كلاغي كه زنبور شد
نويسنده: فاطمه مشهدي رستم
تصويرگر: محمود مختاري
تصويرگر: محمود مختاري
يکي بود، يکي نبود.
غير از خداي مهربان هيچ کس نبود.
درگوشه اي از يک جنگل سرسبز و قشنگ، حيوان ها وپرنده هاي زيادي زندگي مي کردند. يکي از اين حيوان ها، زنبور کوچک وطلايي رنگ بود به نام «عسلي».
«عسلي» زنبور مهربان بود که در همسايگي يک بچه کلاغ زندگي مي کرد. يک روز صبح، وقتي «عسلي» از خواب بيدار شد، ديد بچه کلاغ رو به روي پنجره ي اتاقش نشسته است. «عسلي» وز - وز آهسته اي کرد و پرسيد: کلاغ جان، توئي؟ چيزي مي خواهي؟
اما کلاغ به جاي جواب، بلند گفت: « وزي - وزي قار قار! وزي - وزي قارقار!»
«عسلي» او را نگاه کرد و توي دلش گفت: «چي شد؟! يعني دارم خواب مي بينم؟!»
جلو رفت. اما بچه کلاغ، بي اعتنا، هم چنان وزي وزي - قار قار مي کرد! «عسلي» داد زد:
- آهاي ...بچه کلاغ، چه مي کني؟ چرا اين طوري مي خواني؟!
بچه کلاغ گردن سياهش را چرخي داد و گفت:
- اول اين که بچه کلاغ خودتي! چون من يک زنبورم! دوم اين که دارم آواز وزي وزي قار قار، را مي خوانم! قشنگ است نه؟
«عسلي» خنديد و گفت:
- چه شوخي بامزه اي! واي بچه کلاغ ، فکر نمي کردم تو هم بلد باشي شوخي کني!
اما بچه کلاغ با نارحتي فرياد زد:
- شوخي چيه، شوخي کدومه؟ شوخي بي شوخي! بايد بداني از امروز به بعد، من يک زنبورم! يک زنبور بي خيال که مثل شما زنبورها بي خيال و بي کار و آسوده است. آن قدر که براي هيچ چيزي زحمت نمي کشد! «عسلي» با شنيدن اين حرف ها ، پريد هوا. چرخي زد و ناگهان شروع کرد قاه قاه خنديدن! کلاغک پرسيد»:
- آهاي عسلي، براي چه مي خندي؟!
«عسلي» همان طور که مي خنديد ، گفت:
- پس تو فکر مي کني زنبورها بي خيال و بي کار و آسوده اند و براي هيچ چيزي هم زحمت نمي کشند؟! باشد. اما اين را بگو که تو از چه موقعي زنبور شده اي که من خبر ندارم؟!
کلاغک جواب داد»:
- من از ديشب تبديل به يک زنبور بزرگ و سياه شده ام!
«عسلي» کلاغ را نگاه کرد و گفت:
- عجب! آخر چنين چيزي ممکن نيست. من فکر مي کنم تو، همه ي اين ها را ديشب در خواب ديده باشي، هان؟
کلاغک فريادي از عصبانيت کشيد وجواب داد:
- يعني مي خواهي بگويي من بي خود مي گويم زنبور شده ام؟ نه خير، نه خواب ديده ام ونه چيز ديگري. البته، البته ديشب خواب ديدم. ولي خوابم اين چيزها نبود! براي همين هم مي گويم حرف همان است که من مي گويم! اين که من يک زنبور بزرگ و سياه رنگم! فهميدي؟
«عسلي» فکري کرد وبا خودش گفت: « آهان! پس بگو... ديگر مطمئن شدم که کلاغک همه ي اين ها را ديشب توي خواب ديده! بهتر است بروم وموضوع را براي دوستانم تعريف کنم . شايد آن ها چاره ي خواب عجيب بچه کلاغ را بدانند!»
«عسلي» پرواز كنان پيش دوستانش رفت وگفت:
- آهاي دوستان خوبم سلام. آهاي زنبورها...
شاپرک ها ...آي موش کور، بياييد...بياييد که با شما حرفي دارم. همه ي شماها، کلاغ کوچولو را مي شناسيد. او فکر مي کند از ديشب تبديل به يک زنبور بزرگ و سياه رنگ شده است! تازه، يک فکر ديگر هم مي کند. اين که زنبورها بي خيال و بيکار و آسوده اند! حيوان ها با تعجب به حرف هاي «عسلي» گوش دادند.شاپرک خال خط خطي گفت: چه قدر عجيب! آخر مگر کلاغ مي تواند زنبور شود؟!
موش کوري که در همان نزديکي ها زندگي مي کرد، سرش را از لانه اش بيرون آورد وگفت: ها ها ها ... چه خنده دار! اين حرف را از کجا شنيدي؟
شاپرک خال خط خطي جواب داد: کلاغي که در همسايگي عسلي است، تو او را ديده اي؟
- نه، نديده ام. اما هر چه است، بايد خيلي خنده دار باشد. اصلا چه طور است همگي برويم و او را ببنيم؟
همه حيوان ها راه افتادند. رفتند و رفتند تا به جايي که کلاغک بود رسيدند. بچه کلاغ چشم هايش را بسته بود و پشت سر هم ، بلند بلند مي گفت: وز...وزي قار...وزي وزي قار!
موش کور با شنيدن آواز عجيب کلاغ گفت: من نمي دانستنم روي زمين زندگي کردن اين قدر خنده دار است! و شروع کرد قاه ...قاه...خنديدن!
شاپرک خال خط خطي چرخي در هوا زد وگفت: دوستان عزيز، اگر کلاغ مي گويد زنبور شده، بگذاريد بگويد. درعوض ما چيزي براي خنديدن پيدا مي کنيم!ها ها ها...!
عسلي ناراحت شد و گفت: يعني چه..من شما را براي مسخره کردن و خنديدن به بچه کلاغ، اين جا نياوردم. شما را آوردم تا کلاغ را متوجه اشتباهش کنم! هر چه باشد، او دوست و همسايه من است. پس بايد همه او را دوست داشته باشيم..
زنبور قرمزي که حرف هاي «عسلي» را شنيده بود، گفت: آفرين عسلي، ما مي توانيم با کمک هم، کاري کنيم تا بچه کلاغ متوجه اشتباهش بشود. راستش من به فکر نقشه اي افتادم! يک نقشه خوب و بامزه!
زنبور ديگري گفت: درست است. ما بايد کاري کنيم تا کلاغک بفهمد ما زنبورها، چه قدر زحمت کشيم و کار مي کنيم. پس حالا زود باش و نقشه ات را براي ما تعريف کن.
زنبور قرمز، نقشه اش را براي دوستانش تعريف کرد. عسلي خوشحال شد. زنبورها و شاپرک ها به کلاغ نزديک و نزديک تر شدند. زنبور قرمز گفت:
- آه....چه آوازي! چه قدر زيبا مي خواني اي زنبور عزيز! بخوان! باز هم بخوان!
کلاغک ناگهان چشم هايش را باز کرد. از ديدن آن همه شاپرک و زنبور، ترسيد. خجالت کشيد، گفت: چه خبر شده؟!
شماها...شماها اين جا چه کار مي کنيد؟
کي آمديد؟ وز- وز، قار وزي قار! نه، قار وز. شاپرکي جلو آمد و گفت: آهان.. حالا فهميدم! تو همان زنبور بي خيال و بي کار وآسوده هستي که شيريني گل ها را خوردي! شيريني گل هايي که غذاي من بودند! زود باش. شيريني گل هايم را پس بده!
موش کور با صداي بلندي گفت: آه... اي زنبور عزيز، خواهش مي کنم مقداري از عسل هايت را به من بده! آخر فقط عسل تو مي تواند چشم هاي مرا خوب کند!
عسلي هم لبخندي زد وگفت: اي همسايه مهربان، زمستان نزديک است. يادت باشد از فردا صبح زود، بايد با بقيه زنبورها ، مشغول ساختن چند کندوي خوب و تازه بشويم!
شاپرک خال خط خطي، در هوا بال زد و رفت روي سربچه کلاغ نشست. گفت: واي....پيدا کردن گل هاي شيرين، براي من را بگو! از فردا بايد به من هم کمک کني تا گل هاي شرين جنگل را پيدا کنم! بچه کلاغ سرش را پايين انداخت. بال هايش را تکان داد. چند قدمي اين طرف، آن طرف رفت. ايستاد. به حيوان ها نگاه کرد وگفت: يعني... يعني اگر من زنبور باشم، بايد اين کارها را انجام بدهم؟! راستش، راستش من...من فکر مي کنم قار قار کردن، بهتر از وز وز کردن باشد! چون هر چه باشد، من... من يک ... يک کلاغ هستم نه يک زنبور! اصلا نمي دانم چرا فکر کرده بودم يک زنبور بزرگ و سياه رنگ شده ام! شايد...شايد به خاطر خوابي بود که ديشب ديده بودم! ديگر اين که فهميدم اگر همان چيزي باشم که هستم، راحت تر زندگي خواهم کرد.
حيوان ها خنديدند و سرشان را تکان تکان دادند. کلاغک بال هايش را باز کرد. قار قار بلندي سر داد و در آسمان به پرواز در آمد. و قار قار - قار قار ...
منبع:نشريه مليکا شماره 52
غير از خداي مهربان هيچ کس نبود.
درگوشه اي از يک جنگل سرسبز و قشنگ، حيوان ها وپرنده هاي زيادي زندگي مي کردند. يکي از اين حيوان ها، زنبور کوچک وطلايي رنگ بود به نام «عسلي».
«عسلي» زنبور مهربان بود که در همسايگي يک بچه کلاغ زندگي مي کرد. يک روز صبح، وقتي «عسلي» از خواب بيدار شد، ديد بچه کلاغ رو به روي پنجره ي اتاقش نشسته است. «عسلي» وز - وز آهسته اي کرد و پرسيد: کلاغ جان، توئي؟ چيزي مي خواهي؟
اما کلاغ به جاي جواب، بلند گفت: « وزي - وزي قار قار! وزي - وزي قارقار!»
«عسلي» او را نگاه کرد و توي دلش گفت: «چي شد؟! يعني دارم خواب مي بينم؟!»
جلو رفت. اما بچه کلاغ، بي اعتنا، هم چنان وزي وزي - قار قار مي کرد! «عسلي» داد زد:
- آهاي ...بچه کلاغ، چه مي کني؟ چرا اين طوري مي خواني؟!
بچه کلاغ گردن سياهش را چرخي داد و گفت:
- اول اين که بچه کلاغ خودتي! چون من يک زنبورم! دوم اين که دارم آواز وزي وزي قار قار، را مي خوانم! قشنگ است نه؟
«عسلي» خنديد و گفت:
- چه شوخي بامزه اي! واي بچه کلاغ ، فکر نمي کردم تو هم بلد باشي شوخي کني!
اما بچه کلاغ با نارحتي فرياد زد:
- شوخي چيه، شوخي کدومه؟ شوخي بي شوخي! بايد بداني از امروز به بعد، من يک زنبورم! يک زنبور بي خيال که مثل شما زنبورها بي خيال و بي کار و آسوده است. آن قدر که براي هيچ چيزي زحمت نمي کشد! «عسلي» با شنيدن اين حرف ها ، پريد هوا. چرخي زد و ناگهان شروع کرد قاه قاه خنديدن! کلاغک پرسيد»:
- آهاي عسلي، براي چه مي خندي؟!
«عسلي» همان طور که مي خنديد ، گفت:
- پس تو فکر مي کني زنبورها بي خيال و بي کار و آسوده اند و براي هيچ چيزي هم زحمت نمي کشند؟! باشد. اما اين را بگو که تو از چه موقعي زنبور شده اي که من خبر ندارم؟!
کلاغک جواب داد»:
- من از ديشب تبديل به يک زنبور بزرگ و سياه شده ام!
«عسلي» کلاغ را نگاه کرد و گفت:
- عجب! آخر چنين چيزي ممکن نيست. من فکر مي کنم تو، همه ي اين ها را ديشب در خواب ديده باشي، هان؟
کلاغک فريادي از عصبانيت کشيد وجواب داد:
- يعني مي خواهي بگويي من بي خود مي گويم زنبور شده ام؟ نه خير، نه خواب ديده ام ونه چيز ديگري. البته، البته ديشب خواب ديدم. ولي خوابم اين چيزها نبود! براي همين هم مي گويم حرف همان است که من مي گويم! اين که من يک زنبور بزرگ و سياه رنگم! فهميدي؟
«عسلي» فکري کرد وبا خودش گفت: « آهان! پس بگو... ديگر مطمئن شدم که کلاغک همه ي اين ها را ديشب توي خواب ديده! بهتر است بروم وموضوع را براي دوستانم تعريف کنم . شايد آن ها چاره ي خواب عجيب بچه کلاغ را بدانند!»
«عسلي» پرواز كنان پيش دوستانش رفت وگفت:
- آهاي دوستان خوبم سلام. آهاي زنبورها...
شاپرک ها ...آي موش کور، بياييد...بياييد که با شما حرفي دارم. همه ي شماها، کلاغ کوچولو را مي شناسيد. او فکر مي کند از ديشب تبديل به يک زنبور بزرگ و سياه رنگ شده است! تازه، يک فکر ديگر هم مي کند. اين که زنبورها بي خيال و بيکار و آسوده اند! حيوان ها با تعجب به حرف هاي «عسلي» گوش دادند.شاپرک خال خط خطي گفت: چه قدر عجيب! آخر مگر کلاغ مي تواند زنبور شود؟!
موش کوري که در همان نزديکي ها زندگي مي کرد، سرش را از لانه اش بيرون آورد وگفت: ها ها ها ... چه خنده دار! اين حرف را از کجا شنيدي؟
شاپرک خال خط خطي جواب داد: کلاغي که در همسايگي عسلي است، تو او را ديده اي؟
- نه، نديده ام. اما هر چه است، بايد خيلي خنده دار باشد. اصلا چه طور است همگي برويم و او را ببنيم؟
همه حيوان ها راه افتادند. رفتند و رفتند تا به جايي که کلاغک بود رسيدند. بچه کلاغ چشم هايش را بسته بود و پشت سر هم ، بلند بلند مي گفت: وز...وزي قار...وزي وزي قار!
موش کور با شنيدن آواز عجيب کلاغ گفت: من نمي دانستنم روي زمين زندگي کردن اين قدر خنده دار است! و شروع کرد قاه ...قاه...خنديدن!
شاپرک خال خط خطي چرخي در هوا زد وگفت: دوستان عزيز، اگر کلاغ مي گويد زنبور شده، بگذاريد بگويد. درعوض ما چيزي براي خنديدن پيدا مي کنيم!ها ها ها...!
عسلي ناراحت شد و گفت: يعني چه..من شما را براي مسخره کردن و خنديدن به بچه کلاغ، اين جا نياوردم. شما را آوردم تا کلاغ را متوجه اشتباهش کنم! هر چه باشد، او دوست و همسايه من است. پس بايد همه او را دوست داشته باشيم..
زنبور قرمزي که حرف هاي «عسلي» را شنيده بود، گفت: آفرين عسلي، ما مي توانيم با کمک هم، کاري کنيم تا بچه کلاغ متوجه اشتباهش بشود. راستش من به فکر نقشه اي افتادم! يک نقشه خوب و بامزه!
زنبور ديگري گفت: درست است. ما بايد کاري کنيم تا کلاغک بفهمد ما زنبورها، چه قدر زحمت کشيم و کار مي کنيم. پس حالا زود باش و نقشه ات را براي ما تعريف کن.
زنبور قرمز، نقشه اش را براي دوستانش تعريف کرد. عسلي خوشحال شد. زنبورها و شاپرک ها به کلاغ نزديک و نزديک تر شدند. زنبور قرمز گفت:
- آه....چه آوازي! چه قدر زيبا مي خواني اي زنبور عزيز! بخوان! باز هم بخوان!
کلاغک ناگهان چشم هايش را باز کرد. از ديدن آن همه شاپرک و زنبور، ترسيد. خجالت کشيد، گفت: چه خبر شده؟!
شماها...شماها اين جا چه کار مي کنيد؟
کي آمديد؟ وز- وز، قار وزي قار! نه، قار وز. شاپرکي جلو آمد و گفت: آهان.. حالا فهميدم! تو همان زنبور بي خيال و بي کار وآسوده هستي که شيريني گل ها را خوردي! شيريني گل هايي که غذاي من بودند! زود باش. شيريني گل هايم را پس بده!
موش کور با صداي بلندي گفت: آه... اي زنبور عزيز، خواهش مي کنم مقداري از عسل هايت را به من بده! آخر فقط عسل تو مي تواند چشم هاي مرا خوب کند!
عسلي هم لبخندي زد وگفت: اي همسايه مهربان، زمستان نزديک است. يادت باشد از فردا صبح زود، بايد با بقيه زنبورها ، مشغول ساختن چند کندوي خوب و تازه بشويم!
شاپرک خال خط خطي، در هوا بال زد و رفت روي سربچه کلاغ نشست. گفت: واي....پيدا کردن گل هاي شيرين، براي من را بگو! از فردا بايد به من هم کمک کني تا گل هاي شرين جنگل را پيدا کنم! بچه کلاغ سرش را پايين انداخت. بال هايش را تکان داد. چند قدمي اين طرف، آن طرف رفت. ايستاد. به حيوان ها نگاه کرد وگفت: يعني... يعني اگر من زنبور باشم، بايد اين کارها را انجام بدهم؟! راستش، راستش من...من فکر مي کنم قار قار کردن، بهتر از وز وز کردن باشد! چون هر چه باشد، من... من يک ... يک کلاغ هستم نه يک زنبور! اصلا نمي دانم چرا فکر کرده بودم يک زنبور بزرگ و سياه رنگ شده ام! شايد...شايد به خاطر خوابي بود که ديشب ديده بودم! ديگر اين که فهميدم اگر همان چيزي باشم که هستم، راحت تر زندگي خواهم کرد.
حيوان ها خنديدند و سرشان را تکان تکان دادند. کلاغک بال هايش را باز کرد. قار قار بلندي سر داد و در آسمان به پرواز در آمد. و قار قار - قار قار ...
منبع:نشريه مليکا شماره 52
/ج