باغ بهشت
نويسنده : م. دانش زاده
مثل آسمان آبيِ آبي بود. خيلي قشنگ بود. كاش مامان من هم يك مانتو اين رنگي داشت!
يك دفعه صداي خانم معلم را شنيدم كه گفت : «مريم... كجايي؟» دست پاچه شدم ، گفتم : «هيچ جا. هـ .. همين جا خانم!» خانم معلم گفت : «خودم مي دانم اين جايي ، اما طوطيِ فكرت ، رفته بود هندوستان .» همه ي بچه ها زدند زير خنده . آن وقت خانم معلم رفت پاي تخته. يك گچ سبز برداشت و گفت : «همه ي حواس ها جمع باشد ، ببينيد من چه مي نويسم.» و با خط زيبايي نوشت : امام صادق (ع) مي فرمايد :«لباس زيبا بپوش.» خانم معلم برگشت به طرف ما . بعضي از بچه ها گفتند: «به به ، چه حديث خوبي!» خانم معلم گفت : «حالا بقيه ي حديث را بخوانيد.» و نوشت : «زيرا...» و پرسيد: «بچه ها زيرا چي؟ هر كس بتونه جواب بدهد ، يك جايزه خوب پيش من دارد.» سعيده از ته كلاس با عجله گفت : «خانم براي اين كه خوشگل بشويم.» خانم معلم گفت : «خوبه ، اما يك كم بيش تر فكر كن.» زهرا كه كوچك ترين شاگرد كلاس بود ، بلند شد گفت : «خانم چون خداوند زيبايي را دوست دارد.» خانم معلم گفت: «آفرين به زهرا خانم ؛ جواب همين است ، چون خداوند زيباست و زيبايي را دوست دارد.» و همين جمله را روي تخته سياه نوشت و بعد گچ سفيد رنگي برداشت و نوشت . «اما...» و برگشت و گفت: «اما چي؟ انگار اين جا امام صادق (ع) براي لباس زيبا يك شرط مشخص كرده حالا چه كسي مي داند كه برنده ي دوم اين كلاس باشد ؟ » بچه ها ساكت شدند. من چشم هايم را بستم و به ذهنم فشار آوردم. دلم مي خواست برنده ي دوم من باشم . توي دلم صلوات فرستادم كه با صداي فاطمه چشم را باز كردم . فاطمه گفت : «خانم معلم به شرطي لباس زيبا بپوشيم كه با آن گناه نكنيم.»خانم معلم لبخندي زد و گفت : «آفرين فاطمه خانم ، اما ، اما هنوز آن جمله امام صادق نيست.» يك دفعه دستم را بلند كردم و با عجله گفتم : «خانم لباس بايد مال خودش باشد ، مال خواهرش باشد ، يا اين كه خواهرش راضي باشد.» خانم معلم گفت : «تقريبا نزديك شدي اما قبول مي كنم.» خنديدم . توي دلم انگار از خوش حالي يك قندان قند آب شد. خانم معلم گفت : «پس حديث اين است، لباس زيبا بپوش ، زيرا خدا زيباست و زيبايي را دوست دارد ، اما بايد حلال باشد.» يعني آن لباس را با پول حلال خريده باشد. مثلا اگر پدر شما كاسب هست گران فروشي يا كم فروشي نكند تا مالش حلال باشد يا اگر معلم هست خوب درس بدهد و حق بچه ها را ادا كند. بهاره دستش را بالا برد و گفت : «خانم اگر خياط باشد ، لباس را خوب و تميز بدوزد و خرابش نكند.» خانم معلم گفت : «آفرين به بهاره ! يا اگر پدر كسي نانوا هست به مردم نان سوخته يا خمير را نفروشد.» لاله بلند شد و گفت: «خانم اجازه ، عموي من دندان پزشك است ؛ ولي خيلي كارش را خوب انجام مي دهد و پول زيادي را هم از مريض هايش نمي گيرد.» خانم معلم خنديد و گفت : «چه عالي ! پس همه ي ما دعوت عموي لاله مي شويم تا دندان هاي مان را معاينه كند.» مينا با عجله دستش را بلند كرد و به تندي گفت : «ولي خانم فردا شما و همه ي بچه هاي كلاس ، از طرف مادرم دعوت هستيد» خانم معلم گفت : «دعوت كجا؟» مينا لپ هاي سفيدش گل انداخت و با خوش حالي گفت : «به باغ بهشت» بچه ها همه با تعجب گفتند: «باغ بهشت؟ آن جا كجاست ديگر؟» خانم معلم لبخندي زد و گفت : «باغ بهشت تو شهر ماست؟» مينا سرش را تكان داد و گفت : «بله خانم.» ميترا گفت: «خانم نكند سالن غذاخوري باشد؟» مينا گفت : «نه سالن نيست.» خانم معلم گفت : «شايد يكي از باغ هاي شهرمان هست.» مينا مقنعه اش را درست كرد و گفت : «نه هيچ كدام درست نيست . الان خودم مي گويم . ما معمولا يك جمعه از هر ماه را دور هم جمع مي شويم . مادرش آش مي پزد. من به مهمان ها چاي و شيريني مي دهم . مهمان ها هم براي سلامتي امام زمان (عج) دعا مي كنند ، حديث كساء مي خوانند. براي ظهور آقا هم صلوات مي فرستيم. بعد هم نيت مي كنيم و تا ماه بعد ثواب همه ي كارهاي خوب مان را به آقا هديه مي كنيم.» فاطمه گفت : «چه جوري؟» مينا گفت : «خيلي آسان است مثلا اگر زيارت رفتيم يا به عيادت مريض رفتيم يا به كسي كمك كرديم ، نيت مي كنيم كه ثوابش هديه بشود به آقا امام زمان (عج) » ميترا گفت: «پس چرا گفتي باغ بهشت! باغ بهشت كجاست؟» مينا گفت :«اجازه خانم، پدرم مي گويد ؛ پيامبر (ص) مي فرمايد: هر جا مجلس ذكر و دعا بود، در آن مجلس شركت كنيد؛ چون آن جا باغي از بهشت است .» خانم معلم با مهرباني از مينا تشكر كرد و گفت : «پس همه آماده بشويد روز جمعه برويم به باغ بهشت.»
منبع: ماهنامه ي فرهنگي کودکان شماره 42
يك دفعه صداي خانم معلم را شنيدم كه گفت : «مريم... كجايي؟» دست پاچه شدم ، گفتم : «هيچ جا. هـ .. همين جا خانم!» خانم معلم گفت : «خودم مي دانم اين جايي ، اما طوطيِ فكرت ، رفته بود هندوستان .» همه ي بچه ها زدند زير خنده . آن وقت خانم معلم رفت پاي تخته. يك گچ سبز برداشت و گفت : «همه ي حواس ها جمع باشد ، ببينيد من چه مي نويسم.» و با خط زيبايي نوشت : امام صادق (ع) مي فرمايد :«لباس زيبا بپوش.» خانم معلم برگشت به طرف ما . بعضي از بچه ها گفتند: «به به ، چه حديث خوبي!» خانم معلم گفت : «حالا بقيه ي حديث را بخوانيد.» و نوشت : «زيرا...» و پرسيد: «بچه ها زيرا چي؟ هر كس بتونه جواب بدهد ، يك جايزه خوب پيش من دارد.» سعيده از ته كلاس با عجله گفت : «خانم براي اين كه خوشگل بشويم.» خانم معلم گفت : «خوبه ، اما يك كم بيش تر فكر كن.» زهرا كه كوچك ترين شاگرد كلاس بود ، بلند شد گفت : «خانم چون خداوند زيبايي را دوست دارد.» خانم معلم گفت: «آفرين به زهرا خانم ؛ جواب همين است ، چون خداوند زيباست و زيبايي را دوست دارد.» و همين جمله را روي تخته سياه نوشت و بعد گچ سفيد رنگي برداشت و نوشت . «اما...» و برگشت و گفت: «اما چي؟ انگار اين جا امام صادق (ع) براي لباس زيبا يك شرط مشخص كرده حالا چه كسي مي داند كه برنده ي دوم اين كلاس باشد ؟ » بچه ها ساكت شدند. من چشم هايم را بستم و به ذهنم فشار آوردم. دلم مي خواست برنده ي دوم من باشم . توي دلم صلوات فرستادم كه با صداي فاطمه چشم را باز كردم . فاطمه گفت : «خانم معلم به شرطي لباس زيبا بپوشيم كه با آن گناه نكنيم.»خانم معلم لبخندي زد و گفت : «آفرين فاطمه خانم ، اما ، اما هنوز آن جمله امام صادق نيست.» يك دفعه دستم را بلند كردم و با عجله گفتم : «خانم لباس بايد مال خودش باشد ، مال خواهرش باشد ، يا اين كه خواهرش راضي باشد.» خانم معلم گفت : «تقريبا نزديك شدي اما قبول مي كنم.» خنديدم . توي دلم انگار از خوش حالي يك قندان قند آب شد. خانم معلم گفت : «پس حديث اين است، لباس زيبا بپوش ، زيرا خدا زيباست و زيبايي را دوست دارد ، اما بايد حلال باشد.» يعني آن لباس را با پول حلال خريده باشد. مثلا اگر پدر شما كاسب هست گران فروشي يا كم فروشي نكند تا مالش حلال باشد يا اگر معلم هست خوب درس بدهد و حق بچه ها را ادا كند. بهاره دستش را بالا برد و گفت : «خانم اگر خياط باشد ، لباس را خوب و تميز بدوزد و خرابش نكند.» خانم معلم گفت : «آفرين به بهاره ! يا اگر پدر كسي نانوا هست به مردم نان سوخته يا خمير را نفروشد.» لاله بلند شد و گفت: «خانم اجازه ، عموي من دندان پزشك است ؛ ولي خيلي كارش را خوب انجام مي دهد و پول زيادي را هم از مريض هايش نمي گيرد.» خانم معلم خنديد و گفت : «چه عالي ! پس همه ي ما دعوت عموي لاله مي شويم تا دندان هاي مان را معاينه كند.» مينا با عجله دستش را بلند كرد و به تندي گفت : «ولي خانم فردا شما و همه ي بچه هاي كلاس ، از طرف مادرم دعوت هستيد» خانم معلم گفت : «دعوت كجا؟» مينا لپ هاي سفيدش گل انداخت و با خوش حالي گفت : «به باغ بهشت» بچه ها همه با تعجب گفتند: «باغ بهشت؟ آن جا كجاست ديگر؟» خانم معلم لبخندي زد و گفت : «باغ بهشت تو شهر ماست؟» مينا سرش را تكان داد و گفت : «بله خانم.» ميترا گفت: «خانم نكند سالن غذاخوري باشد؟» مينا گفت : «نه سالن نيست.» خانم معلم گفت : «شايد يكي از باغ هاي شهرمان هست.» مينا مقنعه اش را درست كرد و گفت : «نه هيچ كدام درست نيست . الان خودم مي گويم . ما معمولا يك جمعه از هر ماه را دور هم جمع مي شويم . مادرش آش مي پزد. من به مهمان ها چاي و شيريني مي دهم . مهمان ها هم براي سلامتي امام زمان (عج) دعا مي كنند ، حديث كساء مي خوانند. براي ظهور آقا هم صلوات مي فرستيم. بعد هم نيت مي كنيم و تا ماه بعد ثواب همه ي كارهاي خوب مان را به آقا هديه مي كنيم.» فاطمه گفت : «چه جوري؟» مينا گفت : «خيلي آسان است مثلا اگر زيارت رفتيم يا به عيادت مريض رفتيم يا به كسي كمك كرديم ، نيت مي كنيم كه ثوابش هديه بشود به آقا امام زمان (عج) » ميترا گفت: «پس چرا گفتي باغ بهشت! باغ بهشت كجاست؟» مينا گفت :«اجازه خانم، پدرم مي گويد ؛ پيامبر (ص) مي فرمايد: هر جا مجلس ذكر و دعا بود، در آن مجلس شركت كنيد؛ چون آن جا باغي از بهشت است .» خانم معلم با مهرباني از مينا تشكر كرد و گفت : «پس همه آماده بشويد روز جمعه برويم به باغ بهشت.»
منبع: ماهنامه ي فرهنگي کودکان شماره 42