سينا و مادربزرگ
نويسنده: معصومه نوزاني
سينا توپ بازي مي كرد.
مادربزرگ كه حياط را جارو مي زد، گيج شد و روي پله نشست.
مادربزرگ حالش خوب بود.
سينا به او كمك كرد تا به اتاق برود و استراحت كند.
سينا براي مامان بزرگ آب آورد.
بعد رفت حياط را جارو زد .
سينا ديگر سر و صدا نكرد تا مادربزرگ استراحت كند.
عصر مادر از اداره برگشت،
مادربزرگ گفت كه سينا بزرگ شده و از او مراقبت كرده است .
مادر دستي به سر سينا كشيد، لبخند زد و گفت: «جايزه ي پسر خوب چيه؟»
سينا خنديد و گفت: «بريم پارك!»
مامان بزرگ و مامان لبخند زدند و سينا كوچولو هم سرش را تكان داد.
منبع: ماهنامه آموزشي- فرهنگي خردسالان ايران ماهک 19
مادربزرگ كه حياط را جارو مي زد، گيج شد و روي پله نشست.
مادربزرگ حالش خوب بود.
سينا به او كمك كرد تا به اتاق برود و استراحت كند.
سينا براي مامان بزرگ آب آورد.
بعد رفت حياط را جارو زد .
سينا ديگر سر و صدا نكرد تا مادربزرگ استراحت كند.
عصر مادر از اداره برگشت،
مادربزرگ گفت كه سينا بزرگ شده و از او مراقبت كرده است .
مادر دستي به سر سينا كشيد، لبخند زد و گفت: «جايزه ي پسر خوب چيه؟»
سينا خنديد و گفت: «بريم پارك!»
مامان بزرگ و مامان لبخند زدند و سينا كوچولو هم سرش را تكان داد.
منبع: ماهنامه آموزشي- فرهنگي خردسالان ايران ماهک 19