شادي
مريم و مادرش از اتوبوس پياده شدند.سرِکوچه هنوز پسرک گل فروش ايستاده بود.مريم به مادرش گفت:«مامان!زهرا خانم چقدر از گل هاي نرگس خوشش آمد.» مادر گفت:«آره،زهرا خانم عاشق گل است.هم کلاسي هم که بوديم هميشه از خانه براي بچه ها گل مي آورد.قلبش مثل گل است.خيلي مهربان و باصفاست.الان توي يک موسسه خيريه کار مي کند.بدون اينکه يک ريال پول بگيرد.برايش دعا کن مريم جان تا زودتر حالش خو ب شود.مي داني که زهرا خانم بچه ندارد؛اما مي گويد همه بچه يتيم ها،بچه هاي من هستند.» مادر خنديد و گفت:«ان شاءالله....چه آرزوي قشنگي!»مريم و مادرش وارد کوچه شدند.
علي با دوچرخه تا آن ها را ديد،به طرف شان آمد.وقتي رسيد، ترمزتيزي کرد و با خوشحالي گفت:«واي مريم!نمي داني توي سينماچه فيلم قشنگي ديدم؛فيلم بزن بزن.کلي حال کرديم.بستني هم خورديم.» مريم گفت:«از اين فيلم ها که زياد توي تلويزيون مي بينيم .کيفي نداره.» مادرگفت: «علي جان،اول سلام.بعد هم اين که به ما هم خيلي خوش گذشت؛اما حالا بگو بستني ما کو؟» علي گفت:«سلام،گذاشتم توي يخچال .» مادر خنديد و گفت:«خوب،پس برو بستني ها را آماده کن که ما آمديم.» علي دوچرخه اش را سر وته کرد و سوارشد.مادرگفت:«علي جان!عجله نکن،مواظب مردم توي کوچه هم باش.» علي گفت:«چشم.» و شروع کرد به پا زدن.
مريم گفت:«مامان چرا گفتي به ما هم خيلي خوش گذشت؟» مادر گفت:«خوب ،اتفاقاً به ما بيشتر خوش گذشت،مي داني چرا؟چون ما به عيادت زهرا خانم رفتيم و دلش را شاد کرديم و هم الان هزاران فرشته ما را تا خانه همراهي مي کنند.»مريم با تعجب پرسيد:«هزاران فرشته !کو؟کجاست؟» مادر گفت:«حيف که ما نمي توانيم به راحتي آن ها را ببينيم؛امام صادق(ع) مي فرمايند:«کسي که به عيادت بيماري برود،هفتاد هزار فرشته او را تا خانه اش همراهي مي کنند و براي او دعا مي کنندتا گناهانش بخشيده شود.» حالا فکر مي کني شادي ما بيش تر و بزرگ تر است يا شادي علي؟»مريم خنديد و گفت:«معلوم است،شادي ما» و نگاهي به آسمان کرد و گفت:«حيف شد!کاش مي توانستم فرشته ها را ببينم!»
منبع: مليكا ش 49
علي با دوچرخه تا آن ها را ديد،به طرف شان آمد.وقتي رسيد، ترمزتيزي کرد و با خوشحالي گفت:«واي مريم!نمي داني توي سينماچه فيلم قشنگي ديدم؛فيلم بزن بزن.کلي حال کرديم.بستني هم خورديم.» مريم گفت:«از اين فيلم ها که زياد توي تلويزيون مي بينيم .کيفي نداره.» مادرگفت: «علي جان،اول سلام.بعد هم اين که به ما هم خيلي خوش گذشت؛اما حالا بگو بستني ما کو؟» علي گفت:«سلام،گذاشتم توي يخچال .» مادر خنديد و گفت:«خوب،پس برو بستني ها را آماده کن که ما آمديم.» علي دوچرخه اش را سر وته کرد و سوارشد.مادرگفت:«علي جان!عجله نکن،مواظب مردم توي کوچه هم باش.» علي گفت:«چشم.» و شروع کرد به پا زدن.
مريم گفت:«مامان چرا گفتي به ما هم خيلي خوش گذشت؟» مادر گفت:«خوب ،اتفاقاً به ما بيشتر خوش گذشت،مي داني چرا؟چون ما به عيادت زهرا خانم رفتيم و دلش را شاد کرديم و هم الان هزاران فرشته ما را تا خانه همراهي مي کنند.»مريم با تعجب پرسيد:«هزاران فرشته !کو؟کجاست؟» مادر گفت:«حيف که ما نمي توانيم به راحتي آن ها را ببينيم؛امام صادق(ع) مي فرمايند:«کسي که به عيادت بيماري برود،هفتاد هزار فرشته او را تا خانه اش همراهي مي کنند و براي او دعا مي کنندتا گناهانش بخشيده شود.» حالا فکر مي کني شادي ما بيش تر و بزرگ تر است يا شادي علي؟»مريم خنديد و گفت:«معلوم است،شادي ما» و نگاهي به آسمان کرد و گفت:«حيف شد!کاش مي توانستم فرشته ها را ببينم!»
منبع: مليكا ش 49