجاز وانکر تني بالعراق»؛ در حجاز مرا شناختي، در عراق مرا نمي شناسي!؟ يعني آنجا با من بيعت کردي و فهميدي که من خليفه ي مسلمانها و اميرالمؤمنين هستم، اما درعراق اين را نمي فهمي؟« فما عدا مما بدا»(5) از آنچه که پيش آمده بود که موجب شد تا تو با من بيعت کني، چه چيزي تخلف شد؟ مگر من چه کردم که با من مي جنگي و مبارزه مي کني؟ اين لحن اميرالمؤمنين با زبير بود. البته آمد و با زبير صحبت هم کرد، متأسفانه اين صحبت مفيد واقع نشد. اميرالمؤمنين باز در ميدان جنگ زبير را صدا کرد و با او صحبت کرد و آن جا اين صحبت مفيد واقع شد و زبير از ميدان جنگ رفت و خارج شد و با اميرالمؤمنين نجنگيد. در بين راه يک شخصي زبير را ديد و او را بقتل رساند؛ که اميرالمؤمنين بعدهم بسيار اظهار تأسف کردند از کشته شدن زبير.
اين وضعي بود که اميرالمؤمنين در جنگ جمل برايش پيش آمد. بعد که اميرالمؤمنين ديد، نه حاضر نيستند. حرف قبول بکنند، با قاطعيت تمام جنگيد، تعداد زيادي از آنها کشته شدند، عده اي از آنها اسير شدند، بسياري فرار کردند و بعد از اين که اسرا را نگاه کردند، معلوم شد که دست باند اموي در جنگ جمل هم هست!مروان بن حکم که يکي از بني اميه و جزو دوستان و نزديکان و باند معاويه و امويها بود، درجنگ جمل به دست اميرالمؤمنين اسير شد، که متوسل شد به امام حسن و امام حسين، التماس کرد به پدرتان بگوييد مرانکشد. امام حسن و امام حسين از روي ترحم و عطوفت پيش اميرالمؤمنين وساطت کردند، «مروان حکم» را حضرت آزاد کردند. نجات داد و حتي از او بيعت هم نگرفت! اين وضع اميرالمؤمنين در جنگ جمل بود.
جنگ صفين
در جنگ صفين که سخت ترين جنگ اميرالمؤمنين و در عين حال يک جنگ تحميلي بود؛ بر اميرالمؤمنين تا آخر اين جنگ را تحميل کردند. بعد از اين که حضرت به معاويه نوشتند تو نبايد حاکم باشي، معاويه بايد قبول مي کرد. هيچ دليل عقلي، نقلي منطقي، شرعي و عرفي وجود نداشت. براي اين که يک استاندار، وقتي که خليفه ي مسلمين و اميرالمؤمنين به او مي گويد تو بايد بر کنار شوي، عصيان کند و بگويد که نه، من کنار نمي روم؛ و بنا کند به جنگيدن و لشکرکشي کشيدن، اما معاويه اين کار را کرد. اميرالمؤمنين يک لشکر نيرومندي آماده کرد و راه انداخت و به طرف شام آمد. معاويه هم حرکت کرد در محلي به نام «صفين» به هم رسيدند. آنجا اميرالمؤمنين تصميم داشت با اينها نجنگد، تصميم داشت که نصيحت کند. فرمود که من نصيحتشان مي کنم، اگر قبول کردند اگر حرف در گوششان و دلشان فرو رفت، شمشير روي آنها نمي کشم و با آنها نمي جنگم. همين کار را هم کرد؛ امّا آن طرف مقابل شيطنت کرد، آن قدر جنگ را اميرالمؤمنين در صفيّن تأخير انداخت که اصحاب اميرالمؤمنين گفتند: يا اميرالمؤمنين! مگر تو از لشکر معاويه مي ترسي که با او نمي جنگي! فرمود: من مي ترسم؟ من که در جواني سينه ي مردان را به خاک ماليدم، من که سالهاي سال است هيچ تهديدي از ميدان بيرونم نکرده، من مي ترسم؟ «فو الله ما دفعت الحرب يوما الا و انا اطمع ان تلحق بي طائفه فتهدي بي »؛(6) من هر روزي که جنگ را عقب مي اندازم، به اميد اين است که شايد يک عده ي ديگر از اينها بصيرت پيدا کنند، به هوش بيايند، به من ملحق شوند و هدايت پيدا کنند، « و ذلک احب الي من ان اقتلها علي ضلالها»(7) ببينيد، اين دل مهربان امام چيست؟! در کنار آن قاطعيت نسبت به گنهکارها، نسبت به اشتباه کرده ها، نسبت به فريب خورده ها، با دل پرمحبت روبه رو مي شود. مي گويد من ترجيح مي دهم آن کسي که گمراه شده، از گمراهي به دست من برگردد و هدايت شود تا اين که او درگمراهي بماند و او را بکشم.
اميرالمؤمنين قصد داشت که در صفين اگر بتواند مردم را هدايت کند؛ منتها لشکريان معاويه از اوّل وضعيت را جوري کردند که آتش جنگ برافروخته شد. حمله را آنها شروع کردند آمدند آبي را که هر دو لشکر بايد از آن استفاده مي کردند، تصرف کردند واجازه ندادند که لشکريان اميرالمؤمنين آب بنوشند. لشکريان اميرالمؤمنين از راه رسيدند و ديدند که تنها منبع آبي که آن جا وجود دارد و مي تواند لشکريان را سيراب کند، در اختيار معاويه و نيروهاي معاويه هست و اميرالمؤمنين در آن جا يک خطبه ي بسيار قوي و غرّايي - البته کوتاه اما خيلي زيبا و خيلي قوي و محکم - ايراد کردند و فرمودند «او رووا السيوف من الرماء ترووا من الماء»(8) که يا با ذلت بمانيد و همين جا از تشنگي بميريد يا شمشيرها را از خون آنها سيراب کنيد تا بتوانيد از اين آب سيراب شويد! لشکريان اميرالمؤمنين حمله کردند، چاههاي آب را از آنها گرفتند و آنها را عقب راندند، بعد خودشان را سيراب کردند و آب در اختيار آنها هم گذاشتند؛ يعني آن مقابله به مثل کاري را که آنها کرده بودند، اينها نکردند. اما وضعيت به گونه يي بود که فشار خيانت آميز معاويه و نيروهاي اطراف معاويه موجب شد که به هر حال جنگ شروع شود، ادامه پيدا کند و با آن سرنوشت بسيار تلخ اين جنگ تمام شد.
جنگ نهروان
درباره جنگ نهروان که يکي از گرفتاريهاي سخت اميرالمؤمنين، جنگ با خوارج بود. خوارج در جنگ صفين به وجود آمدند. کيفيت به وجود آمدنشان اين بود که بعد از آني که لشکريان اميرالمؤمنين نيروهاي معاويه را به عقب راندند و فشار روي انها وارد کردند و چيزي نمانده بود که خود معاويه و عمر و عاص به قتل برسند، به حيله ي عمرو عا قرآنهايي را بر سر نيزه کردند و مردم را دعوت کردند به اين که بياييد به قرآن عمل بکنيم، براي اين که بتوانند آتش را موقتاً فرو بنشانند. يکي از آن حيله هايي که امروز هم در دنيا معمول است، به مجرد اين که فشار نيروهاي نظامي از يک طرف زياد مي شود، آن نيروي مقابل ولو خودش تجاوز را شروع کرده باشد، فرياد صلح سر مي دهد، فرياد آتش بش سر مي دهد؛ همين کاري که الان مدتهاست شما مي بينيد که رژيم عراق در مقابله با ما انجام مي دهد، خود آنها آتش را روشن کردند، اما بعد از اين که نيروهاي ما آنها را زير فشار قرار دادند و نزديک است که کار را تمام بکنند، آنها فرياد صلح بلند کردند که بياييد صلح کنيم و آتش بس بدهيد و از اين حرفها. همين کار را هم آنها عيناً انجام دادند. اميرالمؤمنين طبيعي است که تسليم اين فرياد فريبگرانه نمي شد. مالک اشتر هم در جلو داشت مي جنگيد، يک عده از کساني که عيب آنها خشک انديشي و کوته بيني توأم با تعبد و پا يبندي مذهبي بود، به اميرالمؤمنين فشار آوردند که اينها صلح مي خواهند؛ شما چرا به قرآن احترام نمي کنيد؟ حکميت قرآن که حرف درستي است؟ ظاهر قضيه را ديدند! و يکي از بزرگترين مصيبهاي ملت اسلامي و امت اسلامي در هميشه ي زمان، همين کوته بيني و کوته انديشي بوده که حقايق را درست درک نمي کردند و به ظواهر نگاه مي کردند. به اميرالمؤمنين فشار آوردند که بايد تسليم بشوي، اميرالمؤمنين زير فشار اينها که حتي با شمشير، علي عليه السلام را تهديد مي کردند و اميرالمؤمنين نمي توانست با سربازهاي خودش بجنگد، پيغام داد به مالک اشتر که برگردد؛ مسأله ي حکميت در آن جا پايه ريزي شد، به توطئه و شيطنت اردوگاه شام و سردمداري عمرو عاص. گفتند يک حکم از اين طرف و يک حکم از آن طرف بيايند و تکليف را في ما بين معين کنند. خود همين حکميت - که اميرالمؤمنين زير فشار آنها قبول کرده بود - بهانه شد براي يک عده يي و همان عده مقدسيني که به اميرالمؤمنين فشار آورده بودند که بايستي حکميت و آتش بس را قبول کني، همانها فشار آوردند که چرا حکميت و آتش بس را قبول کني، همانها فشار آوردند که چرا حکميت را - يعني کاري که خودشان به دوش اميرالمؤمنين و مسلمانها گذاشته بودند - قبول کردي! اين جريان، خوارج بودند. البته خوارج دو دسته بودند، يک عده رهبريان و سران که اينها دنبال هواها و هوسهايشان بودند؛ يک عده هم توده هاي مردم خوارج که مقدس و متعبّد و متديّن، اما کوتاه فکربودند. آن کساني که در رأس بودند مثل اشعث بن قيس و افرادي از آن قبيل، بيشترين چيزي که اينها را جذب مي کرد، قدرت طلبي، فرصت طلبي، هواي نفس، بند و بستها و توطئه ها بود؛ حتي با معاويه هم اينها سازش داشتند و اين طوري که از قرائن به دست مي آيد، ازاو هم خط مي گرفتند. اما يک عده مردم بيچاره هم بودند که زير دست و پاي اينها له مي شدند؛ اينها آنها را وادار مي کردند که به ميدانهاي جنگ بروند.
يک چيزهايي از خوارج وجود دارد، آن جا هم اميرالمؤمنين وقتي مجبور شد با خوارج بجنگد. يک پرچمي زد اين طرف و گفت هر کس از شما بيايد زير اين پرچم، ما با او جنگ نداريم. عده ي زيادي - چند هزار نفر-آمدند و اميرالمؤمنين با بقيه ي آنها جنگيد.
جناح افراد مقدس و خشک
خلاصه شما ببينيد در دوران حکومت چهار سال و ده ماهه، نه ماهه ي اميرالمؤمنين سه جنگ تلخ بر اميرالمؤمنين تحميل شد. جنگهايي که تمام جناحها در اين جنگها تقريباً با همديگر همدست شدند، يعني تمام جناحهاي عالم اسلام که مخالف با اميرالمؤمنين بودند، در اين جنگها با هم همدست بودند. يک جناح، جناح صحابه ي نامدار پيغمبر بود؛ بعضيها يشان مثل طلحه و زبير آمدند به جنگ اميرالمؤمنين، بعضي هم که به جنگ نيامدند، رفتند و يک گوشه نشستند و حاضر نشدند علي عليه السلام را تأييد کنند. يک جناح، جناح فرصت طلبها و قدرت طلبها و جناح يک دستگاه سلطنتي بود در شام که در رأس آن معاويه قرار داشت و عده ي زيادي از رؤساي قبايل از نان خواهها، نام خواهها و قدرت طلبها جمع شده بودند و آن جانان و نوال شاميها را مي خوردند و با اميرالمؤمنين مي جنگيدند. يک جناح هم يک عده افراد مقدس و متعبد و خشک، وضع عجيبي به وجود آورده بودند. اين جناح عظيم متحدي که عليه حکومت اميرالمؤمنين مي جنگيدند که خيلي شبيه است به آن چيزي که در کشور خودمان و در پايان حکومت ليبرالها و عوضيها و نفوذيهاي اين جمهوري پيش آمد، جناحهاي مختلف، يک عده اي از کساني که - البته من نمي خواهم اينها را با آنها مقايسه کنم؛ خيلي از آن کساني که در صدر اسلامي و در قضاياي اميرالمؤمنين بودند، از لحاظ محتواي روحي، ارزشمند تر از آن کساني که امروز در مقابل جمهوري اسلامي و خط انقلاب اسلامي قرار گرفته اند، بودند؛ اما مجموعاً يک وضعي شبيه آن وضع هم در اين جا پيش آمد - جزو نام و نشاندارهاي سياسي سابق بودند؛ سالهايي را به نام مبارزه ي سياسي گذرانده بودند - هر چند کاري هم انجام نداده بودند- يک عده کساني که وابستگان به دستگاه قدرت و سلطنت قبلي و عزاداران برچيده شدن رژيم طاغوت بودند در کنار آنها، يک عده وابستگان به جناح شرق و سردمداران تفکرات الحادي کمونيستي بودند که با نامهاي مختلف در کنار آنها قرار گرفتند. يک مشت ظاهر الاسلامهايي بودند که علي الظاهر به احکام اسلامي تعبد هم مي ورزيدند؛ اما آنچه را که به نام اسلام آنها تبعيت مي کردند، يک چيزي بود کاملاً بيگانه ي از اسلام. التقاط از مکاتب شرق و غرب، اندوخته و فراهم آمده ي جهالتها و گاهي غرض ورزيها؛ يک جبهه ي ضد انقلاب وسيعي به وجود آمد که به فضل الهي و به کمک خداي متعال و با همان قاطعيت علي گونه يي که بحمدالله امام در اين ماجرا از خودشان نشان دادند، همه ي آنها کنار رفتند و آن جبهه با همه ساز و برگ مجهز خودش، شکست خورد و حزب الله و خط امام و خط انقلاب روي کار آمد. آن درسي که ما از اين قضيه از اميرالمؤمنين مي گيريم، قاطعيت و سازش ناپذيري است.(9)
پينوشتها:
1- نهج البلاغه، خطبه ي 31.
2-همان.
3-همان.
4- همان.
5-نهج البلاغه، خطبه ي 31.
6- نهج البلاغه، خطبه ي55.
7-همان.
8-نهج البلاغه، خطبه ي51.
9-خطبه ي نماز جمعه ي تهران63/4/1.
منبع :
شخصيت و سيره ي معصومين(علیهم السلام)در نگاه رهبر انقلاب اسلامي(جلد 7)
( شخصیت و سیره امام زمان (علیه السلام))
،ناشر موسسه فرهنگي قدر ولايت - 1383
/ج