چشم هاي گرگ کجاست؟
روزي روزگاري گرگ پيري در دره اي زيبا قدم مي زد و به دنبال جايي براي استراحت مي گشت. او ديگر پير شده بود و بايد بيش تر از خودش مراقبت مي کرد. گرگ پير ساعت ها پياده روي کرد تا اين که به درخت بزرگي و تنومندي رسيد؛ چون خيلي خسته شده بود با مهرباني به درخت گفت: «لطفاً تنه ات را باز کن تا من به دور از خطرات کمي آن جا استراحت کنم و در امّان باشم.»
درخت تنومند هم تنه اش را باز کرد تا گرگ پير بتواند داخل شود و استراحت کند. گرگ پير ساعت ها درون تنه درخت خوابيد؛ امّا هنگامي که بيدار شد، هرچه فکر کرد نتوانست به خاطر بياورد که هنگام ورود به درخت چه گفته است تا باز شود.
او به درخت گفت:«بگذار من از اين جا بروم.» امّا هيچ اتفاقي نيفتاد و تنه باز نشد. گرگ پير دوباره گفت: «لطفا بگذار من از اينجا بيرون بروم.» امّا باز هم اتفاقي نيفتاد و درخت تنه اش را باز نکرد. گرگ پير با مشت به درخت کوبيد؛ امّا فايده اي نداشت. درخت تنومند از اين که گرگ پير دفعه اول «لطفاً» نگفته بود، دلخور و ناراحت بود و تنه اش را باز نمي کرد.
چند پرنده که روي درخت نشسته بودند، صداي گرگ پير را شنيدند و پايين آمدند تا به تنه درخت نوک بزنند و آن را سوراخ کند. اين طوري شايد مي توانستند به گرگ پير کمک کنند تا بيرون بيايد امّا آن ها خيلي کوچک بودند و درخت خيلي بزرگ بود. بنابراين کاري از دست شان برنيامد. کمي بعد دارکوبي از راه رسيد و سوراخي در تنه ي درخت ايجاد کرد؛ امّا با اين که سوراخ خيلي کوچک بود، نوکش کج شد و ديگر نتوانست به تنه نوک بزند.
گرگ پير يک دستش را از سوراخ بيرون برد؛ امّا نتوانست تمام بدنش را از آن جا رد کند. بعد سعي کرد يکي از پاهايش را از سوراخ بيرون ببرد؛ امّا باز هم نتوانست رد شود.
او مي دانست براي بيرون رفتن از آن جا حتماً راهي هست. بعد با صداي بلند فرياد زد: «آهاي درخت زشت و پير بگذار من از اين جا بيرون بروم.» امّا هيچ اتفاقي نيفتاد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود.
بالاخره گرگ پير تصميم گرفت دشت هايش را از بدنش جدا کند و از سوراخ بيرون بيندازد. بعد پاهايش را جدا کرد وبيرون انداخت. سپس نوبت تنه اش بود که جدا شده و بيرون انداخته شود. گرگ پير با خودش گفت: «جناب درخت نشانت خواهم داد که نمي تواني من را اين جا زنداني کني!»
بعد سعي کرد تا سرش را از سوراخ رد کند؛ امّا سرش خيلي بزرگ بود و گوش هايش گير مي کرد. بنابراين گوش ها را هم جدا کرد و بيرون انداخت و دوباره تلاش کرد تا سرش را بيرون ببرد؛ امّا اين باز چشم هايش گير مي کرد. به همين دليل چشم هايش را هم جدا کرد و به بيرون انداخت.
در همين حال کلاغي که در حال پرواز بود، چشم هاي گرگ را ديد. پرواز کنان پايين آمد و آن ها را برداشت و رفت. چشم هاي گرگ مانند آسمان آبي و زيبا بود. به همين دليل کلاغ ها آن را مانند گنجي با ارزش در يکي از مخفي گاه هايش پنهان کرد. بالاخره گرگ پير موفّق شد از تنه درخت خارج شود و دوباره اعضاي بدنش را به هم بچسباند؛ امّا هرچه گشت نتوانست چشم هايش را پيدا کند.
او دوست نداشت بقيّه حيوان ها بفهمند که گرگ پير چشم هايش را از دست داده و نابينا شده است. براي همين با هر زحمتي که بود خودش را به يک بوته رز رساند و دو برگ گل رز را به جاي چشمايش گذاشت. به اين ترتيب مي توانست گم کردن چشم هايش را تا مدّتي از ديگران مخفي کند.
در همين موقع حلزوني از راه رسيد و گرگ پير را با برگ هاي گل رز ديد و پرسيد:«چرا به جاي چشم هايت برگ گل رز گذاشته اي؟!»
گرگ پير با زيرکي جواب داد:«چون خيلي زيبا هستند و رنگ قشنگي دارند. اگر بخواهي، مي توانم آن ها را به تو بدهم. تو هم در عوض چشمهايت را به من بده.»
حلزون هم قبول کرد و چشم هايش را برداشت و به او داد و برگ هاي گل رز را به جاي چشمهايش گذاشت.
گرگ پير هم چشم هاي حلزون را به جاي چشم هاي خودش گذاشت و با خوش حالي از آن جا دور شد.
از آن روز تا به حال حلزون آرام آرام روي زمين به دنبال چشم هايش مي گردد و گرگ به جاي چشم هاي آبي، چشمهاي قهوه اي دارد.
کلاغ هنوز هم چشم هاي آبي گرگ را دارد؛ امّا مخفي گاهش آن قدر مخفي است که خودش هم ديگر نمي تواند آن جا را پيدا کند.
منبع: نشريه مليکا، شماره 50. .
درخت تنومند هم تنه اش را باز کرد تا گرگ پير بتواند داخل شود و استراحت کند. گرگ پير ساعت ها درون تنه درخت خوابيد؛ امّا هنگامي که بيدار شد، هرچه فکر کرد نتوانست به خاطر بياورد که هنگام ورود به درخت چه گفته است تا باز شود.
او به درخت گفت:«بگذار من از اين جا بروم.» امّا هيچ اتفاقي نيفتاد و تنه باز نشد. گرگ پير دوباره گفت: «لطفا بگذار من از اينجا بيرون بروم.» امّا باز هم اتفاقي نيفتاد و درخت تنه اش را باز نکرد. گرگ پير با مشت به درخت کوبيد؛ امّا فايده اي نداشت. درخت تنومند از اين که گرگ پير دفعه اول «لطفاً» نگفته بود، دلخور و ناراحت بود و تنه اش را باز نمي کرد.
چند پرنده که روي درخت نشسته بودند، صداي گرگ پير را شنيدند و پايين آمدند تا به تنه درخت نوک بزنند و آن را سوراخ کند. اين طوري شايد مي توانستند به گرگ پير کمک کنند تا بيرون بيايد امّا آن ها خيلي کوچک بودند و درخت خيلي بزرگ بود. بنابراين کاري از دست شان برنيامد. کمي بعد دارکوبي از راه رسيد و سوراخي در تنه ي درخت ايجاد کرد؛ امّا با اين که سوراخ خيلي کوچک بود، نوکش کج شد و ديگر نتوانست به تنه نوک بزند.
گرگ پير يک دستش را از سوراخ بيرون برد؛ امّا نتوانست تمام بدنش را از آن جا رد کند. بعد سعي کرد يکي از پاهايش را از سوراخ بيرون ببرد؛ امّا باز هم نتوانست رد شود.
او مي دانست براي بيرون رفتن از آن جا حتماً راهي هست. بعد با صداي بلند فرياد زد: «آهاي درخت زشت و پير بگذار من از اين جا بيرون بروم.» امّا هيچ اتفاقي نيفتاد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود.
بالاخره گرگ پير تصميم گرفت دشت هايش را از بدنش جدا کند و از سوراخ بيرون بيندازد. بعد پاهايش را جدا کرد وبيرون انداخت. سپس نوبت تنه اش بود که جدا شده و بيرون انداخته شود. گرگ پير با خودش گفت: «جناب درخت نشانت خواهم داد که نمي تواني من را اين جا زنداني کني!»
بعد سعي کرد تا سرش را از سوراخ رد کند؛ امّا سرش خيلي بزرگ بود و گوش هايش گير مي کرد. بنابراين گوش ها را هم جدا کرد و بيرون انداخت و دوباره تلاش کرد تا سرش را بيرون ببرد؛ امّا اين باز چشم هايش گير مي کرد. به همين دليل چشم هايش را هم جدا کرد و به بيرون انداخت.
در همين حال کلاغي که در حال پرواز بود، چشم هاي گرگ را ديد. پرواز کنان پايين آمد و آن ها را برداشت و رفت. چشم هاي گرگ مانند آسمان آبي و زيبا بود. به همين دليل کلاغ ها آن را مانند گنجي با ارزش در يکي از مخفي گاه هايش پنهان کرد. بالاخره گرگ پير موفّق شد از تنه درخت خارج شود و دوباره اعضاي بدنش را به هم بچسباند؛ امّا هرچه گشت نتوانست چشم هايش را پيدا کند.
او دوست نداشت بقيّه حيوان ها بفهمند که گرگ پير چشم هايش را از دست داده و نابينا شده است. براي همين با هر زحمتي که بود خودش را به يک بوته رز رساند و دو برگ گل رز را به جاي چشمايش گذاشت. به اين ترتيب مي توانست گم کردن چشم هايش را تا مدّتي از ديگران مخفي کند.
در همين موقع حلزوني از راه رسيد و گرگ پير را با برگ هاي گل رز ديد و پرسيد:«چرا به جاي چشم هايت برگ گل رز گذاشته اي؟!»
گرگ پير با زيرکي جواب داد:«چون خيلي زيبا هستند و رنگ قشنگي دارند. اگر بخواهي، مي توانم آن ها را به تو بدهم. تو هم در عوض چشمهايت را به من بده.»
حلزون هم قبول کرد و چشم هايش را برداشت و به او داد و برگ هاي گل رز را به جاي چشمهايش گذاشت.
گرگ پير هم چشم هاي حلزون را به جاي چشم هاي خودش گذاشت و با خوش حالي از آن جا دور شد.
از آن روز تا به حال حلزون آرام آرام روي زمين به دنبال چشم هايش مي گردد و گرگ به جاي چشم هاي آبي، چشمهاي قهوه اي دارد.
کلاغ هنوز هم چشم هاي آبي گرگ را دارد؛ امّا مخفي گاهش آن قدر مخفي است که خودش هم ديگر نمي تواند آن جا را پيدا کند.
منبع: نشريه مليکا، شماره 50. .