خصوصيات حکومت حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام (2)

من درباره ي اين خوارج، خيلي حساسم. در سابق، روي تاريخ و زندگي اينها، خيلي هم مطالعه کرد. در زبان معروف، خوارج را به مقدسهاي متحجر تشبيه مي کنند؛ اما اشتباه است. مسأله ي خوارج، اصلاً اين طوري نيست. مقدس متحجر گوشه گيري که به کسي کاري ندارد و حرف تو را هم قبول نمي کند، اين کجا، خوارج کجا؟ خوارج مي
يکشنبه، 27 شهريور 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خصوصيات حکومت حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام (2)

خصوصيات حکومت حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام (2)
خصوصيات حکومت حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام (2)


 





 

خوارج چه کساني بودند؟
 

من درباره ي اين خوارج، خيلي حساسم. در سابق، روي تاريخ و زندگي اينها، خيلي هم مطالعه کرد. در زبان معروف، خوارج را به مقدسهاي متحجر تشبيه مي کنند؛ اما اشتباه است. مسأله ي خوارج، اصلاً اين طوري نيست. مقدس متحجر گوشه گيري که به کسي کاري ندارد و حرف تو را هم قبول نمي کند، اين کجا، خوارج کجا؟ خوارج مي رفتند سرراه مي گرفتند، مي کشتند، مي دريدند و مي زدند؛ اين حرفها چيست؟ اگر اينها آدمهايي بودند که يک گوشه نشسته بودند و عبا را بر سر کشيده بودند؛ اميرالمؤمنين که با اينها کاري نداشت. عده يي از اصحاب عبدالله بن مسعود در جنگ گفتند: « لا لک و لا عليک » حالا خدا عالم است که آيا عبدالله بن مسعود هم خودش جزو اينها بود، يا نبود؛ اختلاف است. من در ذهنم اين است که خود عبدالله بن مسعود هم متاسفانه جزو همين عده بوده است. اصحاب عبدالله بن مسعود، مقدس مآبها بودند. به اميرالمؤمنين گفتند: در جنگي که تو بخواهي بروي با کفار و مردم روم و ساير جاها بجنگي، ما با تو مي آييم و در خدمتت هستيم؛ اما اگر بخواهي با مسلمانان بجنگي- با اهل بصره و اهل شام - ما در کنار تو نمي جنگيم؛ نه با تو مي جنگيم، نه بر تو مي جنگيم. حالا اميرالمؤمنين اينها را چه کار کند؟
آيا اميرالمؤمنين اينها را کشت؟ ابداً حتي بداخلاقي هم نکرد. خودشان گفتند ما را به مرزباني بفرست. اميرالمؤمنين قبول کرد و گفت لب مرز برويد و مرزداري کنيد. عده يي را طرف خراسان فرستاد. همين ربيع بن خثيم - خواجه ربيع معروف مشهد - ظاهراً آن طور که نقل مي کنند، جزو اينهاست. با مقدس مآبهاي اين طوري، اميرالمؤمنين که بداخلاقي نمي کرد؛ رهايشان مي کرد بروند. اينها مقدس مآب آن طوري نبودند؛ اما جهل مرکب داشتند؛ يعني طبق يک بينش بسيار تنگ نظرانه و غلط، چيزي را براي خودشان دين اتخاذ کرده بودند و در را ه آن دين، مي زدند و مي کشتند و مبارزه مي کردند!
البته رؤسايشان خود را عقب مي کشيدند. اشعث بن قيس ها و محمّد بن اشعث ها هميشه عقب جبهه اند؛ اما در جلو، يک عده آدمهاي نادان و ظاهربين قرار دارند که مغز اينها را از مطالب غلط پرکرده اند و شمشير هم به دستشان داده اند و مي گويند جلو برويد؛ اينها هم جلو مي آيند، مي زنند، مي کشند و کشته مي شوند؛ مثل ابن ملجم. خيال نکنيد که ابن ملجم مرد خيلي هوشمندي بود؛ نه، آدم احمقي بود که ذهنش را عليه اميرالمؤمنين پرکرده بودند و کافر شده بود. او را براي قتل اميرالمؤمنين به کوفه فرستادند. اتفاقاً يک حادثه ي عشقي هم مصادف شد و او را چند برابر مصمم کرد و دست به اين کار زد. خوارج اين گونه بودند تا بعد هم همين طور ماندند.

مناظره حجاج بن يوسف با يک نفر از خوارج
 

در برخورد خوارج با خلفاي بعد - مثل حجاج بن يوسف-جرياني را يادداشت کرده ام که برايتان نقل مي کنم. مي دانيد که حجاج آدم خيلي سخت دل قسي القلب عجيبي بود و اصلاً نظير ندارد؛ شايد شبيه همين حاکم فعلي عراق - صدام - باشد؛ اتفاقاً او هم حاکم همين عراق بود!منتها روشهاي اين، روشهاي پيشرفته تري است! صدام، وسايل کشتن و شکنجه را دارد؛ اما او فقط يک شمشير و مثلاً نيزه و تيغ و از اين چيزها داشت. البته حجاج فضايلي هم داشت، که حالاييها الحمدلله آن فضايل را هم ندارند! حجاج، فصيح و جزو بلغاي عرب بود. خطبه هايي که حجاج در منبر مي خوانده، جزو خطبه هاي فصيح و بليغي است که جاحظ در «البيان و التبيين» نقل مي کند. حجاج حافظ قرآن بود؛ اما مردي خبيث و دشمن عدل و دشمن اهل بيت و پيامبر و ال پيامبر بود؛ چيز عجيبي بود. يکي از اين خوارج را پيش حجاج آوردند. حجاج شنيده بود که اين شخص، حافظ قرآن است. به او گفت: «أجمعت القران»؛ قرآن را جمع کرده يي؟ منظورش اين بود که آيا قرآن را در ذهن خودت جمع کرده يي؟ اگر به جوابهاي سربالا و تند اين خارجي توجه کنيد، طبيعت اينها معلوم مي شود. پاسخ داد: «أمفرقا کان فاجمعه »: مگر قرآن پراکنده بود که من جمعش کنم؟ البته مقصود او را مي فهميد، اما مي خواست جواب ندهد. حجاج با همه ي وحشيگريش، حلم بخرج داد و گفت: «أفتحفظه»؛ آيا قرآن را حفظ مي کني؟ پاسخ شنيد که: «أخشيت فراره فاحفظه»مگر ترسيدم قرآن فرار کند که حفظش کنم؟ دوباره يک جواب درشت! ديد که نه، مثل اين که بنا ندارد جواب بدهد. حجاج پرسيد: « ما تقول في اميرالمؤمنين عبدالملک»؛ درباره ي اميرالمؤمنين عبدالملک چه مي گويي؟ عبدالملک مروان خبيث؛ حليفه اموي. آن خارجي گفت: «لعنه الله و لعنک معه »؛ خدا او را لعنت کند و تو را هم با او لعنت کند! ببينيد، اينها اين طور خشن و صريح و روشن حرف مي زدند. حجاج با خونسردي گفت: تو کشته خواهي شد؛ بگو ببينم، خدا را چگونه ملاقات خواهي کرد؟ پاسخ شنيد که «القي الله بعملي و تلقاه انت بدمي »؛ من خدا را با عملم ملاقات مي کنم، تو خدا را با خون من ملاقات مي کني! ببينيد، برخورد با اين گونه آدمها مگرآسان بود؟ اگر آدمهاي عوام، گير چنين آدمي بيفتند، مجذوبش مي شوند. اگر آدمهاي غير اهل بصيرت، چنين انساني را ببينند، محوش مي شوند؛ کما اين که در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام شدند.

جنگ نهروان
 

طبق روايتي که نقل شده در اوقات جنگ نهروان، اميرالمؤمنين داشتند مي رفتند؛ از اصحابشان يک نفر هم در کنار ايشان بود. همان نزديکهاي جنگ نهروان، صداي قرآني در نيمه شب شنيده شد: «أمّن هو قانت اناء الّليل ».(1) با لحن سوزناک وزيبايي، آيه ي قرآن مي خواند. اين کسي که با اميرالمؤمنين بود، عرض کرد: يا اميرالمؤمنين! اي کاش من مويي در بدن اين شخصي که قرآن را به اين خوبي مي خواند، بودم؛ چون او به بهشت خواهد رفت و جايش غير از بهشت جاي ديگري نيست. حضرت جمله يي قريب به اين مضمون فرمودند که به اين آساني قضاوت نکن؛ قدري صبر کن. اين قضيه گذشت. تا اين که جنگ نهروان به وقوع پيوست. در اين جنگ، همين خوارج متحجّر خشمگين بدزبان غدار متعصب شمشير به دست و مسلح، در مقابل اميرالمؤمنين قرار گرفتند. حضرت گفت: هر کس برود، يا زير اين علم بيايد، با او نمي جنگم. عده يي آمدند، اما حدود چهارهزار نفري هم ماندند و حضرت در اين جنگ، همه ي اينها را از دم کشت. از لشکر اميرالمؤمنين، کمتر از ده نفر شهيد شدند؛ اما از لشکر خوارج، از آن حدود چهارهزار يا شش هزار نفر، کمتر از ده نفر زنده ماندند؛ همه کشته شدند!جنگ، با پيروزي اميرالمؤمنين تمام شد. خيلي از کشته شده ها، مردم کوفه يا اطراف کوفه بودند؛ همينهايي که در جنگ صفين و جنگ جمل، هم جبهه و همسنگر بودند؛ منتها ذهنهايشان اشتباه کرده بود. حضرت با تأثر خاصي، همراه با اصحاب خود در ميان کشته ها راه مي رفتند. اينها همين طور به صورت دمر روي زمين افتاده بودند. حضرت مي گفت اينها را برگردانيد، بعضيها را مي گفت بنشانيد. مرده بودند، اما حضرت با آنها حرف مي زد. در اين حرف زدنها، يک دنيا حکمت و اعتبار در کلمات اميرالمؤمنين هست. بعد به يک نفر رسيدند، حضرت او را برگرداندند و نگاهي به او کردند و خطاب به آن کسي که در آن شب با ايشان بود، فرمودند: آيا اين شخص را مي شناسي؟ گفت: نه، يا اميرالمؤمنين! فرمود: او همان کسي است که در آن شب آن آيه را آن طور سوزناک مي خواند و تو آرزوکردي که مويي از بدن اوباشي! او آن طور سوزناک قرآن مي خواند، اما با قرآن مجسم اميرالمؤمنين - مبارزه مي کند! آن وقت علي بن ابيطالب با اينها جنگيد و اينها را قلع و قمع کرد. البته خوارج به طور کامل قلع و قمع و ريشه کن نشدند اما هميشه به صورت يک اقليت محکوم ومطرود باقي ماندند. اين طور نبود که آنها بتوانند تسلط پيدا کنند؛ هدفشان بالاتر از اين حرفها بود.

زهد، دومين خصوصيت
 

بعد دوم زندگي اميرالمؤمنين، بعد زهد آن حضرت است، که اگر بخواهيم وارد صحبتش بشويم. فصل مبسوط عجيبي است. اين زهد اميرالمؤمنين، واقعاً زهد خيلي عجيبي است. البته عرض کردم، نه اين که من بگويم، خود علي بن ابيطالب فرموده است. توقع نيست که من و امثال من، مثل علي بن ابيطالب زندگي کنيم؛ خود آن بزرگوارگفتند که نمي توانيد
چند سال قبل از اين- اوقات رياست جمهوري - من در نماز جمعه يک وقت راجع به همين قضيه صحبت کردم و گفتم که از ماها نخواسته اند آن طور باشيم؛ چون نمي توانيم. بعداً يک نفر به من نامه نوشت که شما از زير بار فرار مي کنيد و براي اين که آن گونه زندگي نکنيد، مي گوييد از ما نخواسته اند!نه، بحث اين نيست که من بگويم يا من بخواهم؛ امثال من کوچکتر از آنند؛ بشر معمولي اصلاً ضعيفتر از اين حرفهاست. کما اين که اميرالمؤمنين هم اين زهد را در همان زمان بر عيال خودش تحميل نمي کرد. در آن زمان کسي که اين زهد را داشت، خود علي بود؛ حتي نه امام حسن، حتي نه امام حسين، حتي نه همسران بزرگوارش. هيچ جا نداريم که اميرالمؤمنين عليه السلام در خانه اش اين طوري زندگي مي کرده است. نه، خوراک شخص اميرالمؤمنين، در يک کيسه ي سر به مهر پيچيده بود؛ مي آوردند، باز مي کرد، مي ريخت، مي خورد، بعد سرش را مهر مي زد و در جايي مي گذاشت؛ در خانه هم زندگي معمولي خودشان را داشتند. شخص اميرالمؤمنين، اصلاً فوق طبيعت معمول بشري است. مگر کسي مي تواند اين طور زندگي بکند؟ درس عجيبي است. اين، براي آن است که من و شما جهت را بفهميم.
من ازخود مرحوم علامه ي طباطبايي ( رضوان الله تعالي عليه ) شنيدم؛ نمي دانم اين را در جايي هم نوشته اند، يا نه. ايشان مي فرمودند: امام که به ما مي گويد به طرف من بياييد، مثل آن کسي است که در قله ي کوهي ايستاده و به مردمي که در دامنه هستند، مي گويد به اين طرف بياييد. اين معنايش آن نيست که هر يک از اين راهروان و کوهنوردان مي توانند به آن قله برسند. نه، مي گويد راه اين طرف است، بايد اين طرف بياييد، کسي پايين نرود، کسي طرف سقوط نرود. يعني اگر مي خواهيد درست حرکت کنيد، راه حرکت اين طرفي است که من ايستاده ام.
برادران! اميرالمؤمنين مي گويد زندگي به سمت زهد بايد برود. امروز در جمهوري اسلامي، اگر ما احساس بکنيم که زندگي به سمت اشرافيگري مي رود، بلاشک اين انحراف است؛ برو برگرد ندارد. ما بايد به سمت زهد حرکت بکنيم. نمي گوييم هم زهدهاي آن چناني، که متعلق به اولياء الله است؛ نه، مسؤولان درجه ي يک، مسؤولان درجه ي دو، تا آن مسؤولان درجات بعد هم بايد در حد خود زهد داشته باشند؛ بعد هم به عامه ي مردم مي رسد. عامه ي مردم هم نبايد اسراف و تجمل گرايي بکنند. اين طور نيست که زهد فقط مخصوص مسؤولان باشد. اين مهريه هاي گران قيمت که براي عقدها دخترهايشان مي گذارند، خطاست. نمي گويم حرام است، اما پديده ي بد و زشتي در جامعه است؛ زيرا ارزشهاي انساني را تحت الشعاع ارزش طلا و پول قرار مي دهد.
در محيط و جامعه ي اسلامي، قضيه اين نيست. همين کار حلال را پيامبرنکرد. بعضي مي گويند پيامبرحلال کرده، اما شما حرام مي کنيد؟! نه، ما هم حرام نمي کنيم. پيامبر نخواسته که محدود کند؛ محدود هم نکرده است. شما برو، هرچه مي خواهي بکن. اصلاً همه ي زندگيت را روي هم بگذار و جهيزيه ي دخترت بکن، يا مهر عروست بکن. بحث سر اين است که اين کار، صحيح و عاقلانه و منطبق بر خواست و مصلحت اسلامي نيست.
پيامبر، دختر خودش را، اميرالمؤمنين، دختران خودش را؛ و خانواده ي پيامبر، با همان بيست و پنج اوقيه - مثقال نقره يي که در آن زمان بوده - به خانه ي بخت فرستادند. دو، سه سال قبل که حسا ب کرديم، اين ميزان نقره، تقريباً در حد دوازده هزار تومان فعلي مي شود.
اين وضع زندگيهاي تجمل آميز، اين روز به روز افزون بر ظواهر تجملاتي، در زندگيهاي شخصي غلط است. گاهي اوقات ممکن است لازم باشد مظاهر عمومي - مثل يک خيابان يا يک ميدان را خيلي هم قشنگ و زيبا درست بکنند؛ آن محل بحث نيست؛ بحث سرشخص من و شماست.

درس زهد به فرمانداران
 

اين، زندگي اميرالمؤمنين عليه السلام است؛ ياد هم مي داد. حضرت يک وقت کسي که مي خواست احتمالاً به عنوان فرماندار به شهري بفرستد، به او گفت: فردا بعد از نماز ظهر پيش من بيا. حالا هم تقريباً معمول است که اگر مي خواهند فرماندار يا استانداري را به جايي بفرستند، آن حاکم يا آن مسؤول، او را مي خواهد و اگر سفارشاتي دارد، به او توصيه مي کند.
آن شخص نقل مي کند که فردا بعد از نماز ظهر، به همان جايي رفتم. که اميرالمؤمنين مي نشستند؛ يعني دکه يي که حضرت براي اين کار در کوفه معين کرده بودند. ديدم که در مقابل اميرالمؤمنين، يک کاسه ي خالي و يک کوزه ي آب هست. يک خرده که گذشت، به خدمتکارش اشاره کرد و فرمود که آن بسته ي من را بياور. گفت ديدم بسته ي سر به مهري را آوردند. اين کيسه مهر و موم شده بود، تاکسي نتواند آن را باز کند. اين شخص مي گويد با خودم فکر کردم که حضرت من را امين دانسته و مي خواهد گوهر گرانبهايي را به من نشان بدهد. يا به من امانتي را بسپرد، يا چيزي درباره آن بگويد. مي گويدحضرت مهر را شکست و در کيسه را باز کرد. ديدم در اين کيسه، سويق- آرد الک نکرده و نخاله دار- وجود دارد. بعد حضرت دست کرد، يک مشت از اين آردها را در آورد، داخل کاسه ريخت، يک خرده هم آب از کوزه روي آن ريخت، اينها را به هم زد و به عنوان نهار خورد؛ يک مقدارش را هم به من داد و گفت بخور. مي گفت من حيرت زده شدم، گفتم: يا اميرالمؤمنين! شما اين کار را مي کنيد؟! اين عراق با اين همه نعمت در اختيار شماست، اين همه گندم وجو وجود دارد؛ اين کارها براي چيست؟! شما چرا اين طوري در اين کيسه را مي بنديد؟! حضرت فرمود: «والله ما اختم عليه بخلا به » (2) سوگند به خدا، من که در اين کيسه را مهر کردم، به خاطر بخل نيست که حيفم مي آيد از اين آرد الک نکرده کسي بخورد. « و لکنّي ابتاع قدر ما يکفيني »؛(3) من به قدر حاجت شخصي خودم، از اين آردها - که پست ترين آرد است؛ آرد الک نکرده - مي خرم. «فاخاف ان ينقص فيوضع فيه من غيره»؛(4) مي ترسم که اين کيسه را کسي باز کند و از غير از آن آردي که خود من خريده ام، چيزي داخل اين کيسه بريزد. « و انا اکره ان ادخل بطني الّا طيبا؛ »(5) و من خوش ندارم که در شکم خود غذايي وارد کنم که طيب و پاکيزه نباشد. مي خواهم غذاي پاکيزه بخورم؛ غذايي که از پول خودم و مال خودم است و مال کسي در آن نيست.
اميرالمؤمنين با کار خود مي خواهد به اين فرماندار درس بدهد. ببينيد، اين فرماندار را به اين جا کشانده، براي اين که همين منظره را به او نشان بدهد، براي اين که همين حرف را به او بزند؛ و الاّ مي شد در مسجد هم به فرماندار توصيه کند و بگويد برو؛ اما کشانده او را به اين جا آورده، براي اين که به او بفهماند تو که داري مي روي بر شهري مسلط خواهي شد و يک عده مردم دراختيار تو قرار دارند -ماليات آنها، پول آنها، جان آنها، مال آنها، عرض آنها - مواظب باش که اين قدرت، قدرت مطلقه نيست و تو به عنوان حاکم، مطلق العنان و افسار گسيخته نيستي؛ حواست جمع باشد، بفهم که چه کار داري مي کني. بعد فرمودند: «فايّاک و تناول ما لم تعلم حلّة» (6)؛ مبادا چيزي که حلال بودن آن را نمي داني، تناول کني؛ بخوري يا بگيري، تناول. فقط خوردن نيست؛ او را در اختيار نگير، مگر يقين کني که حلال است. اين، وضع زندگي اميرالمؤمنين و زهد و درس اوست.
يک نفر مي گويد، ديدم در جايي - در يکي از جنگها يا يکي از مسافرتها -حضرت خوابيده، و چون هوا هم سرد بوده، زير قطيفه ي نازکي مي لرزد؛ «يرعد»آمدم گفتم يا اميرالمؤمنين!چرا شما مي لرزيد؟ هواي به اين سردي، چيزي رويتان بيندازيد. فرمود که من دوست نمي دارم از اموال شما چيزي بردارم؛ همين قطيفه را با خودم از مدينه آورده ام و مايل نيستم که چيزي از اموال شما را استفاده کنم. اين، وضع اميرالمؤمنين است. او سرقله قرار دارد و حال آن که ما چهار، پنج هزار پا از آن قله پايين تر هستيم. ما بايد بالاخره در جهت او حرکت کنيم؛ اين درس اميرالمؤمنين به ماست. خلاصه اين که هر چه ما بخواهيم ابعاد زندگي اين بزرگوار را دنبال بکنيم، همين طور آموزنده و درس دهنده است.(7)

پي‌نوشت‌ها:
 

1-زمر، 9.
2-بحار الانوار جلد40 ص335.
3- همان.
4-همان.
5- همان.
6-بحارالانوار جلد40 ص335.
7-حديث ولايت جلد 7 صفحات 55-40.
 

منبع :
شخصيت و سيره ي معصومين(علیهم السلام)در نگاه رهبر انقلاب اسلامي(جلد 7)
( شخصیت و سیره امام زمان (علیه السلام))
،ناشر موسسه فرهنگي قدر ولايت - 1383




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط