تنهايي
برق رفت. يک دفعه همه جا سوت و کور شد.مريم مشق مي نوشت. هيچ کس خانه نبود.خانه تاريک تاريک شد. صداي جيغ گربه اي دلش را لرزاند. بلند شد. يک سايه روي ديوار اتاقش افتاده بود. تکان تکان مي خورد. ترسيد و برگشت، خوب نگاه کرد. سايه ي لباسي بود که مادر روي طناب پهن کرده بود. و باد تکانش مي داد. دستش را روي قلبش گذاشت وگفت: «خدايا چه کار کنم! چه اشتباهي کردم! کاش با مامان رفته بودم عيادت مامان بزرگ، اما مشق هايم چي؟ با اين همه درس و مشق چه کار مي کردم؟»
به طرف پنجره رفت. پرده را کنار زد. نور کمي داخل اتاق شد. خيابان هم تاريک بود. مريم فوري به ياد تلفن افتاد. آرام آرام از اتقاش بيرون آمد. دستش را دراز کرده بود تا با چيزي برخورد نکند.
توي دلش گفت: « خدايا ممنونم که به من دو تا چشم سالم دادي! چه قدر سخت است آدم نابينا باشد!» نفس عميقي کشيد. هر چه پنجره دورتر مي شد، خانه تاريک تر مي شد. تلفن کنار در اتاق بابا بود. همان طور که به ديوار دست مي کشيد، خودش را به تلفن رساند.
بلند گفت: « حالا چه جوري شماره بگيرم. من که چيزي نمي بينم.» کم کم شماره گير تلفن را توي ذهنش مجسم کرد. 3 رديف سه تايي. با خودش گفت: « بايد دقت کنم که شماره را اشتباهي نگيرم.» بعد دستش را گذاشت رو دکمه هاي شماره گير و شروع کرد به شماره گرفتن. صفر، نه، يک، بالاخره شماره را گرفت. زنگ خورد. مريم با شنيدن الو از آن طرف با عجله و يک نفس گفت: « الو مامان، سلام کجايي؟ چرا نمي آيي؟ ديرکردي. برق رفته تنهايي مي ترسم.» و نفسش را آزاد کرد.
صدا گفت: «شما با کي کار داري دخترم! اشتباه گرفتي؛ اما نترس دخترم. برق رفتن که چيز زياد مهمي نيست. ان شاءالله چند دقيقه ديگر برق مي آيد. دختر گلم، بلدي قرآن بخواني؟» مريم گفت: « بله» صدا گفت: « خيلي عاليه! پس برو يک شمع روشن کن و قرآن را بردار و بخوان.آخر وقتي آدم قرآن مي خواند يعني خدا دارد با او حرف مي زند، پس ديگر تنها نيستي وخداي بزرگ کنارت هست!»
يک جمله قشنگ هم امام عي (ع) دارد که مي فرمايند: « کسي که با قرآن دوست است از تنهايي نمي ترسد. پس حالا برو با خيال راحت بنشين و قرآن بخوان. عزيزم به مامانت هم زنگ نزن که شايد نگرانت بشود. مواظب خودت باش، خدا نگهدارت باشد دخترم!» مريم که انگار قلبش آرام گرفته بود، گفت: «چشم خانم!» و خداحافظي کرد.
گوشي را گذاشت نفس عميقي کشيد وگفت: « چه خانم مهرباني، راست مي گفت همين کار را مي کنم. خدايا معذرت مي خواهم که تو را فراموش کردم!» بلند شد وآرام به آشپزخانه رفت. از توي کمد پنج تا شمع برداشت تا مثل مامان به ياد پنج تن آن ها را روشن کند. کبريت را زد وزير لب زمزمه کرد: «بسم الله الرحمن الرحيم.انا انزلناه في ليله القدر وما ادريک ما ليله القدر ليله القدر خير من الف شهر تنزل الملائکه والروح فيها باذن ربهم من کل امر سلام هي حتي مطلع الفجر.»
امام علي(ع): «هر کس به تلاوت قرآن انس گيرد، جدايي برادران او را به وحشت و تنهايي نيندازد.
منبع: نشريه مليکا شماره 52
به طرف پنجره رفت. پرده را کنار زد. نور کمي داخل اتاق شد. خيابان هم تاريک بود. مريم فوري به ياد تلفن افتاد. آرام آرام از اتقاش بيرون آمد. دستش را دراز کرده بود تا با چيزي برخورد نکند.
توي دلش گفت: « خدايا ممنونم که به من دو تا چشم سالم دادي! چه قدر سخت است آدم نابينا باشد!» نفس عميقي کشيد. هر چه پنجره دورتر مي شد، خانه تاريک تر مي شد. تلفن کنار در اتاق بابا بود. همان طور که به ديوار دست مي کشيد، خودش را به تلفن رساند.
بلند گفت: « حالا چه جوري شماره بگيرم. من که چيزي نمي بينم.» کم کم شماره گير تلفن را توي ذهنش مجسم کرد. 3 رديف سه تايي. با خودش گفت: « بايد دقت کنم که شماره را اشتباهي نگيرم.» بعد دستش را گذاشت رو دکمه هاي شماره گير و شروع کرد به شماره گرفتن. صفر، نه، يک، بالاخره شماره را گرفت. زنگ خورد. مريم با شنيدن الو از آن طرف با عجله و يک نفس گفت: « الو مامان، سلام کجايي؟ چرا نمي آيي؟ ديرکردي. برق رفته تنهايي مي ترسم.» و نفسش را آزاد کرد.
صدا گفت: «شما با کي کار داري دخترم! اشتباه گرفتي؛ اما نترس دخترم. برق رفتن که چيز زياد مهمي نيست. ان شاءالله چند دقيقه ديگر برق مي آيد. دختر گلم، بلدي قرآن بخواني؟» مريم گفت: « بله» صدا گفت: « خيلي عاليه! پس برو يک شمع روشن کن و قرآن را بردار و بخوان.آخر وقتي آدم قرآن مي خواند يعني خدا دارد با او حرف مي زند، پس ديگر تنها نيستي وخداي بزرگ کنارت هست!»
يک جمله قشنگ هم امام عي (ع) دارد که مي فرمايند: « کسي که با قرآن دوست است از تنهايي نمي ترسد. پس حالا برو با خيال راحت بنشين و قرآن بخوان. عزيزم به مامانت هم زنگ نزن که شايد نگرانت بشود. مواظب خودت باش، خدا نگهدارت باشد دخترم!» مريم که انگار قلبش آرام گرفته بود، گفت: «چشم خانم!» و خداحافظي کرد.
گوشي را گذاشت نفس عميقي کشيد وگفت: « چه خانم مهرباني، راست مي گفت همين کار را مي کنم. خدايا معذرت مي خواهم که تو را فراموش کردم!» بلند شد وآرام به آشپزخانه رفت. از توي کمد پنج تا شمع برداشت تا مثل مامان به ياد پنج تن آن ها را روشن کند. کبريت را زد وزير لب زمزمه کرد: «بسم الله الرحمن الرحيم.انا انزلناه في ليله القدر وما ادريک ما ليله القدر ليله القدر خير من الف شهر تنزل الملائکه والروح فيها باذن ربهم من کل امر سلام هي حتي مطلع الفجر.»
امام علي(ع): «هر کس به تلاوت قرآن انس گيرد، جدايي برادران او را به وحشت و تنهايي نيندازد.
منبع: نشريه مليکا شماره 52
/ج