عقاب کوچولو
مترجم:فريبا جعفر زاده
1-کنار رود خانه درخت بلند زيبايي بود که دو عقاب بالاي آن داخل لانه ي شان نشسته بودند و انتظارمي کشيدند.يک تخم در حال شکستن بود.
2-...و من متولد شدم ...يک جوجه عقاب کوچولو.
مادر هر روز براي من ماهي شکار مي کرد تا بخورم و زود تر بزرگ شود.من هم گوشت ماهي را مي خوردم و کنار لانه مي نشستم و به پرواز پدر و مادرم در آسمان نگاه مي کردم.
3-کم کم خود را براي اولين پرواز آماده مي کردم.بالاخره روز پرواز فرا رسيد.کمي مي ترسيدم ، اما پدر مراقب من بود و کمک کرد تا پرواز را ياد بگيرم.
خيلي زود پرواز کردن را ياد گرفتم.يک روز دوست جديدي پيدا کردم.
4-دوستم به من پيشنهاد کرد تا بالاي رود خانه پرواز کنيم و گشتي در اطراف بزنيم.کمي خطرناک بود، اما من پذيرفتم.پرواز کرديم و بالاخره به جايي رسيديم که شبيه يک ويرانه بود.چه اتفاقي در اين جا افتاده بود؟
5-دوست من مراقب باش ...
-آه ، به خير گذشت ...از دست اين هيولا نجات پيدا کرديم ...
-اين ديگر چيست که پرواز مي کند ؟
-زود باش ، عجله کن ...بايد هرچه زود تر به خانه برگرديم ...اين جا منطقه خطرناکي است.
6-تو برو دوست من ، بايد خودت را نجات دهي.
-فنگ ...فنگ ...آه ، تير خوردم.
اما او مرا تنها نگذاشت و به دنبال کمک رفت و جنگلبان را ديد.
7-جنگلبان با مهرباني از من مراقبت کرد.چند روز گذشت.حال من بهتر شد و ما از اتفاقي که براي مان افتاده بود و ويرانه اي که ديده بوديم براي او صحبت کرديم ...
-آه ، چه زيباست دوباره پرواز کردن!
روز ها رفتند و ما بزرگ تر شديم.حالا ديگر رنگ پرهاي سرمان سفيد شده بود ؛ درست مثل رنگ پرهاي سر پدر و مادرم .
8-من و دوست خوبم تصميم گرفتيم تا براي همه ي عمر با هم زندگي کنيم و حالا نوبت ما بود تا در انتظار تولد اولين جوجه ي کو چک مان لحظه شماري کنيم.
منبع:مليکا شماره 40
2-...و من متولد شدم ...يک جوجه عقاب کوچولو.
مادر هر روز براي من ماهي شکار مي کرد تا بخورم و زود تر بزرگ شود.من هم گوشت ماهي را مي خوردم و کنار لانه مي نشستم و به پرواز پدر و مادرم در آسمان نگاه مي کردم.
3-کم کم خود را براي اولين پرواز آماده مي کردم.بالاخره روز پرواز فرا رسيد.کمي مي ترسيدم ، اما پدر مراقب من بود و کمک کرد تا پرواز را ياد بگيرم.
خيلي زود پرواز کردن را ياد گرفتم.يک روز دوست جديدي پيدا کردم.
4-دوستم به من پيشنهاد کرد تا بالاي رود خانه پرواز کنيم و گشتي در اطراف بزنيم.کمي خطرناک بود، اما من پذيرفتم.پرواز کرديم و بالاخره به جايي رسيديم که شبيه يک ويرانه بود.چه اتفاقي در اين جا افتاده بود؟
5-دوست من مراقب باش ...
-آه ، به خير گذشت ...از دست اين هيولا نجات پيدا کرديم ...
-اين ديگر چيست که پرواز مي کند ؟
-زود باش ، عجله کن ...بايد هرچه زود تر به خانه برگرديم ...اين جا منطقه خطرناکي است.
6-تو برو دوست من ، بايد خودت را نجات دهي.
-فنگ ...فنگ ...آه ، تير خوردم.
اما او مرا تنها نگذاشت و به دنبال کمک رفت و جنگلبان را ديد.
7-جنگلبان با مهرباني از من مراقبت کرد.چند روز گذشت.حال من بهتر شد و ما از اتفاقي که براي مان افتاده بود و ويرانه اي که ديده بوديم براي او صحبت کرديم ...
-آه ، چه زيباست دوباره پرواز کردن!
روز ها رفتند و ما بزرگ تر شديم.حالا ديگر رنگ پرهاي سرمان سفيد شده بود ؛ درست مثل رنگ پرهاي سر پدر و مادرم .
8-من و دوست خوبم تصميم گرفتيم تا براي همه ي عمر با هم زندگي کنيم و حالا نوبت ما بود تا در انتظار تولد اولين جوجه ي کو چک مان لحظه شماري کنيم.
منبع:مليکا شماره 40