شهید بابایی در قامت یک فرزند
گفت و گو با مادر سرلشکر خلبان، شهيد عباس بابايي
همان شب پدر عباس به او اجازه داد و گفت:«عباس جان! اگر فکر مي کني موفقيت تو در ديدن اين دوره و رفتن به امريکاست، برو! طوري نباشد که بعدهابه من بگويي که جلوي پيشرفت من را گرفتي؟!»
عباس کي رفت؟
باور نمي کنيد، اما همان شبي که پدرش اجازه داد، صبح فردايش ديدم عباس شال و کلاه کرده و آماده رفتن است. با همه خداحافظي کرد و رفت. ما هم براي بدرقه اش به فرودگاه تهران رفتيم؛ اما وقتي هواپيما از زمين بلند شد، من احساس کردم با اوج گرفتن هواپيما، قلبم از جا کنده شد و رفت. سوزش عجيبي در قلبم احساس کردم؛ اما ديگر چه مي شد کرد.
مي گفتم:«عباس جان! ما رفت و آمد زياد داريم؛ عائله منديم.» مي گفت:«خداي شما هم کريم است.»
هيچ وقت يادم نميرود. يک شب حدود ساعت 10 بود که از تهران آمد. مرا صدا کرد و گفت:«مادر! بيا با هم برويم بيرون. من هم آماده شدم و رفتم سوار ماشينش شدم. ديدم داخل ماشين چند بسته برنج و روغن است. مرا برد آخرهاي هادي آباد، توي يکي از کوچه هاي تنگ و تاريک. سرکوچه ماشين را نگه داشت. چراغ هاي ماشين را روشن کرد و ته کوچه، خانه اي را به من نشان داد وگفت:«مادر! بي زحمت يک حلب روغن ويک گوني برنج ببر جلوي در آن خانه بگذار و فقط يک تک زنگ بزن و سريع برگرد!» من هم همين کار کردم و بلافاصله برگشتم. به نزديکي هاي ماشين که رسيدم، عباس چراغ هاي ماشين را خاموش کرد. من جايي را نميديدم و کم مانده بود که به زمين بخورم. از ديوار گرفتم و آمدم داخل ماشين و گفتم:«چرا چراغ را خاموش کردي؟!» گفت:«آخه مادر! من ترسيدم، خانمي که در خانه را باز کرد، ما را ببيند و خجالت بکشد!» شب بود و همه جا تاريک. چيزي ديده نمي شد؛ اما من صداي قطرات اشک عباس را که روي فرمان ماشين مي چکيد، کاملاً مي شنيدم!
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
درآمد
مادر: عباس در طول دوره اي که درآمريکا گذراند، نحوه ارتباطش با شما چگونه بود؟
درنامه هايش بيشتر چه مي نوشت؟
نامه هاي عباس هميشه بموقع به دستتان مي رسيد؟
آمريکا که مي خواست برود شما و اهل خانواده راضي بوديد؟
همان شب پدر عباس به او اجازه داد و گفت:«عباس جان! اگر فکر مي کني موفقيت تو در ديدن اين دوره و رفتن به امريکاست، برو! طوري نباشد که بعدهابه من بگويي که جلوي پيشرفت من را گرفتي؟!»
عباس کي رفت؟
باور نمي کنيد، اما همان شبي که پدرش اجازه داد، صبح فردايش ديدم عباس شال و کلاه کرده و آماده رفتن است. با همه خداحافظي کرد و رفت. ما هم براي بدرقه اش به فرودگاه تهران رفتيم؛ اما وقتي هواپيما از زمين بلند شد، من احساس کردم با اوج گرفتن هواپيما، قلبم از جا کنده شد و رفت. سوزش عجيبي در قلبم احساس کردم؛ اما ديگر چه مي شد کرد.
مادر؛ احساس شما را در طول 3 سالي که عباس در امريکا بود و شما او را نديديد، با 17 سالي که از شهادتش مي گذرد و باز هم شما او را نديده ايد، چيست؟
سر مزارش که مي رفتيد به او چه مي گفتيد؟
مادر، عباس که از آمريکا آمد، چه حالي داشت؟
مردم قزوين، عباس را چقدر مي شناختند؟
مهمترين ويژگي عباس چه بود؟
مي گفتم:«عباس جان! ما رفت و آمد زياد داريم؛ عائله منديم.» مي گفت:«خداي شما هم کريم است.»
هيچ وقت يادم نميرود. يک شب حدود ساعت 10 بود که از تهران آمد. مرا صدا کرد و گفت:«مادر! بيا با هم برويم بيرون. من هم آماده شدم و رفتم سوار ماشينش شدم. ديدم داخل ماشين چند بسته برنج و روغن است. مرا برد آخرهاي هادي آباد، توي يکي از کوچه هاي تنگ و تاريک. سرکوچه ماشين را نگه داشت. چراغ هاي ماشين را روشن کرد و ته کوچه، خانه اي را به من نشان داد وگفت:«مادر! بي زحمت يک حلب روغن ويک گوني برنج ببر جلوي در آن خانه بگذار و فقط يک تک زنگ بزن و سريع برگرد!» من هم همين کار کردم و بلافاصله برگشتم. به نزديکي هاي ماشين که رسيدم، عباس چراغ هاي ماشين را خاموش کرد. من جايي را نميديدم و کم مانده بود که به زمين بخورم. از ديوار گرفتم و آمدم داخل ماشين و گفتم:«چرا چراغ را خاموش کردي؟!» گفت:«آخه مادر! من ترسيدم، خانمي که در خانه را باز کرد، ما را ببيند و خجالت بکشد!» شب بود و همه جا تاريک. چيزي ديده نمي شد؛ اما من صداي قطرات اشک عباس را که روي فرمان ماشين مي چکيد، کاملاً مي شنيدم!
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
/ج